معنی ضرب
لغت نامه دهخدا
ضرب. [ض َ] (ع اِمص) ضربت. کوب. زد. لطم. (تاج المصادر):
دید پرروغن دکان و جاش چرب
بر سرش زد گشت طولی کل ز ضرب.
مولوی.
|| کوفتن. زدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). زخ. زخم. زدن بشمشیر:
بجمشید گفتاکه ای نامدار
کنون ضرب مردان یکی پای دار.
فردوسی.
شیرمردانی که همچون شیر شادرْوان بود
پیش ایشان وقت حرب و ضرب، شیر مرغزار.
وطواط.
رش ّ؛ ضرب دردناک. رزمه؛ ضرب شدید. (منتهی الارب). || سکه زدن:
چنانکه مهر درم باژگونه دارد نقش
درست خیزد ازو گاه ضرب نقش درم.
مسعودسعد.
بگاه ضرب همی زرّ و سیم بوسه زند
ز عز نامش بر روی سکه ٔ ضراب.
مسعودسعد.
|| نواختن:
چون سماع آمد ز اوّل تا کران
مطرب آغازید یک ضرب گران.
مولوی.
|| نوبت حرکت دادن مهره: امیر دو مهره درشش گاه داشت و احمد بدیهی دو مهره در یک گاه و ضرب امیر را بود. (چهارمقاله ٔ عروضی). || زدن. مایل بودن به گراییدن به: و هو ارطب (ای جزر) و اطیب طعماً و الاَّخر یضرب الی الصفره. || خط کشیدن بقصد ابطال بر نوشته ای: و قال اذا کان کذا فلیس منه فضرب کل واحد منهم علی ماکتب. (معجم الادباء ج 5 ص 284). || آوردن مثل: ضرب ِ امثال، داستانها زدن. ضرب مثل، داستان زدن:
در مقامی که کند روی کنایه بعدو
ضرب شمشیر ندارد اثر ضرب ِ مَثل.
محمد عوفی.
صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: ضرب مثل، عبارتست از ذکر چیزی تا ظاهر شود اثر آن در غیر آن چیز. و در ضرب مثل تا مشابهت در بین نباشد زدن مثل صورت نگیرد و برای آن ضرب مثل نامیده شده که شی ٔ محل زدن واقع گردیده یعنی چیزی که در آغاز امر بیان شده در ثانی مورد ضرب مثل گردیده سپس بر سبیل استعارت برای هر حالت یا افسانه ای یا صفتی جالب نظر که شگفتی در آن نیز باشد استعمال گردد. و حق عز اسمه در قرآن بر سبیل پند و تذکیر از هر آنچه مشتمل بتفاوت در ثواب یا احباط عمل یامدح یا ذم یا ثواب یا عقاب و امثال آن باشد مثل آورده. و در ضرب مثل منظور نزدیک ساختن مقصود باشد با قوانین عقلیّه و مجسم ساختن مرام است بصورت محسوس و الزام دشمن شدیدالخصومه و سرکوبی کفار سرکش. و از اینرو در کلام مجید امثال بسیاری ایراد فرموده، چنانکه فرماید: و لقد ضربنا للناس فی هذا القرآن من کل مثل لعلهم یتذکرون. (قرآن 27/39). و در بیان و ایراد امثال نباید در اصل مثل تغییر و تبدیلی روا داشت بلکه باید عین مثل را ایراد کرد. نبینی در این مثل که اعط القوس باریها، یاء باریها را ساکن تلفظ می کنند در صورتی که اصل تحریک یاء است، یا در این مثل که: فی الصیف ضیعت اللبن، که اگر مخاطب مرد هم باشد تاء در ضیعت را مکسور تلفظ کنند تا در اصل مثل تغییری رخ نداده باشد. هکذا فی کلیات ابی البقاء. || بیان کردن. (منتخب اللغات). بیان کردن برای کسی. (منتهی الارب). || رفتن در زمین به طلب روزی. (منتخب اللغات). رفتن مرغان به طلب رزق. (منتهی الارب). || دست کسی را در مال وی فروبستن. (تاج المصادر). گرفتن و بازداشتن کسی را. || عقد بیعکردن با کسی. || برآمدن برای بازرگانی یابرای جنگ با کفار. || شتاب کردن. (منتهی الارب). تیز رفتن. (منتخب اللغات). || رفتن. (تاج المصادر) (منتهی الارب). || بشدن دور. (زوزنی). || خوابانیدن کسی را یا بازداشتن او را از شنیدن. (منتهی الارب). خوابانیدن. (منتخب اللغات). خواب بر کسی افکندن. (زوزنی). || اقامت کردن در جائی (از لغات اضداد است). || برداشتن ماده شتر دم خود را و زدن آن را بر شرم خود و رفتن در آن حال. || قضای حاجت کردن. (منتهی الارب). || بول بازداشتن. (زوزنی). || آمیختن چیزی را بچیزی. (منتخب اللغات) (منتهی الارب). || رمیدن شتر. (منتهی الارب). || شنا کردن در آب. (منتخب اللغات) (منتهی الارب). || گزیدن مار کسی را. (منتهی الارب). || جنبیدن. || دراز گردیدن. || روی گردانیدن. || اشاره کردن. (منتهی الارب). || برجستن رگ. || جدائی انداختن زمانه میان کسان. || بددل شدن و ترسیدن. (منتهی الارب). || گذشتن وقت. || ضُربت الارض، (مجهولاً) پشک زده شد زمین. || ورزیدن بزرگی و طلب کردن آن. گویند: هو یضرب المجد؛ ای یکسبه و یطلبه. || زرگری کردن. (منتهی الارب). || خیمه برپای کردن. || پدید کردن. (زوزنی) (تاج المصادر).
- به ضرب دست، به ضرب شصت، با سعی و جدّ و زور و قوت.
- ضرب اصول، به اصول زدن دستک و انگشت ومانند آن. سعدی راست:
بدوستی که ز دست تو ضربت شمشیر
چنان موافق طبع آیدم که ضرب اصول.
(از آنندراج).
- ضرب الأزب، ضربی که هرچند به شود نشان آن بماند. (غیاث).
- ضرب الفتح، نوعی از نوازش کوس و نقاره که در وقت فتح نوازند، و گویا شادیانه همانست، و این ازاهل زبان بتحقیق پیوسته. (غیاث) (آنندراج).
- ضرب المثل، داستان زدن.
- ضرب کردن جامه، اصطلاحی بوده است صوفیان را ظاهراً بمعنی شق کردن جامه ولیکن این معنی محقق نیست: شیخ را وقت خوش گشت و وجدی بر وی ظاهر شدو جامه ضرب کرد. (اسرار التوحید 96).
ضرب. [ض َ رَ / ض َ] (ع اِ) شهد سپید سطبر. (منتهی الارب). عسل سفید. عسل سفید غلیظ. (فهرست مخزن الادویه). انگبین سخت. انگبین سفید، و گویند ستبر. (مهذب الاسماء).
ضرب. [ض َ رَ] (ع مص) هلاک شدن از سردی یا سردی زده شدن. (منتهی الارب). سرمازدگی. || پشک زده شدن زمین. (منتهی الارب).
ضرب. [ض َ رِ] (ع ص) بسیار زننده. (منتهی الارب).
ضرب. [ض َ] (ع اِ) مانند. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). مثل. همتا. (منتهی الارب). || نوع. قسم. صنف. گونه. ج، ضُروب، اضراب. (مهذب الاسماء): نهاد کوه بر دو ضرب است یکی کوه اصلی است... دیگر شاخهای کوه است. (حدود العالم). رود بر دو ضرب است یکی طبیعی و دیگر صناعی. (حدود العالم). || (ص) مرد رسا و تیزخاطر. (منتهی الارب). مردی که در کار بُرّا باشد. (منتخب اللغات). || سبک گوشت. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) (مهذب الاسماء). || چست و چالاک. (منتهی الارب). || باران سبک. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) (مهذب الاسماء). || تنک از هر چیز. || (اِ) شهدسپید سطبر. (منتهی الارب). عسل سفید. (منتخب اللغات). || (اصطلاح عروض) آخر از شعر. (منتهی الارب). آخر بیت شعر. (منتخب اللغات). جزو آخرین ِ مصراع دوم در اصطلاح اهل عروض. (المعجم). آخر جزء من المصراع الثانی. (جرجانی). || گوشت پستان اشتر. (مهذب الاسماء). || نوعی تنبک. تنبک بزرگی که مطربان برای نگاه داشتن اصول بکار دارند. آلتی چون نقاره که بدان اصول نگاه دارند. طبلی اصول داران مطربان و ورزشکاران را. || تیر: سیصدوپنجاه ضرب توپ کوچک وکلان بیکبار شلیک نمود. (تاریخ گلستانه). || (اصطلاح ریاضی) یکی از چهار عمل اصلی حساب. تضعیف یکی از دو عدد به عدّه ٔ آحاد عدد دیگر، تضعیف احد العددین بالعدد الاَّخر. (جرجانی). چون ضرب سه در چهار که حاصل آن دوازده و مثل اینست که «چهار» سه بار، یا «سه » چهار بار تضعیف شده است. بُرجان. (خلیل بن احمد). علامت ضرب «*» است. و گویند: ضرب به. ضرب در. ضرب اندر، چنانکه 2 ضرب در 2 مساوی 4 یا 2 ضرب به 2 مساوی 4 یا 2 ضرب اندر 2 مساوی 4. ابوریحان بیرونی در التفهیم گوید: ضرب چیست ؟ عددرا چند بار دیگر کردن است و نموده ٔ او: پنج اندر هفت. خواهی پنج را هفت بار کن تا سی وپنج گردد و گر خواهی هفت را پنج بار کن تا نیز سی وپنج گردد زیراک معنی او آن است که پنج هفت بار و یا هفت پنج بار. (التفهیم ص 41). || ضرب شیئها در یکدیگر، شیئی که به شیئی درزنی مال آید و شیئی که بعددی زنی کم مال آید و چون کم شیئی بعدد زنی کم شیئها گرد آید چندان عدد، و چون کم شیئی به کم شیئی زنی مال آید زیرا که کمی کمی را باطل تواند کردن. (التفهیم ص 51). || ضرب الخط فی الخط. رجوع به خط اندر خط زدن شود. (التفهیم ص 15). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: بفتح ضاد و سکون راء، نزد شعراء عرب و عجم جزء اخیر از مصراع دوم را گویند که به عجز نیز نامیده می شود و نزد پاره ای دیگر قافیه را نیز گویند، چنانچه در مطول و غیره ذکر گردیده. و نزد منطقیان عبارتست از اقتران صغری به کبری در قیاس حملی و آن را قرینه نیز نامند و بیان آن ضمن معنی لفظ قرینه بیاید ان شاء اﷲ تعالی. و نزد محاسبان تحصیل عدد سومیست که نسبت آن به یکی از دو عدد دیگر مانند نسبت عدد دیگر به واحد باشدمثلاً حاصل ضرب پنج در چهار که بیست می باشد نسبت آن به پنج مانند نسبت چهار است به یک، پس همچنانکه بیست چهار برابر پنج است همچنان چهار هم چهاربرابر یک می باشد. و برخی ضرب را بدین نحو تعریف کرده اند که: عبارتست از تحصیل عدد سومی که نسبت یکی از دو عدد دیگر به آن عدد سوم مانند نسبت یک بعدد دیگر باشد و یکی ازآن دو عدد را مضروب و عدد دیگر را مضروب فیه نامند وعدد سوم را حاصل ضرب دو عدد دیگر خوانند. و گاه حاصل ضرب را هم مضروب نامند چنانکه در اصطلاحات محاسبان مشاهده می شود. و نیز در تعریف ضرب گفته اند: عبارت است از جستجوی عدد سومی که اگر آن را بر یکی از دو عدد دیگر قسمت کنیم عدد دیگر به دست آید چه قسمت در اربعه ٔ متناسبه مطابق مقررات فن از جمله لوازم است، چنانچه بیست را که بر پنج قسمت کنیم، حاصل چهار به دست آید و چون بیست را بر چهار قسمت کنیم خارج قسمت پنج حاصل آید و چون عدد یا مفرد است یا مرکب لهذا ضرب بر سه گونه باشد یا ضرب مفرد در مفرد و یا ضرب مفرد در مرکب، و یا ضرب مرکب در مرکب و نیز عدد یا صحیح است یا کسر و یا مختلط از صحیح و کسر است پس بدین اعتبار، منقسم می شود ضرب بر نُه قسم و چون عکس العمل در ضرب معتبر نیست، برای آنکه تأثیری در ضرب نخواهد داشت، بنابراین ضرب منحصر است در پنج قسم: اول ضرب صحیح درکسر، دوم ضرب صحیح در مختلط، سوم ضرب کسر در کسر، چهارم ضرب کسر در مختلط، پنجم ضرب مختلط در مختلط. و ضرب منحط آن است که یکی از دو جنس را در دیگری ضرب کنی و حاصل را به طریق تنزیل پایه بگیری، مثلاً حاصل ضرب درجه در دقیقه بدین طریق بثانیه رسد اما اگر به طریق منحط نباشد حاصل ضرب دقایق است. از اینرو عبدالعلی قوشچی در شرح زیج الغبیکی گفته: ضرب منحط عبارت از آن است که حاصل ضرب را بر شصت قسمت کنند (؟) چنانکه قسمت منحط آن است که حاصل قسمت را در شصت ضرب کنند - انتهی. || و ضرب شکلی در شکلی نزد اهل رمل عبارتست از جمع جمیع مراتب متجانسه ٔ هر دو شکل مضروب و مضروب فیه. و حاصل ضرب را نتیجه و لسان الامر گویند و شکل مضروب فیه را شریک نامند - انتهی. || سیخول که خارپشت تیرانداز باشد، یعنی خارهای خود راچون تیر اندازد. (برهان). شَیهم. تشی، و امروز آن را در افریقا ضربان نامند.صاحب اختیارات بدیعی گوید: صاحب جامع گوید از قول شریف که آن حیوانیست به لغت همدان وی را سیهم گویند وبلفظ دیگر دلال و آن نوعی دیگر از قنفذ بزرگست و خاردراز دارد و مانند تیر اندازد و چون خواهد که تیر بیندازد گرد گردد و چون راست شود تیر بیندازد. گاه باشد که سه چهار تیر بیندازد و اگر بر اعضای آدمی بیاید مجروح شود. گوشت وی گرم و خشک بود و وی مقدار سگ کوچک بود و گوشت وی چون بخورند نقرس را نافع بود و همچنین خون وی بر قدمین ضماد کنند نقرس زایل گرداند و چون خون وی در اندام مالند چرک را زایل کند و کلف راجلا دهد البته. و این مؤلف گوید آنچه به مکه آورند آن را رب الضرو خوانند بوی دهان را بنشاند چون در دهان گیرند. (اختیارات بدیعی). بپارسی سیخول گویند شوربایش ضیق النفس و بحهالصوت را سودمند آید و خونش چون طلا کنند نقرس و وجعالمفاصل را نفع دهد و قوبا و کلف را زایل گرداند. کبارالقنفذ. (تذکره ٔ ضریر انطاکی).
فرهنگ معین
(مص م.) زدن، کوبیدن، (اِمص.) یکی از چهار عمل اصلی حساب، سکه زدن، طنبک یا دنبک، مَثَل آوردن، داستان زدن. [خوانش: (ضَ) [ع.]]
مانند، مثل، نوع، قسم. [خوانش: (~.) [ع.] (اِ.)]
فرهنگ عمید
زدن، کوبیدن،
کتک زدن،
(اسم) (موسیقی) ریتم،
سکه زدن،
(اسم، اسم مصدر) (ریاضی) از چهار عمل اصلی حساب، عبارت از تکرار کردن عددی در عدد دیگر برای بهدست آوردن عددی که چند برابر آن است. δ عدد اول را مضروب و عدد دوم را مضروبٌفیه و نتیجه را حاصل ضرب میگویند. مانند ضرب عدد ۵ در ۶ (۳۰ = ۶ × ۵) عدد ۵ مضروب و عدد ۶ مضروبٌفیه و عدد ۳۰ حاصل ضرب است. علامت ضرب × است که آن را ضربدر میگویند،
(اسم) (موسیقی) = تنبک
* ضرب خوردن: (مصدر لازم) صدمه خوردن، آسیب دیدن،
* ضرب دیدن: (مصدر لازم) صدمه دیدن، آسیب دیدن،
* ضرب زدن: (مصدر متعدی) صدمه زدن، آسیب وارد کردن،
* ضرب گرفتن: (مصدر لازم) (موسیقی) نواختن ضرب، تنبک زدن، نواختن تنبک،
حل جدول
فرهنگ واژههای فارسی سره
گمیزش
مترادف و متضاد زبان فارسی
زدن، شکنجه، ضربت، کوب، کوفتن، جرح، زخم، تنبک، تالی، شبیه، مانند، مثل، همتا، صنف، قسم، گونه، نوع، چوله، عجز، قرینه
فارسی به انگلیسی
Accent
فارسی به ترکی
çarpı
فارسی به عربی
ضرب، ضربه
عربی به فارسی
پارچه سست بافت پرچمی , خطابی دوستانه , شنل بچگانه , بس شماری , ضرب , افزایش , تکثیر , برجسته , قابل توجه , موثر , گیرنده , زننده
گویش مازندرانی
زور، شدت، آسیب
فرهنگ فارسی هوشیار
در فارسی بمعنای تنبک زدن، و مثل و شکل و نوع و صنف از چیزی، یکی از چهار عمل اصلی حساب
فرهنگ فارسی آزاد
ضَرْب، (ضَربَ-یَضْرِبُ)، این فعل در عربی در متجاوز از پنجاه معنا استعمال می شود. در فارسی مواردش از عربی هم بیشتر است. بعضی از معانی بفارسی عبارتست از: زدن- صدمه زدن- گزیدن (نیش زدن)، محدود و معیّن کردن (مهلت و زمان)، گفتن و ذکر نمودنِ مثال (مَثَل زدن)، نصب کردن خیمه (خیمه زدن) وارد ساختن ذلت و نظائر آن -کوبیدن، فرو بردن در زمین، زدن رگ و نبض، سکّه زدن، دمیدن در بوق (شیپور زدن)، اصابت کردن به یکدیگر (بهم زدن و بهم خوردن)، زدن سرما یا گرما (گرما زدگی، سرما زدگی) اقامه و ادا کردن نماز، گذشتن زمان، عددی را به رقم عدد دیگر چند برابر نمودن (عمل ضرب در ریاضی)، منع کردن، سفر کردن، حرکت کردن، اشاره کردن با دست، شنا کردن در آب، طولانی شدن شب، فساد کردن در قوم، مایل شدن به رنگ دیگر،
ضَرْب، مِثل- مانند-نوع- گونه-قَسْم- صنف- باران خفیف- عمل ضرب ریاضی (جمع:ضُرُوْب- اَضْراب-اَضْرُب)،
معادل ابجد
1002