معنی ظنه

حل جدول

ظنه

تهمت

آیه های قرآن

و لقد صدق علیهم ابلیس ظنه فاتبعوه الا فریقا من المؤمنین

(آرى) بیقین، ابلیس گمان خود را درباره آنها محقّق یافت که همگى از او پیروى کردند جز گروه اندکى از مؤمنان!

واژه پیشنهادی

تهمت

ظنه

لغت نامه دهخدا

ظنة

ظنه. [ظِن ْ ن َ] (ع اِ) تهمت. افتراء. بهتان. ج، ظِنن.


استعداد

استعداد. [اِ ت ِ] (ع مص) آماده شدن. آماده گشتن. (منتهی الارب). آمادگی کردن. مهیا شدن. تهیؤ. آمادگی. (غیاث): از استعداد و عزیمت معاودت حرب اعلامی کرده بودند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 339). || ساختن. ساز. ساخت. عُدّه: استعداد سفر؛ ساختن سفر: و اندک مدت مال بسیار جمع کرد و دیگر اسب و غلام بخرید و استعداد تمام حاصل کرد. (قصص الانبیاء ص 88). || قابلیت. گنجایش. ظرفیت. || ذوق. قریحه. || مزاج. || هو کون الشی ٔ بالقوه القریبه او البعیده الی الفعل. (تعریفات جرجانی). الاستعداد؛ هو الذی یحصل للشی ٔ بتحقق بعض الاسباب و الشرائط و ارتفاع بعض الموانع کما ذکر العلمی فی حاشیه شرح هدایه الحکمه فی تعریف موضوع الحکمه. و فی شرح القانونچه: النطفه انسان بالقوه یعنی ان من شأنها ان یحصل فیها صوره الانسان فبحسب ارتفاع الموانع و حصول الشرائط یحصل فیها کیفیه مهیئه لتلک الصوره. فتلک الکیفیهتسمی استعداد او القبول اللازم لها امکاناً استعدادیاً و قوه ایضاً - انتهی. و یسمی ایضاً بالقبول و امکان الاستعداد. و الاستعداد کما یجی ٔ فی لفظ الامکان. و للاستعداد علی هذا معنیان: الکیفیه المهیئه و القبول اللازم لها المقابل للفعل و یجی ٔ ایضاً فی لفظ القبول و لفظ القوه. قال فی شرح المواقف الکیفیات الاستعدادیه اما استعداد نحو القبول و الانفعال و یسمی ضعفاً ولاقوه کالممراضیه و اما استعداد نحو الدفع و اللاقبول و یسمی قوه و لاضعفاً کالمصحاحیه و اما قوه الفعل کالقوه علی المصارعه فلیست منها و ان ظنه قوم و جعلوا اقسامها ثلاثه فان ّ المصارعه مثلاً تتعلق بعلم هذه الصناعه و صلابه الاعضاء لئلایتأثر بسرعه و لایمکن عطفها بسهوله و تتعلق بالقدره علی هذا الفعل و شی ٔ من هذه الثلاثه التی تعلق بها المصارعه لیس من الکیفیات الاستعدادیه لأن العلم و القدره من الکیفیات النفسانیه و صلابه الأعضاء من الملموسات. (کشاف اصطلاحات الفنون).
- استعداد تشنج.
- استعداد خنازیری، مزاج خنازیری.
- استعداد سرطانی، مزاج سرطانی.
- استعداد سلّی، مزاج سلّی.
- استعداد کردن، تهیه و آمادگی کاری یاسفری کردن: هر سال ایشان بگوی زدن میشدند و این پسران نیکو میزدند و ملک را خوش می آمد ایشان را استعدادکرده بودند تا روز گوی زدن آمد... (قصص الانبیاء ص 199). بعد از آن جنگ طالوت را استعداد کردند چون به لشکرگاه بیرون آمدند. (قصص الانبیاء ص 147). آن درویش استعداد کرد و بطرف خوارزم روان شد. (انیس الطالبین).
- استعداد مرض، قابلیت قبول آن.
- استعداد نزف الدم، آمادگی مزاج برای نزف الدم.


اراده

اراده. [اِ دَ] (ع مص، اِمص) اِراده. اِرادت. خواستن. (تاج المصادر بیهقی). خواست. خواسته. خواهش. میل. قصد. آهنگ. کام. دَهر. (منتهی الارب): و واقف گردان او را بدرستی اختیار کردنت در آنچه جسته ای آنرا و صواب بودن بآنچه اراده کرده ای. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 314).
نه بی ارادت او بر زمین ببارد ابر
نه بی مشیت او بر هوا بجنبد باد.
مسعودسعد.
ای داور زَمانه، ملوک زمانه را
جز بر ارادت تو مسیر و مدار نیست.
مسعودسعد.
ارادت من متضمن این رأی نیست. (کلیله و دمنه). زاهدی مهمان پادشاهی بود چون بخوان بنشستند کمتر از آن خورد که ارادت او بود و چون بنماز برخاستند بیش از آن کرد که عادت او. (گلستان).
گردن او عاشق ارادت دست است
پهلوی او فتنه ٔ ارادت ران است.
(ظاهراًدر صفت اسب).
- اراده کردن، قصد کردن. آهنگ کردن. مقصود داشتن.
|| خواست خدا. مشیت. قضا. قدر. تقدیر. قال الرضا (ع مص): الابداع والاراده والمشیه اسماء ثلثه و معناها واحد: یقدر الاشیاء بحکمته و یدبر اختلافها بارادته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 299). صفتی که حالت مخصوص را در آدمی ایجاد میکند که از او فعل مخصوصی صادر میشود و در حقیقت اراده تعلق میگیرد بچیز معدوم که آنرا بوجود و حصول بیاورد چنانکه در آیه ٔ شریفه: انما امره اذا اراد شیئاً ان یقول له کن فیکون (قرآن 82/36). میلی است که از پس اعتقاد بر سود و نفع پیدا میشود. و اراده عبارت از مطالبه ٔ قلب است غذای روح را از طیب نفس. اراده قانع کردن نفس است از مرادات خود و رو نمودن است براوامر خدا و راضی شدن بر آن و گفته اند: اراده اخگری است از آتش دوستی در قلب که اقتضا میکند اجابت کردن دواعی نفس را. (تعریفات جرجانی).
هی فی اللغه نزوع النفس و میلهاالی الفعل بحیث یحملها علیه. و النزوع الاشتیاق. والمیل المحبه والقصد. فعطف المیل علی النزوع للتفسیر. قیل و فائدته الاشاره الی انها میل غیراختیاری. و لایشترط فی المیل ان یکون عقیب اعتقاد النفع کما ذهب الیه المعتزله. بل مجرّد ان یکون حاملا علی الفعل بحیث یستلزمه لانه محضض للوقوع فی وقت و لایحتاج الی محضض آخر.و قوله بحیث متعلق بالمیل و معنی حمل المیل للنفس علی الفعل جعلها متوجههً لایقاعه. و تقال ایضا للقوه التی هی مبداءالنزوع و هی الصفه القائمه بالحیوان التی هی مبداءالمیل الی احد طرفی المقدور. والاراده بالمعنی الاوّل ای بمعنی المیل الحامل علی ایقاع الفعل و ایجاده تکون معالفعل و تجامعه و ان تقدم علیه بالذّات. و بالمعنی الثانی ای بمعنی القوه تکون قبل الفعل. کلا المعنیین لایتصور فی ارادته تعالی. و قد یراد بالارادهمجرّدالقصد عرفاً. و من هذاالقبیل ارادهالمعنی من اللفظ. و قال الامام لاحاجه الی تعریف الاراده لانها ضروریه. فان الانسان یدرک بالبداهه التفرقه بین ارادته و علمه و قدرته و المه و لذته. و قال المتکلمون انها صفهتقتضی رجحان احد طرفی الجائز علی الاَّخر لا فی الوقوع بل فی الایقاع و احترزوا بالقید الاخیر عن القدره. کذا ذکرالخفاجی فی حاشیهالبیضاوی فی تفسیر قوله تعالی: «ماذا اراد اﷲ بهذا مثلاً »، فی اوائل سورهالبقره. و قال فی شرح المواقف: الاراده من الکیفیات النفسانیه فعند کثیر من المعتزله هی اعتقاد النفع او ظنه. قالوا ان ّ نسبهالقدره الی طرفی الفعل علی السویه فاذا حصل اعتقاد النفع او ظنه فی احد طرفیه ترجح علی الاَّخر عندالقادر و اثرت فیه قدرته. و عند بعضهم الاعتقاد او الظن هو المسمی بالداعیه. و اما الاراده فهی میل یتبع ذلک الاعتقاد او الظن. کما ان ّ الکراهه نفره تتبع اعتقاد الضرر او ظنه. فانا نجد من انفسنا بعد اعتقاد ان ّالفعل الفلانی فیه جلب نفع او دفع ضرر میلا الیه مترتباً علی ذلک الاعتقاد. و هذاالمیل مغایر للعلم بالنفع او دفعالضرر ضروره و ایضا فان القادر کثیراً ما یعتقد النفع فی فعل او یظنه و مع ذلک لایریده ما لم یحصل له هذاالمیل و اجیب علی ذلک بانا لاندعی ان الاراده اعتقادالنفع او ظنه مطلقاً بل هی اعتقاد نفع له او لغیره ممن یؤثر خیره بحیث یمکن وصوله الی احدهما بلاممانعه مانع من تعب او معارضه. والمیل المذکور انما یحصل لمن لایقدر علی الفعل قدره تامه بخلاف القادر التام القدره. اذ یکفیه العلم والاعتقاد علی قیاس الشوق الی المحبوب. فانه حاصل لمن لیس واصلا الیه دون الواصل اذ لا شوق له و عندالاشاعره هی صفه محضضه لاَحد طرفی المقدور بالوقوع فی وقت معین. والمیل المذکور لیس اراده. فان ّالاراده بالاتفاق صفه محضضه لاحدالمقدورین بالوقوع. و لیست الاراده مشروطه باعتقادالنفع اوبمیل یتبعه فان ّ الهارب من السبع اذا ظهر له طریقان متساویان فی الافضاء الی النجاه فانه یختار احدهما بارادته و لایتوقف فی ذلک الاختیار علی ترجیح احدهما لنفع یعتقده فیه. و لا علی میل یتبعه - انتهی. و فی البیضاوی الحق ان ّالاراده ترجیح احد مقدوریه علی الاَّخر و تخصیصه بوجه دون وجه. او معنی یوجب هذاالترجیح. و هی اعم ّ من الاختیار. فانه میل مع تفضیل - انتهی، ای تفضیل احدالطرفین علی الاَّخر. کأن ّالمختار ینظر الی الطرفین. والمرید ینظر الی الطرف الّذی یریده. کذا فی شرح المقاصد. والمقصود من المیل مجردالترجیح لامقابل النفره. و قال الخفاجی فی حاشیته ما حاصله ان ّ هذا مذهب اهل السنه فهی صفه ذاتیه قدیمه وجودیه زائده علی العلم و مغایره له و للقدره. و قوله بوجه الخ، احتراز عن القدره فانها لاتخصص الفعل ببعض الوجوه. بل هی موجده للفعل مطلقاً. و لیس هذا معنی الاختیار کما توهم بل الاختیارالمیل الی الترجیح معالتفضیل. و هو ای التفضیل کونه افضل عنده مما یقابله. لان الاختیار اصل وضعه افتعال من الخیر. و لذا قیل الاختیار فی اللغه ترجیح الشی ٔ و تخصیصه و تقدیمه علی غیره و هو اخص من الاراده والمشیه. نعم قدیستعمل المتکلمون الاختیار بمعنی الاراده ایضاً حیث یقولون انه فاعل بالاختیار و فاعل مختار. و لذا قیل لم یرد الاختیار بمعنی الاراده فی اللغه بل هو معنی حادث. و یقابله الایجاب عندهم. و هذا اما تفسیر لارادهاﷲ تعالی او لمطلق الاراده الشامله لارادهاﷲ تعالی و علی هذا لایرد علیه اختیار احدالطرفین المستویین و احدالرغیفین (؟) المتساویین للمضطر. لانا لانسلم ثمه انه اختیار علی هذا و لاحاجه الی ان یقال انه خارج عن اصله لقطع النظر عنه و قد اورد علی المصنف ان الاراده عند الاشاعره الصفه المخصّصه لاحد طرفی المقدور و کونها نفس الترجیح لم یذهب الیه احد. و اجیب بانه تعریف لها باعتبارالتعلق. و لذا قیل انها علی الاول معالفعل و علی الثانی قبله. او انه تعریف لارادهالعبد - انتهی. ثم اعلم انه قال الشیخ الاشعری و کثیر من اصحابه: اراده الشیی ٔ کراهه ضده بعینه. و الحق ان الاراده والکراهه متغایرتان و حینئذ اختلفوا. فقال القاضی ابوبکر و الغزالی ان ارادهالشی ٔ معالشعور بضده یستلزم کون الضد مکروها عند ذلک المرید. فالاراده معالشعور بالضد مستلزمه لکراههالضد. و قیل لاتستلزمها. کذا فی شرح المواقف. و عندالسالکین هی استدامهالکد و ترک الراحه. کما فی مجمع السلوک. قال الجنید الاراده ان یعتقد الانسان الشی ٔ ثم یعزم علیه ثم یریده. والاراده بعد صدق النیه. قال علیه الصلوه والسلام: لکل امری ٔ ما نوی. کذا فی خلاصهالسلوک. و قیل الاراده الاقبال بالکلیه علی الحق و الاعراض من الخلق. و هی ابتداءالمحبه. کذا فی بعض حواشی البیضاوی.
فائده - الاراده مغایره للشهوه فان الانسان قد یرید شرب دواء کریه فیشربه و لایشتهیه بل یتنفر عنه. و قد تجتمعان فی شی ٔ واحد فبینهما عموم من وجه. و کذا الحال بین الکراههو النفره اذ فی الدواء المذکور وجدت النفره دون الکراهه المقابله للاراده. و فی اللذیذ الحرام یوجد الکراهه من الزهاد دون النفره الطبعیه. و قد تجتمعان ایضاً فی حرام منفور عنه.
فائده - الاراده غیرالتمنی. فانها لاتتعلق الا بمقدور مقارن لها عند اهل التحقیق. والتمنی قدیتعلق بالمحال الذاتی و بالماضی. و قد توهم جماعه ان التمنی نوع من الاراده. حتی عرفوه بانه اراده ما علم انه لایقع او شک فی وقوعه. و اتفق المحققون من الاشاعره والمعتزله علی انهما متغایران.
فائده - الاراده القدیمه توجب المقصود؛ ای اذا تعلقت ارادهاﷲ تعالی بفعل من افعال نفسه لزم وجود ذلک الفعل و امتنع تخلفه عن ارادته اتفاقاً من الحکماء و اهل المله و اما اذا تعلقت بفعل غیر، ففیه خلاف المعتزله القائلین بان معنی الامر هو الاراده. فان الامر لایوجب وجودالمأمور به کما فی العصاه. و اما الاراده الحادثه فلاتوجبه اتفاقاً. یعنی ان اراده احدنااذا تعلقت بفعل من افعاله فانها لاتوجب ذلک المقصود عندالاشاعره و ان کانت مقارنه له عندهم. و وافقهم فی ذلک الجبّائی و ابنه و جماعه من المتأخرین من المعتزله و جوز النظام و العلاف و جعفربن حرب و طایفه من قدماء معتزلهالبصره ایجابها للمقصود اذا کانت قصداً الی الفعل. و هو ای القصد ما نجده من انفسنا حال الایجاد لاعزماً علیه لیقدم العزم علی الفعل فلایتصور ایجابه ایاه. فهؤلاء اثبتوا اراده متقدمه علی الفعل بازمنه هی العزم و لم یجوزوا کونها موجبه و اراده مقارنه له هی القصد و جوزوا ایجابها ایاه. و اما الاشاعره فلم یجعلوا العزم من قبیل الاراده، بل امراً مغایراً لها. اعلم ان العلماء اختلفوا فی ارادته تعالی. فقال الحکماء ارادته تعالی هی علمه بجمیعالموجودات من الازل الی الابد. و بانه کیف ینبغی ان یکون نظام الوجود حتی یکون علی الوجه الاکمل و بکیفیه صدوره عنه تعالی حتی یکون الموجود علی وفق المعلوم علی احسن نظام من غیر قصد و شوق و یسمون هذاالعلم عنایه. قال ابن سینا العنایه هی احاطه علم الاول تعالی بالکل و بما یجب ان یکون علیه الکل حتی یکون علی احسن النظام فعلم الاول بکیفیهالصواب فی ترتیب وجودالکل منبع لفیضان الخیر و الجود فی الکل من غیر انبعاث قصد و طلب من الاول الحق. و قال ابوالحسین و جماعه من رؤساءالمعتزله کالنظام و الجاحظ و العلاف و ابی القاسم البلخی و محمود الخوارزمی: ارادته تعالی علمه بنفع فی الفعل. و ذلک کما یجده کل عاقل من نفسه ان ظنه او اعتقاده لنفع فی الفعل یوجب الفعل و یسمیه ابوالحسین بالداعیه. و لما استحال الظن والاعتقادفی حقه تعالی انحصرت داعیته فی العلم بالنفع. و نقل عن ابی الحسین وحده انه قال الاراده فی الشاهد زائده علی الداعی و هو المیل التابع للاعتقاد او الظن. و قال الحسین النجار: کونه تعالی مریداً امر عدمی. و هو عدم کونه مکرهاً و مغلوبا و یقرب منه ما قیل هی کون القادر غیرمکره ولا ساه. و قال الکعبی هی فی فعله العلم بما فیه من المصلحه و فی فعل غیره الامر به. و قال اصحابنا الاشاعره و وافقهم جمهور معتزله البصره انها صفهمغایره للعلم والقدره توجب تخصیص احدالمقدورین بالوقوع باحدالاوقات. کذا فی شرح المواقف. و یقرب منه ما قال الصوفیه علی ماوقع فی الانسان الکامل من ان ّ الارادهصفه تجلی علم الحق علی حسب المقتضی الذاتی و ذلک المقتضی هو الاراده. و هی تخصیص الحق تعالی لمعلوماته بالوجود علی حسب ما اقتضاه العلم. فهذا الوصف فیه یسمی اراده. والاراده المخلوقه فینا هی عین ارادته تعالی. لکن بما نسبت الینا کان الحدوث اللازم لنا لازماً لوصفنا فقلنا بان ّ ارادتنا مخلوقه. و الاّ فهی بنسبتها الی اﷲ تعالی عین ارادته تعالی و ما منعها من ابراز الاشیاء علی حسب مطلوباتها الا نسبتها الینا. و هذه النسبههی المخلوقیه فاذا ارتفعت النسبه التی لها الینا و نسبت الی الحق علی ما هی علیه، انفعلت بها الاشیاء. فافهم. کما ان ّ وجودنا بنسبته الینا مخلوق و بنسبته الیه تعالی قدیم. و هذه النسبه هی الضروریه التی یعطیهاالکشف و الذوق. اذ العلم قائم مقام العین. فما ثم الاهذا. فافهم. و اعلم ان ّ الاراده الالهیه المخصصه للمخلوقات علی کل حال و هیئه، صادره عن غیرعله و لاسبب بل بمحض اختیار الهی لان ّالاراده حکم من احکام العظمه و وصف من اوصاف الالوهیه فألوهیته و عظمته لنفسه لالعله وهذا بخلاف رأی الامام محیی الدین فی الفتوحات. فانه قال: لایجوز ان یسمی اﷲ تعالی مختاراً، فانه لایفعل شیئاًبالاختیار بل یفعله علی حسب ما یقتضیه العالم من نفسه و ما اقتضاه العالم من نفسه الا هذاالوجه الذی هو علیه فلایکون مختاراً - انتهی. و اعلم ایضاً ان الارادهای الاراده الحادثه لها تسعه مظاهر فی المخلوقات: المظهر الاول هو المیل و هو انجذاب القلب الی مطلوبه فاذا قوی و دام سمی ولعاً و هو المظهر الثانی. ثم اذا اشتد و زاد سمی صبابه. و هو اذا اخذ القلب فی الاسترسال فیمن یحب ّ، فکانه انصب ّ الماء اذا افرغ لایجدُ بدّاًمن الانصباب. و هذا مظهر ثالث. ثم اذا تفرغ له بالکلیه و تمکن ذلک منه سمی شغفاً. و هو المظهر الرابع. ثم اذا استحکم فی الفؤاد و اخذه من الاشیاء سمی هوی. و هو المظهر الخامس. ثم اذا استولی حکمه علی الجسد سمی غراماً. و هو المظهر السادس. ثم اذا نمی و زالت العلل الموجبه للمیل سمی حُبا. و هو المظهر السابع. ثم اذا هاج حتی یفنی المحب عن نفسه سمی وُدّا و هو المظهر الثامن. ثم اذا طفح حتی افنی المحب و المحبوب سمی عشقاً. و هو المظهر التاسع - انتهی. کلام الانسان الکامل. (کشاف اصطلاحات الفنون). || توجه خاص مرید بمرشد و سالک به پیر و امثال آن: فرمانبری من [مسعود] این تبعیت را که جا کرده در درون من و این ارادتی که لازم شده در گردن من... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 316). درزی... بوجه ارادت بنزدیک او [زاهد] رفت. (کلیله و دمنه). یکی از علماء خورنده بسیار داشت و کفاف اندک با یکی از بزرگان... بگفت.... شنیدم که اندکی در وظیفه اش افزون کرد و بسیاری از ارادت کم. (گلستان). که یار موافق بود و ارادت صادق مینمود. (گلستان). ملک بخندید و ندیمان را گفت چندانکه مرا در حق خداپرستان ارادت است و اقرار، مر این شوخ دیده را عداوت است و انکار. (گلستان). همچنین مجلس وعظ چو کلبه ٔ بزّاز است تا آنجا نقدی ندهی بضاعتی نستانی و اینجا تا ارادتی نیاری سعادتی نبری. (گلستان).یکی از جمله ٔ صالحان بخواب دید پادشاهی را در بهشت و پارسائی در دوزخ... ندا آمد که این پادشه به ارادات درویشان در بهشت است و این پارسا بتقرب پادشاهان در دوزخ. (گلستان). بامدادان دستاری... و دیناری پیش مغنی بنهادم و در کنارش گرفتم... یاران ارادت من در حق او خلاف عادت دیدند. (گلستان). تلمیذ بی ارادت عاشق بی زر است. (گلستان).
وگر بچشم ارادت نگه کنی در دیو
فرشته ایت نماید بچشم کرّوبی.
سعدی (گلستان).
فسحت میدان ارادت بیار
تا بزند مرد سخن گوی گوی.
سعدی.


حبس البلایا

حبس البلایا. [ح َ سُل ْ ب َ] (ع اِ مرکب) من اوابد العرب، کانوا اذا مات الرجل یشدون ناقته الی قبره، ویقلبون براسها الی ورائها، و یغطون راسها بولیه و هی البرذعه فاذا افلتت لم ترد عن ماء ولا مرعی، و یزعمون انهم اذا فعلوا ذلک حشرت معه فی المعاد لیرکبها. قال ابوزبید:
کالبلایا رؤوسها فی الولایا
مانحات السموم حر الخدود.
(صبح الاعشی ج 1 ص 404).
آلوسی در بلوغ الارب آورده: فاما مذهبهم (ای مذهب عرب) فی البلیه، و هی ناقه تعقل عند القبر حتی تموت، فمذهب مشهور. و البلیه انهم اذا مات منهم کریم بلوا ناقته او بعیره فعکسوا عنقها و اداروا رأسها الی مؤخرها و ترکوها فی حفیره، لاتطعم و لاتسقی حتی تموت و ربما احرقت بعد موتها و ربما سلخت و ملی جلدها ثماما. و کانوا یزعمون ان من مات و لم یبل علیه، حشر ماشیاً و من کانت له بلیه حشر راکباً علی بلیته. قال حربیهبن الاشیم الفقعسی لابنه:
یا سعد امّا اهلکن فاننی
اوصیک ان ّ اخا الوُصاه الاقرب
لااعرفن ّ اباک یحشر خلفکم
تعباً یخر علی الیدین و ینکب
و احمل اباک علی بعیر صالح
و تقی الخطیئه انه هو اصوب
و لعل ّ لی مما جمعت مطیه
فی الحشر ارکبها اذا قیل ارکبوا.
وقال حربیه ایضاء:
اذا مت فادفنی بحرّاء مابها
سوی الاصرخین او یفوز راکب
فان انت لم تعقر علی مطیتی
فلاقام فی مال لک الدهر حالب
و لاتدفننی فی صوی و ادفننی
بدیمومه تنزو علیها الجنادب.
قال ابن ابی الحدید: و قد ذکرت فی مجموعی المسمی بالعبقری الحسان، ان اباعبداﷲ الحسین بن محمدبن جعفر الخالع رحمه اﷲ تعالی ذکر فی کتابه فی آراءالعرب و ادیانهاها، الابیات، و استشهد بها علی ما کانوا یعتقدون فی البلیه. و قلت: انه و هم فی ذلک و انه لیس فی هذه الابیات دلاله علی هذا المعنی و لالها به تعلق، وانما هی وصیه لولده ان یعقر مطیته بعد موته، امّا لکی الا یرکبها غیره بعده، او علی هیئه القربان. کالهدی المعقور بمکه، او کماکانوا یعقرون عند القبور. الی ان قال: و لیس فی هذا الشعر ما یدل علی مذهبهم فی البلیه فان ظن ّ ظان ّ ان ّ قوله: او یفوز راکب، فیه ایماءٌ الی ذلک فلیس الامر کما ظنه. و معنی البیت ادفنی بفلاه جداء مقطوعه عن الانس لیس بها الا الذئب و الغراب، او ان یعتسف راکبها المفازه و هی المهلکه، سموها مفازه علی طریق الفال. و قیل انها تسمی مفازه من فوز، ای هلک. فلیس فی البیت ذکر البلیه. ولکن الخالع اخطاءفی ایراده فی هذا الباب کما اخطاء فی هذا الباب ایضا فی ایراده قول مالک بن الریب:
و عطل قلوصی فی الرکاب فانها
ستبرداء کباداً و تبکی بواکیا.
فظن ان ذلک من هذا الباب الذی نحن فیه، و لم یرد الشاعر ذلک، و انما اراد، لاترکبوا راحلتی بعدی و عطلوها بحیث لایشاهدها اعادی و اصادقی ذاهبه جائیه تحت راکبها، فیشمت العدو و یساء الصدیق. و قد اخطاء الخالع فی مواضع عده من هذا الکتاب، و اورد اشعاراً فی غیر موضعها، و ظنها مناسبهلما هو فیه. انا اقول: ان الحق مع ابن ابی الحدید، فان ّ بصره فی هذا الباب حدید و العقر علی القبور غیر مذهبهم فی البلیه. و ساذکر ذلک ان شأاﷲ تعالی. و قال عمروبن زیدالمتمنی یوصی ابنه عند موته فی البلیه:
اَبَنّی زودنی اذا فارقتنی
فی القبر راحله برحل فاتر
للبعث ارکبها اذا قیل اظعنوا
مستوثقین معالحشر الحاشر
من لایوافیه علی عثراته
فالخلق بین مدفع اوعاثر.
و قال عویمر النبهانی:
اَبُنّی لاتنس البلیه انها
لابیک یوم نشوره مرکوب.
و ذکر ابوزید فی تشبیه رجال بالبلایا، فقال:
کالبلایا رؤوسها فی الولایا
مانحات السموم حُر الخدود.
قال: الولایا؛ البراذع. و کانوا یقورون البرذعه و یدخلونها فی عنق تلک الناقه. و قال الشهرستانی: کانوا یربطون الناقه معکوسهالرأس الی مؤخرها مما یلی ظهرها او مما یلی کلکلها او بطنها، و یاخذون ولیه فیشدون وسطها و یقلدونها عنق الناقه ویترکونها کذلک حتی تموت عند القبر. و هذه الاقوال مآلها واحد و لااختلاف الا فی اللفظ. (بلوغ الارب ج 2 صص 307- 309).


ظن

ظن. [ظَن ن] (ع مص، اِمص) پنداشت. گمان. ارتیاب. یعنی طرف راجح از دو طرف اعتقاد غیرجازم. (منتهی الارب). حدس. || گمان بردن. || به درستی دانستن. دانستن. اعتقاد محکم. قوله تعالی: ظن داود (قرآن 24/38)، أی علم و ایقن. و لغت از اضداد است. (منتهی الارب). باور. اعتقاد راجح مع عدم المنع من الترک. ادراک راجح از یکی از طرفین وجود یا عدم نسبت. غلبه ٔ یکی از طرفین وقوع و لاوقوع. ظَن ّ بالفتح و تشدید النون، الشک ّ. و الظن و الوهم بحسب اللغه یکاد لایفرق بینهما. کذا فی الکرمانی. و هو بین الفقهاء التردد بین امرین استویا أو ترجح احدهما علی الاَّخر. و اما عند المتکلمین فالشک تجویز امرین لیس لاحدهما مزیه علی الاَّخر. و الظن ّ تجویز امرین احدهما ارجح من الاَّخر. و المرجوح یسمی بالوهم. کذا فی تیسیرالقاری ٔ فی علم القرائه بعد ذکر بحث الادغام. و فی شرح التجرید: الظن ترجیح احد الطرفین، أی الایجاب و السلب اعتقاداً راجحاً لاینقبض النفس معه عن الطرف الاَّخر. و هو غیر اعتقاد الرجحان. فان ّ اعتقاد الرجحان قد یکون جازماً، بخلاف الظن ّ فانه اعتقاد راجح بلا جزم و لذا یقبل الشده و الضعف. و طرفاه علم و جهل فان بعض الظنون اقوی من بعض - انتهی.فالظن ادراک بسیط و التوهم امر مغایر له حاصل بعد ملاحظه الطرف الاَّخر. و ما قالوا ان ّ الظن ادراک یحتمل النقیض، فالمراد انّه کذلک بالقوه. کذا ذکره السّید السّند فی الحواشی العضدیه. و هکذا فی السﱡلّم. ثُم اطلاق الظن علی الاعتقاد الراجح هو المشهور و قد یطلق الظن بمعنی الوهم، کما فی التلویح فی رکن السنه فی بیان حکم خبر الواحد. و قد یطلق علی ما یقابل الیقین أی الاعتقاد الذی لایکون جازماً مطابقاً ثابتاً، سواءٌ کان غیر جازم أو جازماً غیر مطابق أو جازماً مطابقاً غیر ثابت. و علی هذا وقع فی البیضاوی فی تفسیر قوله تعالی: و ان هم الاّ یظنون. (قرآن 78/2). و قد یطلق الظن ّ بازاء العلم علی کل ّ رأی و اعتقاد من غیرقاطع و ان جزم به صاحبه، کاعتقاد المقلد و المائل عن الحق لشبهه فیتناول الظن ّ بالمعنی المشهور الجهل المرکب و اعتقاد المقلد. هکذا یستفاد مما فی شرح المواقف و حاشیه للمولوی عبدالحکیم فی المقصد الاول من مرصد النظر. و فی کلیات ابی البقا: الظن ّ یکون معناه یقیناً و شکاً فهو من الاضداد، کالرّجاء یکون خوفاً و امناً. و الظن ّ فی الحدیث القدسی: انا عند ظن ّ عبدی بی، بمعنی الیقین و الاعتقاد. و عند المنطقیین التردد الراجح الغیرالجازم. و عند الفقهاء هو من قبیل الشک لانهم یریدون به التردد بین وجود الشی ٔ و عدمه سواء استویا أو ترجح احدهما. و العمل بالظن فی موضع الاشتباه صحیح شرعاً کما فی التحری. و غالب الظن عندهم ملحق بالیقین و هو الذی تبتنی علیه الاحکام و یعرف ذلک من تصفح کلامهم. و قد صرحوا فی نواقض الوضوء بأن ّ الغالب کالمتحقق. و صرحوا فی الطلاق بانه اذا ظن الوقوع لم یقع. و اذا غلب علی ظنه وقع. و الظن متی لاقی فصلاً مجتهداً فیه أو شبهه حکمیه وقع معتبراً. و قد یطلق الظن بازاء العلم علی کل رأی و اعتقاد من غیر قاطع و ان جزم به صاحبه، کاعتقاد المقلد و الزایغ عن الحق لشبهه. و قد یجی ٔ بمعنی التوقع کما فی قوله تعالی: یظنون انهم ملاقوا ربهم (قرآن 46/2). و لا اثم فی ظن لایتکلم به و انّما الاثم فی ما یتکلم به. و لا عبره بالظن البین خطائه کما لو ظن الماء نجساً فتوضاء به ثم تبین انه کان طاهراً جاز وضوئه. و الظنون تختلف قوه و ضعفاً دون الیقین - انتهی. ثم المقدمات الظنیه انواع: کالمشهورات. و المقبولات. و المسلمات. و المخیلات.و الوهمیات. و المقرونه بالقرائن، کنزول المطر بوجود السحاب الرطب. و تفصیل کل فی موضعه. و المظنونات وهی القضایا التی یحکم بها العقل حکماً راجحاً مع تجویز نقیضه، بمعنی انه لو خطر بالبال النقیض، لجوزه العقل صادقه کانت أو کاذبه، کما یقال فلان یطوف باللیل و کل من یطوف باللیل فهو سارق. قال المولوی عبدالحکیم فی حاشیه القطبی: قوله یحکم بها العقل حکماً راجحاً؛ أی سبب الحکم بها هو الرجحان. فیخرج المشهورات و المسلمات و المقبولات و یدخل التجربیات و المتواترات و الحدسیات الغیرالواصله حد الجزم - انتهی. و قال الصادق الحلوانی فی حاشیه الطیبی بعد تعریفها بما ذکر: و یندرج فیها المشهورات فی بادی الرأی و بعض المشهورات الحقیقیه و المسلمات و المقبولات و کذا التجربیات الاکثریه و ما یناسبها من الاخبار القریبه من حد التواتر و الحدسیات الغیرالقویه - انتهی:
من در تو فکنده ظن نیکو
وابلیس ترا ز ره فکنده
مانند کسی که روز باران
بارانی پوشد از کونده.
لبیبی.
امیر گفت: به خواجه این ظن نیست و هرگز نباشد. (تاریخ بیهقی). به خلاف آن آمدکه ظن ّ من بود که جنگ سخت شد و در میدان جنگ کم از پانصد سوار کار میکردند و یک لشکر به نظاره بودند. (تاریخ بیهقی). اغلب ظن من آن است که بدو بخشد و اگر خواجه شفاعت او کند که بدو بخشد خوشتر آید. (تاریخ بیهقی). قوله تعالی: فظن ّ ان لن نقدر علیه (قرآن 87/21)، پنداشت که ما بر وی قادر نیستیم. (قصص الانبیاء).
مگر که ذات تو جان است کش نداند وهم
مگر که وصف تو عقل است کش نیابد ظن.
مسعودسعد.
رای تو به یک نظره ٔ دزدیده ببیند
ظنی که کمین دارد در خاطر غدار.
؟ (از کلیله و دمنه).
شتربه حدیث دمنه بشنود... سخن اوظن ّ صدق و اعتقاد نصیحت پنداشت. (کلیله و دمنه). چون ظن افتاد که اهل خانه را خواب ربود مقدّم دزدان هفت بار بگفت شولم شولم. (کلیله و دمنه).
چون در تو ظن خلق به نیکی است نیک باش
تا در تو ظن خلق به نیکی شود یقین.
سوزنی.
از حق ان الظن لایغنی رسید
مرکب ظن بر فلکها کی دوید.
مولوی.
ای شغال بی جمال و بی هنر
هیچ بر خود ظن طاوسی مبر
زانکه طاوسان کنندت امتحان
خوار و بی رونق بمانی در جهان.
مولوی.
من اگر ننگ مغان یا کافرم
آن نیم که بر خدا این ظن برم.
مولوی.
ظنی که بیاراسته بودیم تبه گشت
تیری که بینداخته بودیم خطا شد.
؟
ج، ظنون، اظانین.
- به ظن قوی، همانا.
- سؤظن، بدگمانی.
|| متهم کردن. || تهمت نهادن.


کمر

کمر. [ک َ م َ] (اِ) معروف است که میان باشد. (برهان). میان را گویند. (فرهنگ رشیدی). میان. (ناظم الاطباء). ناحیه ای از تنه که از بالا محدود به یک سطح افقی است که از کنار تحتانی دوازدهمین زوج دنده های قفسه ٔ سینه می گذرد و از پایین محدود به سطحی افقی می شود که از تاج خاصره مرور می کند. ناحیه ٔ کمری که معمولاً به نام کمر خوانده می شود، در قسمت جلو محدود به سطح داخلی تنه های مهره ٔ کمری است که در پشت امعاءو احشاء در ناحیه ٔ شکم قرار دارند و از قسمت خارج یا خلف، عضله ٔ خارجی کمری و پوست بدن در این قسمت آن را محدود کرده است. (فرهنگ فارسی معین):
آن سیل که دوش تا کمر بود
امشب بگذشت خواهد از دوش.
سعدی.
کنون کوش کاب از کمر درگذشت
نه وقتی که سیلاب از سرگذشت.
سعدی.
نشستم تا کمر در خون به اشک لاله گون خود
تو چون دشمن شدی من هم کمربستم به خون خود.
صائب.
- از کمر افتادن، در تداول بمعنی ناتوان و فرسوده شدن از کار یا جز آن. کمرباختن و رجوع به کمر باختن شود.
- جد به کمر زده، نفرینی است سیدی بد کاره را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- دامن بر کمر زدن، مصمم شدن. به جد آغاز کاری کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- شال کمر، شالی که بر میان بندند.
- کمر راست کردن، در تداول عامه، ثروت و قدرت بهم رساندن. (فرهنگ فارسی معین). فرج یافتن بعد از شدت.
- کمر راست کردن نتوانستن، نیروی بدست آوردن ثروت وقدرت را از دست دادن. (فرهنگ فارسی معین).
- کمر زدن، در تداول عامه، انجام دادن (در مقام توهین گویند): نمازت را کمر بزن. (فرهنگ فارسی معین). نماز خواندن. عبادت کردن با لحن تحقیر و تمسخر یا تخفیف، این بچه ها نمی گذارند آدم این دو رکعت نماز را کمرش بزند. عوض اینکه هی نماز کمرت بزنی، مال مردم را بالا مکش ! (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمالزاده).
- || نوعی نفرین و دشنام است: این نماز خواندن کمرت بزند. (فرهنگ لغات عامیانه جمال زاده).
- کمر سیخ کردن، کنایه از کمر راست کردن و اندکی آرام گرفتن، از عالم نفس کردن. (آنندراج). کمر راست کردن. اندکی آرام گرفتن. (فرهنگ فارسی معین):
از نخستین نگهت مست و خرابم کردی
کمری سیخ نکردم که کبابم کردی.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- کمر غول را خم کردن، در تداول عامه، کاری مهم را انجام دادن. (فرهنگ فارسی معین).
- کمرکلفت، مقابل کمرباریک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).آنکه میانی قطور داشته باشد. و رجوع به کمر باریک شود.
- قرآن کمرت را [یا بکمرت] بزند، به کسی گویند که به قرآن سوگند دروغ خورد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- نمازش یا [نمازت] به کمرش یا [به کمرت] بزند، به کسی گویند که نماز خود را بگزارد و در عین حال از مناهی و محرمات نپرهیزد. و رجوع به ترکیب کمر زدن شود.
|| آنچه بر میان بندند. (فرهنگ رشیدی). آنچه آن را یک دور بر میان بندند از ابریشم و زر و نقره، مانند حلقه و طوقی. (برهان). کمر که به میان بندند. (آنندراج). آنچه بر میان بندند. مِنطَقَه. (ناظم الاطباء). پهلوی، «کَمَر» (کمربند). اوستا، «کمرا» (کمربند) کردی، «کِمِر» (کمربند). افغانی، «کَمَر» اُسّتی، «کمری » (کمربند زنانه) (از حاشیه ٔ برهان چ معین). کمربند. (فرهنگ فارسی معین). آنچه از چرم و امثال آن زینت دهند و بر میان بندندو میان را کمرگاه گویند. (انجمن آرا). دوال و جز آن که بر میان بندند. نطاق. منطقه. کمربند. میان بند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
با درفش کاویان و طاقدیس
زرّ مشت افشار و شاهانه کمر.
رودکی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
درآمد به کردار پیل دمان
به بازو کمان و کمر بر میان.
فردوسی.
ده اسب گرانمایه با ساز زر
پرستنده پنجه به زرین کمر.
فردوسی.
درم دادو دینار و تیغ و سپر
کرا بود درخور کلاه و کمر.
فردوسی.
آن کمر باز کن بُتا ز میان
زین غم و وسوسه مرا برهان.
فرخی.
هست بر نیست چون توانی بست
کمر تست هست و نیست میان.
فرخی.
ز عشق آن بت سیمین میان زرّکمر
چو سرو بودم سیمین شدم چو زرین نال.
زینبی.
ده کنیزک ترک همه با حلی و حلل و اسبان وکمرها. (تاریخ سیستان). چهارهزار غلام سرایی در دو طرف سرای امارت به چند دسته بایستادند دو هزار با کلاه دو شاخ و کمرهای گران. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 290).دیلمان و همه ٔ بزرگان درگاه و ولایت داران و حُجّاب با کلاههای دوشاخ و کمر زر بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 390). و طرازی سخت باریک و زنجیر بزرگ و کمری از هزار مثقال پیروزه در او نشانده. (تاریخ بیهقی ص 150).و عادت چنان بودی که هر یکی کمر بالای جامه بستندی وآن را کمربندگی خواندندی. (فارسنامه ٔ ابن البلخی).
زین پس کمری اگربچنگ آرم
چون کلک کمر بر استخوان بندم.
مسعودسعد.
و میان کمر نیکوتر آید. (نوروزنامه).
از چو من هندوک حلقه بگوش
گر کله نیست کمر باز مگیر.
خاقانی.
گر گوهر جان خواهی هم در کمرت خواهم
ور دانه ٔ دل خواهی هم در برت افشانم.
خاقانی.
کمر کن قدح را ز انگشت کو خود
کمرها ز پیروزه ٔ کان نماید.
خاقانی.
گردن گل منبر بلبل شده
زلف بنفشه کمر گل شده.
نظامی.
کله لعل و قبا لعل و کمر لعل
رخش هم لعل بینی لعل در لعل.
نظامی.
آسمان کافتاب از او اثری است
بر میان تو کمترین کمری است.
نظامی.
بس کیسه که دوختند برجودش
صد حلقه بگوش چون کمر دارد.
کمال الدین اسماعیل.
پس بفرمودش که بر سازد ز زر
از سوار و طوق و خلخال و کمر.
مولوی.
چه لطیف است قبا بر تن چون سرو روانت
آه اگر چون کمرم دست رسیدی به میانت.
سعدی.
صد پیرهن قبا کنم از خرمی اگر
بینم که دست من چو کمر در میان تست.
سعدی.
اگر میان تو گم گشت در میان کمر
دهانْت نیز نمی بینم آن کجا کردی.
میرخسرو (از آنندراج).
- کمر آفتاب، خطی که بر مرکز آفتاب گذرد همچو محور و دایره. (برهان). خطی که بر مرکز دایره گذرد همچنین محور دایره. (آنندراج). خطی که بر مرکزآفتاب گذرد همچو محور. (فرهنگ فارسی معین).
- || کنایه از کوه و تجویفات آن نوشته اند؛ (برهان) (از آنندراج). کوه و جوف و مغاره ٔ کوه. (ناظم الاطباء).
- کمراز میان باز کردن، کنایه است از اقدام به امری منصرف شدن و قطع نظر کردن:
سوار دلاور ز بیم زیان
بزودی کمر باز کرد از میان.
فردوسی.
- کمر بر میان، کمربند بر میان بسته:
سوی مادر آمد کمر بر میان
بسر برنهاده کلاه کیان.
فردوسی.
- || آماده ٔ خدمت. کمر به خدمت بسته:
تو بنشین به آیین به تخت کیان
چو من پیشت آیم کمر برمیان.
فردوسی.
- کمر بر میان بستن، بمعنی کمربند بر میان بستن. (آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین):
کمر از تار جان باید بر آن نازک میان بستن
که از هر رشته ٔ آن دسته ای گل می توان بستن.
کلیم (از آنندراج).
- کمر بر میان زدن، بمعنی کمربند بر میان بستن. (آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین):
زده بر میان گوهرآگین کمر
درآورده پولاد هندی به سر.
نظامی (از آنندراج).
- کمر بندگی، کمربندی که بر میان می بستند و نشانه ٔ اطاعت و فرمانبرداری و آمادگی بخدمت بود: و عادت چنان بودی که هر یکی کمر بالای جامه بستندی و آن را کمربندگی خواندندی.
(ابن البلخی).
- کمر دزد، آنکه کمربند دزدد. کمربند دزد:
و گرنه من دُر به تاراج ده
کمردزد را دانم از تاج ده.
نظامی.
- کمر دوال، کمربند چرمی. (ناظم الاطباء).
