معنی طلسم
لغت نامه دهخدا
طلسم. [طِ ل ِ] (معرب، اِ) (از یونانی طلسما) دستگاهی به علم حیل کرده. آنچه خیال های موهوم بهشکل عجیب در نظر می آرند و نیز شکلی و صورتی عجیب که بر سر دفاین و خزاین تعبیه کنند. (از مؤید و مدار و بهار عجم و کشف). و از بعضی کتب دریافت شده که طلسم از اجزای ارضی و سماوی ساخته می شود یعنی از بعضی ادویه و ساعت مخصوصه و گاهی این صورت از آبگینه نیز سازند. فقیر مؤلف گوید که: ظاهراً طلسم لفظ یونانی است، عربی نیست، چه در تقدیر عربی بودن به کسرتین آمدن این لفظ وجهی ندارد، چرا که این وزن در کلام عرب نیامده، اگر عربی بودی به کسر اول و فتح ثانی بر وزن قِمَطْر آمدی. (غیاث) (آنندراج). طلسم عبارت از تمزیج قوای فعاله ٔ سماوی به قوای منفعله ٔ ارضی است به وسیله ٔ خطوط مخصوصی که اهل این فن وهمی به کار می برند تا بدان هر موذی را دفع کنند و چه بسا که این کلمه را بر خود خطوط اطلاق می کنند. این کلمه معرب تالِسْمُس است که به معنی تکمیل می باشد. ج، طَلاسِم، طلسمات. (از اقرب الموارد).
قطعه ٔ فلزی که بر روی آن نقش های چند در ساعات برای حوائج معین رسم کنند. ج، طلاسم، طلسمات. و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: عبدالعلی بیرجندی در شرح تذکره گوید: طلسم عبارت از خارقی است که مبداء آن قوای فعاله ٔ آسمانی آمیخته به قوابل زمینی منفعله است تا بدان امور شگفت و غریب پدید آورند، زیرا برای حدوث کائنات عنصری که اسباب آنها قوای آسمانی است شرایط مخصوصی است و بدین شرایط استعداد قابل کمال می پذیرد و از این رو کسی که احوال قابل و فاعل را بشناسد و بر جمع میان آنها قادر باشد می تواند به ظهور آثار عجیب و شگفتی پی برد. و در شرح مواقف آمده است که طلسم عبارت است از تمزیج قوای فعاله ٔ آسمانی با قوای منفعله ٔ زمینی و آنگاه بقیه ٔ گفتار بیرجندی را یاد می کند - انتهی: گفت [کیکاوس] مرا چاره نیست تا بر آسمان روم و ستارگان و ماه و آفتاب را ببینم، پس طلسمی بکرد و لختی برشد و چند کس با کیکاوس برشدند و چون بدانجا رسیدند که ابر بود فروافتاد و همه بمردند مگر کیکاوس. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
چو آمد بنزدیک تختش فراز
طلسم از بر تخت بردش نماز.
فردوسی.
طلسم بزرگ آن چو آمد به جای
بر قیصر آمد یکی رهنمای.
فردوسی.
به نزد طلسم آمد آن نامدار
گشاده دل و بر سخن کامگار.
فردوسی.
همی بود پیشش زمانی دراز
طلسم فریبنده بردش نماز.
فردوسی.
طلسمی است کآن رومیان ساختند
که بالوی و گستهم نشناختند.
فردوسی.
نبینم همی جنبش جان به جسم
نباشد مگر فیلسوفی طلسم.
فردوسی.
ز دانا چو بشنید قیصر برفت
به پیش طلسم آمد آنگاه تفت.
فردوسی.
بسازند جای شگفتی طلسم
که کس بازنشناسد او را ز جسم.
فردوسی.
طلسمی که ضحاک سازیده بود
سرش بآسمان برفرازیده بود.
فردوسی.
تن و جان فدای سپهبد کنم
طلسم تن جادوان بشکنم.
فردوسی.
آبی که در ولایت تو خیزد ای شگفت
گویی ز هیبت تو طلسمی بود بر آن.
فرخی.
زهی قلاعی در هر یکی هزار طلسم
که خیره گشتی از او چشم مردم هشیار.
فرخی.
آب از حوض روان شدی و به طلسم بر بام خانه شدی. (تاریخ بیهقی ص 116).
طلسم و بند و زندان تو است این
بر او چشم خرد بگشای و خود بین.
ناصرخسرو.
در این گنج نامه ز راز جهان
کلید بسی گنج کردم نهان
کسی کآن کلید زر آرد به دست
طلسم بسی گنج داند شکست.
نظامی.
آن دگر گفتی که سحر است و طلسم
کین رصد باشد عدو جان خصم.
مولوی.
(در چاپ نیکلسون طلسم به کسر طاء و فتح لام ضبط شده است تا با قافیه ٔ خصم متوازن باشد، لکن طلسم در تداول فارسی زبانان به کسر طاء و کسر لام است و علاوه بر این، اصل این کلمه نیز که یونانی است مکسور بودن لام را تأیید می کند، چه یونانی آن نیز طِلِسْما است و از این رو گمان می کنم در شعر تصحیفی راه یافته است و اصل بدینگونه بود:
کین رصد باشد عدو جان و جسم
و تقابل جان با جسم نیز مؤید دیگر این مدعاست و مؤید دیگر آنکه با صورت مضبوط نیکلسون باید یک کلمه ٔ محذوف را نیز به قرینه قائل شد و آن کلمه جان بعد از خصم است و چاپ علاءالدوله هرچند مطبوع نیست اقرب به صحت است و آن این است: که رصد بسته ست بهر جان و جسم. واﷲ اعلم. (یادداشت مؤلف).
تدبیر عقل حل نکند عقده ٔ سپهر
بستند این طلسم زجاجی به نام عشق.
سالک یزدی.
هیچ کس معرکه ٔ شهرت مجنون نشکست
این طلسمی است که بر نام سلیمان بستند.
سلیم.
هست حق با من اگر شکوه ز صیاد کنم
زآنکه ناحق به طلسم قفس انداخت مرا.
ملاطغرا.
بفکن حجاب جسم که تا بشکنی طلسم
مردود خلق باشد مقبول ذوالمنن.
قاآنی.
- امثال:
یهودی طلسمش را آورده است.
طلسم. [طِ ل ِ] (اِخ) دهی از دهستان حومه ٔ بخش کرند شهرستان شاه آباد. در یک هزارگزی جنوب خاوری کرند و 5هزارگزی جنوب شوسه ٔ شاه آباد. دشت و سردسیر با 170 تن سکنه. آب آن از چشمه و رودخانه ٔ کرند. محصول آنجا غلات و حبوبات و چغندرقند و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. تابستان از طریق علی آباد میتوان بدانجا اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
طلسم. [طِل ْ ل َ] (معرب، اِ) لغتی است در طلسم.
فرهنگ معین
جادو، نوشته ها یا اشکالی غیرعادی برای جادو کردن چیزی یا کسی. [خوانش: (طِ لِ) [معر.] (اِ.)]
فرهنگ عمید
۱. تکۀ کاغذ یا قطعه فلزی که جادوگران یا فالبینان در روی آن خطها یا جدولهایی میکشند یا حروف و کلماتی مینویسند و معتقدند که برای محافظت کسی یا چیزی و دفع بدی و آزار از انسان مؤثر است.
۲. [مجاز] سِحر، جادو. ٣. (صفت) [عامیانه] گرفتارِ سِحر و جادو،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
صفت افسون، تعویذ، جادو، سحر، نیرنگ، جادوشده، سحرشده، افسونشده.
فارسی به انگلیسی
Amulet, Charm, Enchantment, Fetish, Gris-Gris, Hex, Magic, Mojo, Mumbo Jumbo, Spell, Talisman
فارسی به عربی
بهجه، تعویذه، تمتمه، سحر، نوبه، وثن
فرهنگ فارسی هوشیار
آنچه خیالهای موسوم بشکل عجیب در نظر میاورند و نیز شکلی و صورتی عجیب که بر سر دفائن و خزائن تعبیه کنند، قطعه کاغذی که جادوگران یافالبینان درروی آن جدولهائی میکشند ویا حروف و کلماتی مینویسند و معتقدند که برای محافظت چیزی یا کسی یا دفع بدی و آزار موثر است
فرهنگ فارسی آزاد
طِلَّسْم-طِلَسْم-طِلْسَم، خطوط و اعدادی که برای سحر و جادو به کار رود- کلام نامفهوم و پیچیده مانند لُغَز- قطعه کاغذ یا فلز که جادوگران و فالگیران بر آنها خطوط و اعدادی می نویسند و برای محافظت یا دفع شرّ میفروشند (جمع:طَلاسِم)، در فارسی با تلفظ طِلِسْم متداول است،
فارسی به ایتالیایی
talismano
معادل ابجد
139