معنی صوفی
لغت نامه دهخدا
صوفی. (اِخ) پیر محمد. از مشاهیر خوشنویسان قرن نهم هجری و از مردم بخارا است و 44 مصحف شریف نوشته است. (قاموس الاعلام ترکی).
صوفی. (اِخ) ملا محمد و از شعرای ایران و از مردم اصفهان است. مؤلف آتشکده ٔ آذر نویسد: بعضی او را خالوی ملا جامی دانسته اند. از اوست:
بخواری در رهش افتاده بودم
سحرگه آن قرار بیقراران
ز من بگذشت چون ابر بهاری
مرا بگذاشت چون ابر بهاران.
(آتشکده ٔ آذر چ زوار ص 184).
رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
صوفی. (اِخ) (مولانا...) مؤلف مجالس النفائس آرد: شخصی دانشمند بود و میل صحبت درویشان کرد و از این جهت بخدمت شیخ محمد لاهیجی رفت و با درویشان او در خلوت اربعین نشست. چون پنج روزی بر این بگذشت، روزی از خلوت خانقاه بیرون آمد و به راه شرابخانه رفت و چندان می خورد که مست گشت و به خلوت بازشد، این مطلع گفت و بخانقاه فرستاد:
مرشد ماست خم باده که در روی زمین
نیست پیری به ازو صاف دل و گوشه نشین.
(مجالس النفائس ص 391).
از شعرای ایران است اصلاً از اتراک جغتائی است و مدتی قلندروار سیاحت میکرد. از اوست:
عاشق نشدی محنت هجران نکشیدی
کس پیش تو غمنامه ٔ هجران چه گشاید.
(قاموس الاعلام ترکی).
صوفی. (اِخ) عبدالرحمان بن عمر. رجوع به عبدالرحمان بن عمر... شود. (حبیب السیر ص 193).
صوفی. (اِخ) از شعرای ایران و از مردم کرمان است و در شیراز میزیست. از اوست:
صوفی بهوای نرگس جادوئی
همواره بخاک عجز دارد روئی
بهر دل من ترنج غبغب کافی است
صفرای مرا میشکند لیموئی.
(قاموس الاعلام ترکی).
صوفی. (اِخ) منشی محمد امتیاز علی از شعرای ایران و از قصبه ٔ کاکوری از مضافات شهر لکهنوی هندوستان است و از او است:
بهار امروز با سامان صد میخانه می آید
بدوش بیخودی چون بوی گل مستانه می آید.
(قاموس الاعلام ترکی).
صوفی. (اِخ) دهی است از دهستان قره قویون بخش حومه ٔ شهرستان ماکو، واقع در 38 هزارگزی جنوب خاوری ماکو و 8 هزارگزی جنوب باختری شوسه ٔ مرکن به شوط. در دره واقع و کوهستانی می باشد. هوای آن معتدل و مالاریائی است. 1059 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و چشمه. محصول آنجا غلات، پنبه، انگور و کشمش. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. از راه ارابه رو میتوان اتومبیل برد. این ده دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
صوفی. (اِخ) (میر...) از یزد است. سیدی پاک طینت بود. قدر زندگانی دانست. تا ایام رفتن بی باده ٔ ارغوانی و صحبت یار جانی نبود. در بستن صوت و عمل عدیل نداشت. در مجلس مرحوم شاه ابوالبقا کلانتر یزد این رباعی را گفت:
در مجلس خاصت ره خار و خس نیست
محروم از این بهشت جز ناکس نیست
خضر خرد تراست درخور می ناب
می آب بقاست درخور هر کس نیست.
(تذکره ٔ نصرآبادی ص 426).
صوفی. (اِخ) مؤلف مجالس النفایس آرد: مولانا صوفی نیز استرآبادی است. طبع خوب دارد و انشای او هم نیک است. این مطلع از اوست:
نیست در بحر توام ضعف ز بیماری دل
ترسم آشفته شود طبع تو از زاری دل.
(مجالس النفائس ص 86).
رجوع به همان کتاب ص 260 شود.
صوفی. (اِخ) (درویش...) مؤلف مجالس النفائس آرد: پیر سیصدساله نبیره ٔ درویش حسین و ولد مولانا محمد چاخواست. مدام قدم در وادی طبابت و صوفی گری میفرساید و بطالبانی که ریاضت بادیه ٔ مرض می کشند ارشاد: موتوا قبل ان تموتوا میفرماید. این رباعی از اوست:
منمای بغیر من رخ ای سیم ذقن
کز غایت غیرتم رود جان ز بدن
خواهم که شوم مردمک دیده ٔ خلق
تا روی تو هیچکس نبیند جز من...
(مجالس النفائس ص 101).
صوفی. (اِخ) شاخه ای از تیره ٔ بسحاق هیهاوند از طایفه ٔ چهارلنگ بختیاری. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 76).
صوفی. (اِ) شیخک. سبحه. خلیفه. امام. محراب. دانه ٔ درشت درازی که بر بالای دانه های سبحه قرار دارد.
صوفی. (ص نسبی، اِ) پیرو طریقه ٔ تصوف. پشمینه پوش. یک تن از صوفیه:
دل از عیب صافی و صوفی به نام
به درویشی اندر شده شادکام.
فردوسی.
مرد صوفی تصلفی نبود
خود تصوف تکلفی نبود.
سنائی.
واینک پی موافقت صف صوفیان
صوف سپید بر تن مشرق دریده اند.
خاقانی.
دیر یابد صوفی آز از روزگار
زین سبب صوفی بود بسیارخوار.
مولوی.
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی
صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی.
سعدی.
مطربان گوئی در آوازند و صوفی در سماع
شاهدان در حالت و شوریدگان در های و هوی.
؟
رجوع به صوفیه شود.
فرهنگ معین
پشمینه پوش، پیرو طریقه تصوف. [خوانش: [ع.] (ص نسب.)]
فرهنگ عمید
پیرو طریقۀ تصوف: دل از عیب صافی و صوفی به نام / به درویشی اندر دلی شادکام (فردوسی: ۵/۵۴۱)،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
پشمینهپوش، درویش، سالک، عارف، متصوف
فارسی به انگلیسی
Mystic
عربی به فارسی
فرهنگ فارسی هوشیار
پیرو طریقه تصوف، پشمینه پوش
فرهنگ فارسی آزاد
صُوْفِیّ، پشمی- پشمینه- اطلاق این کلمه بدرویشان از آن جهت بود که لباس پشمی ساده ای بعلامت انقطاع بر تن می کردند،
واژه پیشنهادی
ازرق پوش
معادل ابجد
186