معنی ضجر

لغت نامه دهخدا

ضجر

ضجر. [ض َ] (ع ص) جای تنگ. (منتهی الارب).

ضجر. [ض َ ج َ] (ع اِمص) تفتگی و بیقراری از اندوه و جز آن. (منتهی الارب). قلق و اضطراب از اندوه. (بحر الجواهر). بی آرامی از غم. (منتخب اللغات).تنگدلی. سرگشتگی. دهشت. (دهار). ستوهی:
کز ضجر خود را بدرّاند شکم
قصه ٔ آن بیمرادیها و غم.
مولوی.

ضجر. [ض َ ج َ] (ع مص) نالیدن. || طپیدن. (منتهی الارب). طپیدن دل. (منتخب اللغات). بیقراری کردن. تفته گردیدن از اندوه. ملول شدن. (منتهی الارب). تنگدل شدن. (زوزنی) (دهار) (تاج المصادر). || بانگ کردن شتر ماده در وقت دوشیدن. (منتخب اللغات). بانگ کردن ناقه وقت دوشیدن یا بار کردن. (منتهی الارب).

ضجر. [ض َ ج ِ] (ع ص) بیقرار. ملول. تفته. (منتهی الارب). خشمگین. ضجور. (مهذب الاسماء). طپان. جَمَل ٌ ضجر؛ شتر طپان بابانگ. (منتهی الارب). دلتنگ. (منتخب اللغات) (زمخشری): امیر ضجر شد اسب خواست و از پیل بر اسب سلاح پوشیده برنشست. (تاریخ بیهقی ص 580). سخت ضجر شد از این سخن چنانکه اندک کراهیت در وی بدیدم. (تاریخ بیهقی ص 687). روا نیست ما رابا ایشان سخن جز بشمشیر گفتن و ناصواب بود لشکر فرستادن و در این ابواب بونصر گواه من است که با وی گفته بودم اما چون خداوند ضجر شد و هر کسی سخنی نااندیشیده می گفت جز خاموشی روی نبود. (تاریخ بیهقی ص 498).سلطان سخت ضجر می بود از بس اخبار گوناگون می رسید. (تاریخ بیهقی ص 575). و تن او گران گردد و ضجر و دلتنگ شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). سلطان از قصور ارتفاعات و انکسار معاملات ضجر شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 359). || مکان ضجر؛ جای تنگ. (منتهی الارب).

فرهنگ معین

ضجر

نالیدن، اظهار دلتنگی کردن، بی قراری کردن. [خوانش: (ضَ جَ) [ع.] (مص ل.)]

(ضَ جِ) [ع.] (ص.) بی قرار، بی آرام.

فرهنگ عمید

ضجر

دلتنگی، بی‌قراری، بی‌آرامی،

دلتنگ، بی‌قرار، بی‌آرام،
عصبانی،

حل جدول

ضجر

دلتنگی

مترادف و متضاد زبان فارسی

ضجر

بی‌آرام، بی‌قرار، تنگدل، غمگین، مغموم، نالش، ناله

فرهنگ فارسی هوشیار

ضجر

بی قراری، جا تنگ، دلتنگی، نالیدن دلتنگی، بیقراری

معادل ابجد

ضجر

1003

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری