معنی طالبان
لغت نامه دهخدا
طالبان. [ل ِ] (اِخ) میر محمدباقر استرآبادی مشهور بطالبان. از تلامذه ٔشیخ بهائی بوده چنانکه در امل الاَّمل آورده. و او راست: شرحی بر زبده الاصول و غیر ذلک. (روضات ص 116).
عاشق سگ جان
عاشق سگ جان. [ش ِ ق ِ س َ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایت از دنیاطلبان و طالبان دنیا باشد. (برهان) (آنندراج).
غانمیان
غانمیان. [ن ِ] (اِ) جمع فارسی کلمه ٔ غانمی منسوب به غانم یعنی غنیمت برندگان و طالبان غنیمت:
وای بر عالم ار فکندی حق
کار عالم بدست غانمیان.
خاقانی.
نمو
نمو. [ن ُ] (از ع، اِمص) نُمُوّ. رشد. بالش. پرورش:
آب عذب دین همی جوشد از او
طالبان را زآن حیات است و نمو.
مولوی.
رجوع به نُمُوّ شود.
علائق
علائق. [ع َ ءِ] (ع اِ) ج ِ علاقه. || ج ِ علیقه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || (اصطلاح عرفان) اسبابی است که طالبان بدان تعلق کنند و از مراد بازمانند. (فرهنگ مصطلحات عرفا).
فارسی به عربی
حرکه طالبان
عربی به فارسی
جنبش طالبان
حل جدول
واژه پیشنهادی
غولان روزگار
مترادف و متضاد زبان فارسی
طلبهها، طالبان، خواهندگان، خواستاران
فرهنگ فارسی آزاد
بٌغات، ستمکاران، ظالمان، طالبان (مفرد: باغی)،
فرهنگ فارسی هوشیار
(اسم) جمع علاقه دلبستگیها ارتباطات، اسبابی که طالبان تعلق بدان کنند و از مراد باز مانند. یا علایق روزگار. گرفتاری ها و بستگی ها بامور معیشت.
علائق
(تک: علاقه) پیوند ها، دلبستگی ها (اسم) جمع علاقه دلبستگیها ارتباطات، اسبابی که طالبان تعلق بدان کنند و از مراد باز مانند. یا علایق روزگار. گرفتاری ها و بستگی ها بامور معیشت.
معادل ابجد
93