معنی ضاله

فرهنگ عمید

ضاله

گمراه‌کننده: کتاب ضاله،
(فقه، حقوق) حیوان گم‌شده،
[قدیمی] گمراه: قوم ضاله،

فرهنگ معین

ضاله

مؤنث ضال، گم گشته، گمراه کننده،

فرهنگ فارسی هوشیار

ضاله

گم شده

حل جدول

لغت نامه دهخدا

ضالة

ضاله. [ضال ْ ل َ] (ع ص) شتر که بی شبان و صاحب در جای هلاک باشد. (منتهی الارب). گمشده (مذکر و مؤنث در وی یکسانست). (منتهی الارب) (دهار). گم گشته از حیوان (مذکر و مؤنث) و جز آن. ضایعه. چیزی گمشده. (منتخب اللغات). و در شعر بتخفیف نیز آمده است ضرورت را:
سابع از ثامن ندانم ضاله ام
خون همی گرید فلک از ناله ام.
مولوی.
حکمت قرآن چو ضاله ٔمؤمنست
هر کسی در ضاله ٔ خود موقنست.
مولوی.
الحکمه ضاله مؤمن (حدیث).

ضاله. [ل َ] (ع اِ) یک بنه ٔ ضال باشد یعنی از کُنار دشتی. || سلاح هرچه باشد یا تیر خاصهً.


تاج الدین

تاج الدین. [جُدْ دی] (اِخ) محمودبن الحواری لغوی، وی تا سال 580 هَ. ق. حیات داشت. او راست: «ضاله الادیب فی جمع بین الصحاح و التهذیب » که در آن بر جوهری انتقادهایی دارد. (کشف الظنون چ 1 استانبول ج 2 ص 83).


فرشته زاده

فرشته زاده. [ف ِ رِ ت َ / ت ِ دَ / دِ] (اِخ) نام یکی از پیروان فضل اﷲ حروفی و از فرقه ٔ بکتاشیه است که کتابهای ضاله ٔ خود را به نام جاویدان انتشار میدادند. فرشته زاده جاویدانی به نام عشق نامه دارد. رجوع به ج 3 از تاریخ ادبی ادوارد براون، از سعدی تا جامی، ترجمه ٔ علی اصغر حکمت ص 401 و 509 شود.


تعییل

تعییل. [ت َع ْ] (ع مص) (از «ع ول ») عیال داری و نفقه دادن آنان. || عیال خود گردانیدن قوم را یا فروگذاشتن آنان را. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || (از «ع ی ل ») بد پروردن. (تاج المصادر بیهقی). بدخوارگی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || گذاشتن اسب را در بیابان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || گم کردن ضاله را به نهجی که جایش معلوم نشود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || بسیار شدن عیال مرد. || عیال داری و نفقه دادن آنان. || عیال خود گردانیدن قوم را یا رها کردن آنان را. (از اقرب الموارد).


گم گشته

گم گشته. [گ ُ گ َ ت َ / ت ِ] (ن مف مرکب) گمشده. از دست رفته. فقید. مفقود. ضال. ضاله. ضایع:
همچو گم گشتگان همی گشتند
اندر آن دشت عاجز و مضطر.
فرخی.
پژوهش کنان چاره جستند باز
نیامد به کف عمر گم گشته باز.
نظامی.
مرغ و ماهی در پناه عدل تست
کیست آن گم گشته کز فضلت نجست.
مولوی.
نشان یوسف گم گشته میدهد یعقوب
مگر ز مصر به کنعان بشیر می آید.
سعدی (طیبات).
دیگر مکن نصیحت حافظ که ره نیافت
گم گشته ای که باده ٔ نابش به کام رفت.
حافظ.
یوسف گم گشته بازآید به کنعان غم مخور
کلبه ٔ احزان شود روزی گلستان غم مخور.
حافظ.
و رجوع به گمشده شود.


دلاله

دلاله. [دَل ْ لا ل َ / ل ِ] (از ع، ص، اِ) دلاله. دلال. زن واسطه. واسطه میان دو طرف معامله:
از درطلبان آن خزانه
دلاله هزار در میانه.
نظامی.
در بازار آن دلاله بود در فنون ذکا و زیرکی دلاله ٔ محتاله شاگردی او را شایستی. (جهانگشای جوینی). || زنی که دیگر زنان را بدراه کند. (غیاث) (آنندراج). زنی که دلالی کند. زنی که زنان را به مردان رساند. زنی که زنخواه و مردجوی را به یکدیگر راهنما شود. (یادداشت مرحوم دهخدا):
گوش دلاله چشم اهل وصال
چشم صاحب حال و گوش اصحاب قال.
مولوی.
زآنکه حکمت همچو ناقه ٔ ضاله است
همچو دلاله شهان را داله است.
مولوی.
- دلاله ٔ عروس سبا، هدهد:
کبوتر حرم آمد ز کعبه ٔ سعدا
بشاره داد چو دلاله ٔ عروس سبا.
خاقانی.


عیل

عیل. [ع َ] (ع مص) نیازمند و درویش گردیدن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). فقیر و محتاج شدن. (از اقرب الموارد). عَیله. عُیول. مَعیل. رجوع به عیله و عیول و معیل شود. || حاجتمند گردانیدن کسی را و درمانده نمودن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). محتاج و عاجز کردن چیزی کسی را. (از اقرب الموارد). مَعیل. رجوع به معیل شود. و از آن است:«عیل صبری ». || خرامان و خمیده و نازان رفتن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). خرامان رفتن اسب و مرد و جز آن. (آنندراج). خم شدن و خرامیدن و تبختر کردن هنگام راه رفتن. (از اقرب الموارد). مَعیل. رجوع به معیل شود. || ندانستن شخص، که گم شده به کجا رفته و در چه جا بجوید او را. (از ناظم الاطباء). ندانستن چوپان که «ضاله» را کجا بیابد. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). مَعیل. رجوع به معیل شود. || رفتن. (از منتهی الارب). سفر کردن و رفتن. (از ناظم الاطباء). رفتن و گشتن در زمین. (از اقرب الموارد). عیول [ع ُ / ع َ]. رجوع به عیول شود. || شکار جستن پلنگ. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || عیالمند گردیدن. (از ناظم الاطباء). بسیار گشتن عیال شخص. (از اقرب الموارد از تاج). || کم کردن ترازو، و یا زیاد شدن آن. (از ناظم الاطباء). گذشتن و یا زیاد کردن ترازو. (از اقرب الموارد از تاج). || جور کردن و از حق و راستی میل نمودن. (از ناظم الاطباء).


احمد

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن ابی جعفر محمدبن ابی صالح بیهقی مقری لغوی. مکنی به ابوجعفر، معروف به بوجعفرک با کاف تصیغر فارسی. امام ابوالمظفر عبدالرحیم بن ابی سعدسمعانی از پدر خود روایت کند، که مولد بیهقی در حدود سنه ٔ 470 هَ. ق. است، و وفات او به سلخ رمضان سنه ٔ 544 باشد. و وی در قرائت و تفسیر و نحو و لغت امام بود و تصانیف او در این فنون در بلاد منتشر است و گروهی از نجبا صحابت وی کردند و جماعتی نزد وی دانش فرا گرفتند و او ملازم خانه ٔ خویش بود و جز برای ادای فریضه در مسجد قدیم نیشابور از خانه بیرون نمیشد و بدیدن کس نمیرفت و مردم برای تعلم وتبرک بخانه ٔ او میشدند. او از ابونصر احمدبن محمدبن صاعد القاضی و ابوالحسن علی بن الحسن بن العباس الصندلی الواعظ و غیر آنان سماع داشت. تاج الدین محمودبن ابی المعالی حواری، در مقدمه ٔ کتاب ضاله الادیب آرد که احمدبن علی بیهقی در ادب و قراآت امام بود و کتاب صحاح، در لغت را، پس از قرائت بر ابوالفضل احمدبن محمد میدانی و کتابهای بسیار دیگر، حفظ کرد. و از جمله ٔ تألیفات اوست: کتاب المحیط بلغات القرآن. و کتاب ینابیع اللغه که در آن کتاب صحاح را، مجرد از شواهد، با بسیاری از فوائدو فرائد تهذیب اللغه و الشامل ابی منصور جبان، و مقاییس ابن فارس جمع کرده است و آن کتابی بزرگ است و حجم آن نزدیک بحجم صحاح باشد. و نیز او راست: کتاب تاج المصادر (در لغت عرب مترجم بفارسی). و کتاب المحیطبعلم القرآن و علی بن محمدبن علی جوینی در ستایش بوجعفرک گوید و در آن مدح کتاب تاج المصادر کرده است:
ابا جعفر یا من جعافر فضله
موارد منها قد صفت و مصادر
کتابک ذا غیل تأشب نبته
و انت به لیث بخفان خادر
لبست صدار الصبر یا خیر مصدر
مصادر لاتنهی الیها المصادر
فقل لرواه الفضل و الادب انتهوا
الیها و نحو الری منها فبادروا.
و رجوع به معجم الادباء ج 1 صص 414- 416 شود.

معادل ابجد

ضاله

836

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری