معنی صیحه ، جیغ ، غریو

حل جدول

صیحه ، جیغ ، غریو

فریاد


صیحه

بانگ، فریاد، نعره

نعره

فریاد

مترادف و متضاد زبان فارسی

جیغ

داد، دادوبیداد، زوزه، شیون، شیهه، صیحه، غریو، فریاد


صیحه

بانگ، جیغ، شیهه، فریاد، فغان، ناله


غریو

افغان، بانگ، جیغ، خروش، داد، دادوبیداد، زاری، غوغا، فریاد، فغان، گریه، نعره، ولوله، همهمه، هیاهو

فرهنگ معین

صیحه

(صَ حَ) [ع. صیحه] (اِ.) بانگ، فریاد.

فرهنگ عمید

صیحه

بانگ کردن، فریاد کردن،
(اسم) آواز بلند، بانگ، نعره، فریاد،
(اسم) عذاب،
* صیحه زدن (کشیدن): (مصدر لازم) بانگ کردن، بانگ زدن، فریاد کشیدن،


غریو

غریویدن
(اسم) فریاد، خروش، بانگ بلند،
(اسم) بانگ و فریاد از روی خشم: تهمتن چو بشنید گفتار دیو / برآورد چون شیر‌ جنگی غریو (فردوسی: ۳/۲۹۶)،
* غریو برآوردن: (مصدر لازم) [قدیمی] =* غریو کردن
* غریو برکشیدن: (مصدر لازم) [قدیمی] =* غریو کردن
* غریو داشتن: (مصدر لازم) [قدیمی] =* غریو کردن
* غریو کردن: (مصدر لازم) [قدیمی] بانگ و فریاد برآوردن،

فارسی به عربی

جیغ

صراخ، صیحه، نعیق

لغت نامه دهخدا

غریو

غریو. [غ ِ وْ] (اِ صوت) شور و فریاد و بانگ و غوغا. (برهان قاطع). شور و غوغا. (غیاث اللغات). اسم مصدر است از غریویدن و با غریدن از یک ریشه می باشد. (از فرهنگ نظام). بانگ و فریاد. و غیو مخفف آن است. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج) (انجمن آرا). بانگ و خروش. (فرهنگ اسدی). خروش. نعره. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی). بانگ و فریاد و مشغله. (فرهنگ اوبهی). بانگ و ناله. آواز گریه. غرنگ. فغان و گریه و زاری. ولوله و هنگامه. (ناظم الاطباء):
ز چرخ اختر از بیم دیوانه دیو
زمین با تلاتوف و کُه با غریو.
شهید.
عاجز شود از اشک و غریو من
هر ابر بهارگاه با پخنو.
رودکی.
غریب نآیدش از من غریو گر شب و روز
بناله رعد غریوانم و به صورت غرو.
کسائی.
برون جست از آن خیمه ارژنگ دیو
چو آمد به گوشش از آن سان غریو.
فردوسی.
به ابراندرآمد ز هر سو غریو
به سان شب تار و انبوه دیو.
فردوسی.
غریو آمد از شهر توران زمین
که سهراب شد کشته بر دشت کین.
فردوسی.
کوس تو کرده ست بر هر دامن کوهی غریو
اسپ تو کرده ست بر هر خامه ٔ ریگی سهیل.
فرخی.
بدین طرب همه شب دوش تا سپیده ٔ بام
همی ز کوس غریو آمد و ز بوق شغب.
فرخی.
گردون ز برق تیغ چو آتش لپان لپان
کوه از غریو کوس چو کشتی نوان نوان.
فرخی.
بدیشان نبد ز آتش مهر تیو
به یک ره برآمد ز هر دو غریو.
عنصری.
تیز شد عشق و در دلش پیچید
جز غریو و غرنگ نبسیجید.
عنصری (از فرهنگ اسدی).
کار من در هجر تو دائم نفیر است و فغان
شغل من در عشق تو دائم غریو است و غرنگ.
منجیک.
چنگ او در چنگ او همچون خمیده عاشقی است
بازفیر و بانفیر و باغریو و باغرنگ.
منوچهری.
غریو از خصمان برآمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 637). چون خطبه به نام طغرل بکردند غریو سخت هولی از خلق برآمد و بیم فتنه بود تا تسکین کردند. (تاریخ بیهقی ص 564). فلک خیره شد از غریو مردم و آواز کوسها و بوقها و طبلها. (تاریخ بیهقی ص 586).
فتادند بر خاک بیهوش و تیو
همی داشتند از غم دل غریو.
اسدی (گرشاسب نامه).
ز چرخ اختران برگرفته غریو
ز کوه و بیابان رمان غول و دیو.
اسدی (گرشاسب نامه).
پس مردمان را مرگ رسول حقیقت شد و غریو و گریستن از آن جمع برخاست. (مجمل التواریخ و القصص).
مرا رفیقی پرسید کین غریو ز چیست
جواب دادم کین گریه نیست هست ز غنگ.
سوزنی.
مرا دلی که غریوش چو اندر آتش عود
مرا تنی ز وداعش چو اندر آب شکر.
انوری.
خروش شهپر جبریل و صور اسرافیل
غریو سبحه ٔ رضوان و زیور حورا.
خاقانی.
روی به هم آوردند وجهان از غریو رعد و کوس و نهیب برق و شمشیر پرمشغله شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1272 هَ. ق. ص 267).
هرزمان از خرمی نصرت برآوردی غریو
کآفرین باد آفرین بر دست و تیغ شهریار.
(ایضاً ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 159).
هر شب پیش از نعره ٔ خروس غریو نای و کوس برخاستی. (ایضاً ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 409).
چون یافت غریو را بهانه
برخاست صبوری از میانه.
نظامی.
در هر تنی از غضب غریو است
هر آدمی آشنای دیو است.
نظامی.
غریو از بزرگان مجلس بخاست
که گوئی چنین شوخ چشم از کجاست ؟
سعدی.
یا از در سرای اتابک غریو کوس.
سعدی (گلستان).
پس به گورستان غریو افتاد و آه
تا قیامت زین غلط واحسرتاه.
مولوی (مثنوی).
این چه جنگ خرفروشان بد کزو
هر دو عالم پرغریو است و غرن.
قاآنی.
|| (اِ) نوایی از موسیقی است.


صیحه

صیحه. [ص َ ح َ] (اِخ) دهی است از دهستان بنوارناظر بخش شوش شهرستان دزفول، واقع در 24 هزارگزی شمال خاوری شوش و 3 هزارگزی کنار باختری راه آهن تهران به اهواز. این ده در دشت واقع و گرمسیری و مالاریائی است. 400 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانه ٔ دز. محصول آنجا غلات، برنج و کنجد. شغل اهالی زراعت است. راه آن در تابستان اتومبیل رو است. ساکنین از طایفه ٔ عشایر لر هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).


صیحه کشیدن

صیحه کشیدن. [ص َ / ص ِ ح َ / ح ِ ک َ / ک ِ دَ] (مص مرکب) صیحه زدن. فریاد کشیدن. بانگ کردن. رجوع به صیحه و صیحه زدن شود.


صیحه زدن

صیحه زدن. [ص َ / ص ِ ح َ / ح ِ زَ دَ] (مص مرکب) بانگ کردن. فریاد کشیدن. رجوع به صیحه و صیحه کشیدن شود.

معادل ابجد

صیحه ، جیغ ، غریو

2342

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری