معنی ظفر
لغت نامه دهخدا
ظفر. [ظَ ف َ] (اِخ) (قراح...) محله ای است به بغداد.
ظفر. [ظَ ف َ] (اِخ) (... الفنج) از اعمال زبید است.
ظفر. [ظَ ف ِ] (ع ص) ظفیر.ظِفّیر. مردی که به هرچه اراده کند دریابد آن را.
ظفر. [ظَ] (ع مص) فروبردن ناخن را در رخسار کسی. || ظفر عین، ناخنه برآوردن چشم. || ماظفرتک عینی منذ زمان، دیری است که ترا ندیده ام. || (اِخ) نام مردی است.
ظفر. [ظَ] (ع اِ) ظفره. فودنج بری. پودنه ٔ بری.
ظفر. [ظُ / ظُ ف ُ / ظِ] (ع اِ) ناخن. ج، اظفار، اظافیر. || کلیل الظُفر و مقَلّم ُالظُفر؛ مرد سست بددل و ذلیل خوار. || ناخنه ٔ چشم. || کمان سوای بستنگاه زه کمان و یا گوشه و نوک کمان. پس گوشه ٔ کمان. (مهذب الاسماء). || ما بالدّار ظُفر؛ احدی در خانه نیست. || رأیته ُ بظفره، أی بنفسه، دیدم خود او را. || کل ذی ظُفر (قرآن 146/6). در قرآن کریم، شامل ذوات المناسم از انعام و ابل باشد، چه منسم به جای ناخن آنان باشد. ذوظفر؛ صاحب مخلب و چنگال از مرغان و صاحب حافر از دواب و صاحب ناب از سباع. (مهذب الاسماء).
ظفر. [ظَ ف َ] (اِخ) (بنو...) بطنی از انصار و بطنی از بنی سُلیم.
ظفر. [ظَ ف َ] (اِخ) موضعی است نزدیک حَوأب در راه بصره به مدینه.
ظفر. [ظَ ف َ] (اِخ) دهی است به حجاز.
ظفر.[ظَ ف َ] (اِخ) میرزا کاظم کرمانی، خلف میرزا محمدتقی کرمانی. از اکابر محققین است. وی در شباب تحصیل علوم متداوله کرد و در حکمت طبیعی که فن موروثی اوست ماهر و قادر است. هم از آغاز جوانی طالب مطالب عرفانی و به خدمت جمعی از اهل حال و ارباب کمال رسیده و معاشرت ایشان را گزیده. همانا به میرزا محمدحسین رونق کرمانی اخلاص داشته. در کرمان صحبتش اتفاق افتاد درهنگامی که فقیر در آن شهر مریض بود در علاج نهایت دقت فرمود. قصائد خوب و غزلیات مرغوب دارد. از اوست:
تو و خار مغیلان زاهدا در طی ّ منزلها
من و راه خرابات و طواف کعبه ٔ دلها
در این منزل که پرخوف است ما درخواب و همراهان
ز خوف رهزنان بستند پیش از وقت محملها.
(از ریاض العارفین رضاقلیخان هدایت).
ظفر. [ظَ ف َ] (اِخ) (ظفرالدین) شاعری از اهل همدان و در خدمت ملکشاه سلجوقی بوده است. این شعر از اوست:
به هنر باش هرچه خواهی کن
نه بزرگی به مادر و پدر است
نافه ٔ مشک را ببین به مثل
کاین قیاسی بدیع و معتبر است.
(از قاموس الاعلام).
ظفر. [ظَ ف َ] (اِخ) (شیخ...) ابن همام بن سعد الاردستانی. شیخ منتجب الدین در فهرست خویش وی را امام لغت گفته است. (روضات ص 337).
ظفر. [ظَ ف َ] (اِخ) (السید ابی الفضل...) ابن الداعی بن مهدی العلوی العمری الاسترآبادی. فقیه ثقه ٔ صالح از شاگردان شیخ ابوالفتح کراجکی. (روضات ص 337).
ظفر. [ظَ ف َ] (اِخ) (شیخ...) ابن الداعی بن ظفر الحمدانی القزوینی، مکنی به ابوسلیمان. فقیه صالح از شاگردان ابی علی بن شیخ ابی جعفر طوسی است و او را نظمی لطیف است. (روضات ص 337).
ظفر. [ظَ ف ِ] (اِخ) قلعه ای است به یمن. (منتهی الارب).
ظفر. [ظَ ف َ] (اِخ) ابن احمدبن الحسین الجلیلی النیسابوری. از صوفیه ٔ کبار است و او به اصفهان رفت و درمحرم سال 382 هَ. ق. وفات کرد. حدیث کرد احمدبن الحسین جبیلی النیسابوری: قدم علینا... حدیث کرد ما راابوجعفر محمدبن الحسن بن علی بن عمار المؤدّب در نیشابور، که حدیث کرد ما را عبداﷲبن الحارث الصنعانی ازعبدالرّزاق بن همام از مَعمَر از زُهری از عُروه از عائشه از پیغمبر (ص) که فرمود: النفح ُ فی الطعام یذهب بالبرکه. رجوع به ذکر اخبار اصفهان ج 1 ص 352 شود.
ظفر. [ظُ] (اِخ) موضعی است نزدیک شُمیط بین مدینه و شام از دیار فزاره و در آنجاست که ام قرفه، فاطمه بنت ربیعهبن بدر کشته شد. (معجم البلدان).
ظفر. [ظَ ف َ] (اِخ) نام قلعه ای است از اعمال صنعاء.
ظفر. [ظَ ف َ] (ع اِمص) پیروزی. فیروزی. نصرت.فتح. غلبه. کامروائی. دست یافتن. کامیابی. نجاح. به مراد رسیدن. استیلا. پیروز شدن. پیشرفت:
به صدر اندر نشسته شهریاری
ظفریاری به کنیت بوالمظفر.
لبیبی.
کاروان ظفر و قافله ٔ فتح و مراد
کاروانگاه به صحرای رجای تو کند.
منوچهری.
و به دولت عالی ظفر و نصرت روی خواهد نمود. (تاریخ بیهقی).با اینهمه در جنگی که کنند ظفر ایشان را باشد. بدا قوما که مائیم که ایزد عزّ ذکره چنین قوم را بر ما مسلط کرده و نصرت میدهد. (تاریخ بیهقی). چنان دانم که بدان تدبیر راست که کردم ما را ظفر باشد. (تاریخ بیهقی). قوت پیغامبران معجزات آمد... و قوت پادشاهان... درازی دست و ظفر و نصرت. (تاریخ بیهقی).
الا انثنیت و فی اظفارک الظفر.
ابوسهل زوزنی (از تاریخ بیهقی).
بساز رزم عدو را که از برای ترا
قضا گرفته به کف نامه ٔ ظفر دارد.
مسعودسعد.
تا به هر طرف که نشاط حرکت فرماید ظفر و نصرت رایت او را تلقی و استقبال واجب بیند. (کلیله و دمنه). ظالمان مکار چون هم پشت شوند ظفر یابند. (کلیله و دمنه). و در اتمام آنچه بر دوستان اقتراع کنند ظفریابد. (کلیله و دمنه). سباشی تکین بر او ظفر یافت و او را بگرفت و به دونیم کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). خوارزمیان بر امید ظفر و نصرت پای بیفشردند. (ترجمه ٔتاریخ یمینی). از آن سفر با موکب ظفر بازگردید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). آخر کار، بکتوزون ظفر یافت و سیمجوری هزیمت شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
هست مر هر صبر را آخر ظفر
هست روزی بعد هر تلخی شکر.
مولوی.
تا رنج نبری گنج برنداری و تا جان در خطر ننهی بر دشمن ظفر نیابی. (گلستان).
|| (اِ) زمین هموار و پست گیاهناک.
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
پیروز شدن، غلبه،
* ظفر شدن: (مصدر لازم) [قدیمی] = * ظفر یافتن
* ظفر یافتن: (مصدر لازم) پیروز شدن، دست یافتن به مراد، غلبه کردن،
ناخن،
حل جدول
پیروزی، نصرت
فرهنگ واژههای فارسی سره
پیروزی
مترادف و متضاد زبان فارسی
پیروزی، تسلط، چیرگی، سلطه، غلبه، فتح، نجاح، نصرت،
(متضاد) شکست
فارسی به انگلیسی
Triumph, Victory
فارسی به عربی
نصر
نام های ایرانی
پسرانه، پیروزی، نصرت
فرهنگ فارسی هوشیار
پیروزی، نصرت، فتح، غلبه
فرهنگ فارسی آزاد
معادل ابجد
1180