معنی ضل

لغت نامه دهخدا

ضل

ضل. [ض َل ل / ض ُل ل] (ع اِمص) هلاکی. (منتهی الارب). هلاک. (منتخب اللغات). || گمراهی. قولهم: ضل بن ضل (بکسر و ضم اول در هر دو)،یعنی او بسیار در پی ضلالت و غرق در آن و شیفته ٔ آن است. (منتهی الارب). ضل بن ضل، فرورونده ٔ در گمراهی. (منتخب اللغات). || (ص) آنکه پدر او را نشناسند. (منتخب اللغات). آنکه او را و پدرش را کسی نشناسد. (منتهی الارب). که نه خود و نه پدر او را کس نشناسند. که خود و پدرش گمنامند. || بی خیر محض. (منتهی الارب). آنکه در او خیر نباشد. (منتخب اللغات). و هو ضِل ّ اَضلال (بالکسر و یُضم)، آن بلائیست و خیری در آن نیست (و اذا قیل بالصاد المهمله فلیس فیه الاّ الکسر). و در وقت تحسر و تأسف گویند: یا ضل ماتجری به العصا؛ ای یا فقده و تلفه. (منتهی الارب).

حل جدول

ضل

گمراهی

فرهنگ فارسی هوشیار

ضل

هلاکی، گمراهی

معادل ابجد

ضل

830

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری