معنی ظلام
لغت نامه دهخدا
ظلام. [ظَل ْ لا] (ع ص) ظِلّیم. بسیارستم. ظلوم. ستمکارسخت. ستمکاره. || مطلق ظالم: وان اﷲ لیس بظلام للعبید. (قرآن 182/3). ج، ظلامون. || (اِ) گیاهی است نرم دارای شاخ تر و تازه و دراز و بدان ظِلام (به تخفیف لام) نیز گفته میشود.
ظلام. [ظَ] (ع اِ) تاریکی، یا تاریکی اول شب:
خفته از آنی که نبینی ز جهل
در دل تاریک همی جز ظلام.
ناصرخسرو.
وز دل به چراغ دین و علم حق
نتواند برد مر ظلامش را.
ناصرخسرو.
تا مه و مهر فلک والی روزند و شبند
تا شب و روز جهان اصل ظلام است و ضیاست.
مسعودسعد.
چون زلف تو هواش ظلام از پس ظلام
چون کار من زمینش عقاب از پس عقاب.
مسعودسعد.
مهری و هرگز مباد هیچ کسوفت
دهری و هرگز مباد هیچ ظلامت.
مسعودسعد.
از پی یک نور مبین صد ظلام
وز پی یک نوش مخور صد شرنگ.
مسعودسعد.
چون مهر باد روز بقای تو بی ظلام
چون چرخ باد ساعت عمر تو بی غیر.
مسعودسعد.
شاه ستارگان... جمال جهان آرای را به نقاب ظلام بپوشانید. (کلیله و دمنه).
داد به گیتی ظلام سایه ٔ خاک سیاه
یافت ز انجم فروغ انجمن کهکشان.
خاقانی.
غره ٔ بامداد بر صفحه ٔ ادهم ظلام پیدا گشت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
گر تو نشناسی کسی را از ظلام
بنگر او را کوش سازیده ست امام.
مولوی.
کجا نور باشد چه جای ظلام
کجا ماه باشد چه جای سهاست.
؟
|| (مص) تاریک شدن شب. (تاج المصادر بیهقی). تاریک شدن. (زوزنی).
ظلام. [ظِ] (ع اِ) نوعی از گیاه نرم که شاخ تر و دراز دارد. || آسان و اندک از هر چیزی. || (مص) به چشم بد دیدن در. و منه: نظر الی ّ ظِلاماً؛ أی شزراً. || مظالمه. ستم کردن.
ظلام. [ظِ] (ع اِ) ج ِ ظلمت:
تا نگردی او ندانی اش تمام
خواه آن انوار باشد یا ظلام.
مولوی.
ظلام. [ظُ] (ع اِ) ج ِ ظُلم.
فرهنگ معین
(ظِ) [ع.] (اِ.) جِ ظلمت، سیاهی ها، تاریکی ها.
تاریکی 2- تاریکی اول شب. [خوانش: (ظَ لّ) [ع.] (اِ.)]
(ظَ) [ع.] (ص.) پرستم، بسیار ستم.
فرهنگ عمید
حل جدول
تیرگی
عربی به فارسی
تاریک , تیره , تیره کردن , تاریک کردن
فرهنگ فارسی هوشیار
(مصدر) تاریک شدن شب، (اسم) تاریکی، تاریکی اول شب. (صفت) پر ستم بسیار ستم. (اسم) جمع ظلمت تاریکی ها. (اسم) جمع ظلم ستمها. (اسم) جمع ظالم ستمکاران. (تک: ظلمت) تاریکی ها تاریگرایی آغاز شب پسین ستم پیشه، شتر کش (قصاب شتر) ستم، چپ چپ نگاه کردن (تک: ظلم) ستم ها (تک: ظالم) ستمکاران بسیار ستم، ظلوم، ستمکار سخت
فرهنگ فارسی آزاد
معادل ابجد
971