معنی طعن
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
نیزه زدن، سرزنش کردن، کنایه زدن. [خوانش: (طَ) [ع.] (مص م.)]
فرهنگ عمید
طعنه
[قدیمی] نیزه زدن،
* طعن کردن: (مصدر لازم) [قدیمی] سرزنش کردن، عیب کردن، ملامت کردن،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
زخمزبان، سرزنش، طعنه، عیبجویی، کنایه، گوشه، ملامت، عیب گفتن، سرزنش کردن، کنایه زدن، نیزه زدن، نیزهزنی
فارسی به عربی
اهانه
فرهنگ فارسی هوشیار
کلانسال گردیدن، بد گویی کردن، نیزه زدن، گوشه زدن، سرزنش، پیغاره زدن پیغاره زنی که بد چرا کردی گر بد کردم به خویشتن کردم (بدایعی)، رنجاندن به سخن، به بیابان زدن به بیابان رفتن، وا خواهی (اعتراض به رای) (مصدر) نیزه زدن، عیب کسی را گفتن سرزنش کردن ملامت کردن، کنایه زدن کنایه گفتن، (اسم) نیزه زنی، عیب جویی عیب گویی، سرزنش ملامت.
فرهنگ فارسی آزاد
طَعْن، (طَعَن-یَطْعَنُ) با نیزه زدن- سرزنش کردن- عیب نمودن،
طَعْن، ضربت ها و جراحات نیزه- طعنه ها- سرزنشها- عیبگوئیها (مفرد: طَعْنَه)،
معادل ابجد
129