معنی ضمن
لغت نامه دهخدا
ضمن. [ض ِ] (ع اِ) ضمن الکتاب، طی آن است. گویند: کان ذلک فی ضمنه، ای طیّه. (منتهی الارب). شکن و نورد کتاب و جز آن. (منتخب اللغات). اندرون. (غیاث): و رهینه ٔ دوام ملک در ضمن آن به دست آید. (کلیله و دمنه). عتبی می گوید و آن رساله را به اشارت سلطان در ضمن شرح حال امیر نصر ثبت کردم. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 442).
- ضمناً، در ضمن.
- ضمن اللفظ، صنعتی است در شعر که از میان لفظی، لفظ دیگر مذکور سازند، چنانکه در این بیت:
تو بی نظیر جهانی و من نظر نکنم
بجانبی که ندارد رخ تو تاب نظر.
؟ (از آنندراج و غیاث).
- ضمن صحبت، در میان سخن. در اثناء کلام.
ضمن. [ض َ م َ] (ع مص) بر جای ماندن و عاجز شدن. (منتهی الارب). بر جای ماندن. (منتخب اللغات). برجاماندگی. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). زمین گیری. || پذیرفتن چیزی را. (منتهی الارب).
ضمن. [ض َ م ِ] (ع ص) عاشق. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || بیمار در جای بمانده. زمینگیر. ج، ضُمَنی ̍. (مهذب الاسماء). برجای مانده و مبتلی شده ٔ بمرض. (منتخب اللغات). برجای مانده و مبتلی در عاهت بدنی، و فی الحدیث: مَن اَکتب ضمناً بعثه اﷲ ضمناً؛ ای من کتب نفسه فی دیوان الضمنی او الزمنی لیعذر عن الجهاد بعث کذلک.
فرهنگ معین
بیمار در جای بمانده، زمین گیر، عاشق. [خوانش: (ضَ مِ) [ع.] (ص.)]
(ض) [ع.] (اِ.) درون، میان.
برجای ماندن، عاجز شدن. [خوانش: (ضَ مَ) [ع.] (مص ل.)]
فرهنگ عمید
حل جدول
افزون بر
فرهنگ واژههای فارسی سره
افزون، افزون بر، درکنار
مترادف و متضاد زبان فارسی
اثنا، حین، خلال، طی، بین، داخل، درون، میان
عربی به فارسی
در داخل , توی , در توی , در حدود , مطابق , باندازه , در ظرف , در مدت , در حصار
فرهنگ فارسی هوشیار
اندرون، طی آنست، در میان سخن
فرهنگ فارسی آزاد
ضِمْن، داخل هر چیز- تویِ- میانِ- درونِ،
معادل ابجد
890