- کمر رستم، بمعنی کمان رستم که قوس قزح باشد. (برهان) (آنندراج). آژفنداک و قوس قزح. (ناظم الاطباء). کمان رستم. قوس قزح. طوق بهار. ترسه. تیراژه. رخش. انطلیسون. آزفنداک. آفنداک. سریره. کمردون.سدکیس. قالیچه ٔ فاطمه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کمر زر، کمربند ساخته شده از زر: سلطان فرمود خلعتی نیکو راست کردند سخت فاخر تاش را کمر زر و کلاه دوشاخ... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 266). پیش آمد با خلعت قبای سیاه و کلاه دوشاخ و کمر زر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 156). غلامی سیصد... نزدیک به امیر ایستادند با جامه های فاخر وکلاههای دوشاخ و کمرهای زر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 290).
- کمرسان، مانند کمربند:
در میان آمد کمرسان گر چه باشد زلف او
گرچه باشد زلف او آمد کمرسان در میان.
سیدذوالفقار شراوانی.
- کمر سیم، کمرنقره. کمربند سیمین. (فرهنگ فارسی معین).
- || کنایه از برف. (فرهنگ فارسی معین): و در آن صمیم دی که کمر سیم بر میان وشاقان نبانی بسته بودند. (لباب الالباب، از فرهنگ فارسی معین).
- کمر وحدت، کمند وحدت. (آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین):
ز من تلاطم این بحر بی کنار مپرس
که خوشتر از کمر وحدت است گردابم.
صائب (از آنندراج).
- کمر هفت چشمه، کمر هفت جواهر مرصع به مناسبت هفت سیاره و این مخصوص سلاطین کیان بوده است. (آنندراج). کمربندی که به هفت گوهر قیمتی مرصع است (بمناسبت هفت سیاره). و آن مخصوص سلاطین بود. (فرهنگ فارسی معین):
شه هفت کشور به رسم کیان
یکی هفت چشمه کمر بر میان.
نظامی (از آنندراج).
|| از ابیات ذیل چنین برمی آید که کمر مانند کلاه و تاج از لوازم سلطنت و فرمانروایی و نشان بزرگی و مقام بوده است:
به مردی رسد برکشد سر به ماه
کمر جوید و تاج و تخت و کلاه.
فردوسی.
زدیبای زربفت و تاج و کمر
همان تخت زرین و زرین سپر.
فردوسی.
که بر من زمانه کی آید به سر
که را باشد این تاج و تخت و کمر.
فردوسی.
سه دیگر آنکه مرا از تو نیست هیچ دریغ
ز گنج و گوهر و پیل و سپاه و تاج و کمر.
فرخی.
این سر و تاج غزان و آن کت مهراج هند
این کله خان چین و آن کمرقیصری.
عمعق.
آگاه نه زانکه شاه مرده ست
بادش کمر و کلاه برده ست.
نظامی.
از رعیت بجای رسم و خراج
گه کمر خواستی ّ و گاهی تاج.
نظامی.
هر کلهی جای سرافکندگی است
هر کمر آلوده ٔ صدبندگی است.
نظامی.
|| در بیت زیر ظاهراً به معنی سرین آمده است:
چون موی میان داری چون کوه کمر داری
چون مشک زره داری چون لاله سپر داری.
فرخی.
|| میانه ٔ کوه را نیز گویند که کمر کوه باشد. (برهان). پهلوی، «کمار» «کمال ». اوستایی، «کمردهه »، (سر). هوبشمان گوید ریشه ٔ این کلمه واضح نیست. (از حاشیه ٔ برهان چ معین). میانه ٔ کوه. (از آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). میانه و وسط کوه. (ناظم الاطباء) میان دامنه و قله ٔ کوه، مقابل تیغ ودامنه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
تو چون غرم رفتستی اندر کمر
پر از داوری دل پر از کینه سر.
فردوسی.
آن سپهبد که باد حمله ٔ او
بگسلاند ز روی کوه کمر.
فرخی.
تازان چون کبک دری در کمر
یازان چون سرو سهی در چمن.
فرخی.
هر کجا باغی است برشد بانگ مرغان در چمن
هر کجا کوهی است برشد بانگ کبکان از کمر.
فرخی.
بشد تیر پنهان به سنگ اندرون
فتاد از کمر مرد بی جان نگون.
اسدی.
رنگ رااندر کمرها تنگ شد جای گریغ
ماغ را اندر شمرها سرد شد جای شناه.
(از لغت فرس اسدی چ دبیرسیاقی ص 78).
شیر فلک از بیلک او برطرف کون
زانگونه گریزنده که آهو به کمربر.
سنائی (دیوان چ مدرس رضوی ص 144).
کوه را زر چه سود بر کمرش
که شهان را زر ازدر کمر است.
خاقانی.
از هیبت تو فتنه چو برجسته از کمر
وز صولت تو خصم چو خر مانده در خلاب
کمال الدین اسماعیل.
چو قطره قطره ٔ باران خرد بر کهسار
که سنگهای بزرگ از کمر بگردانند.
سعدی.
ضرورت است که روزی به کوه رفته ز دستت
چنان بگرید سعدی که آب بر کمر آید.
سعدی.
تو بر کرّه ٔ توسنی در کمر
نگرتا نپیچد ز حکم توسر.
(بوستان).
- کمر سنگ، میانه ٔ سنگ. (از آنندراج). میانه ٔ سنگ (کوه) (فرهنگ فارسی معین):
در کمر سنگ میان دو کوه
آب گهرصفوت دریاشکوه.
امیرخسرو (از آنندراج).
- کمر کوه، معروف است که میان کوه باشد یعنی وسط کوه. (برهان). به اضافت بمعنی میانه ٔ کوه و بدین معنی تنها کمر نیز آمده. (از آنندراج). میان و وسط کوه. (ناظم الاطباء). میانه ٔ کوه. وسط جبل. (فرهنگ فارسی معین):
به کمرهای کوه، مردان تاخت
تا بتازند رنگ را ز کمر.
فرخی.
بر کمر کوهها ز شدت سرما
مرمر چون آب گشته آب چو مرمر.
مسعودسعد.
کمر کوه تا نشست من است
بر میان دو دست شد کمرم.
مسعودسعد.
گه ز آهی کمر کوه ز هم بگشاییم
گه ز دودی به تن چرخ کمر بربندیم.
خاقانی.
کمر کوه کم است از کمر مور اینجا
ناامید از در رحمت مشو ای باده پرست.
حافظ.
- || کنایه از آفتاب عالمتاب، (برهان) (ناظم الاطباء).
- || کنایه از آسمان چهارم. (برهان) (از ناظم الاطباء).
- || کنایه از عیسی علیه السلام. (برهان) (ناظم الاطباء).
|| کنایه از بیت المعمور. (برهان) بیت المعمور یعنی خانه ای که در آسمان چهارم در مقابل مکه معظمه بنا شده. (ناظم الاطباء).
- کوه و کمر، کوه و میانه و وسط کوه. و رجوع به همین ترکیب ذیل کوه شود.
|| گریوه و پشته. (آنندراج). گریوه ٔ میان کوه را گویند. (غیاث). || میانه ٔ چیزی. (از آنندراج). میانه و وسط. (ناظم الاطباء):
دست کمال بر کمر آسمان نشاند
آن گوهر ثمین که در این خاک توده بود.
خاقانی.
صبح نهد طوق زر بر کمرآسمان
آب کند دانه هضم در شکم آسیاب.
خاقانی.
صبح پس شب رسید بر کمر آسمان
گل پس سبزه دمید از دهن مرغزار.
خاقانی.
|| (ص) به معنی بلندهمت هم آمده است. (برهان). || (اِ) بلندی و ارتفاع. (ناظم الاطباء). بلندی که بالا رفتن بدان دشوار باشد. (انجمن آرا). || جناح لشکر. طاق و رَف. || قبه و گنبد. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس) || صاحب تاج العروس می گوید هر بنائی که در آن بندها و عقده ها باشد چون جسر و پل و آن لفظی فارسی است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). جسر هلالی شکل. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس): و آن دروازه استوارترین دروازه هاست و کمر بزرگ دارد و درازای آن مقدار شصت گام است و زیر آن کمرخانه های بسیار است. (تاریخ بخارا، ص 66) || سنگ. (از آنندراج). تخته سنگهایی که از کوه می غلطد خصوصاً آنهایی که معوج به شکل هلال می باشد. (ناظم الاطباء):
سوار از سر پیل کردی گذر
بدان سان که از کوه غلطد کمر.
کلیم (از آنندراج).
|| عمارتی که پیشگاه وی گشاده باشد. || حصاری که ستوران و چارپایان را شبها در آن کنند. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس). و رجوع به کمرا شود. || از معنی کلمه ٔ کمرا و نیز از بعض مرکبات کمر چون کمر دون به معنی قوس قزح و غیره نوعی خم و انحناء و دور در همه ٔ آنها ملحوظ است، چنانکه در خودمعنی کمر به دو معنی میان و میان بند نیز. و ابوریحان بیرونی در الجماهر گوید: و منها [من اللاَّلی] المزنر و یسمی کمربست و ظنه قوم کمرپشت ای المعوج الظهر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کمر بست شود. || (پسوند) مزید مؤخر امکنه: سرخ کمر. یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || (اِ) مجازاً، دیوار. سور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): قال شیرویه فی اخبار الفرس بلسانهم «سارو، جم کرد، دارا کمر بست، بهمن اسفندیار بسرآورد» معناه بنی الساروق جم و نطقه دارا ای سوره و عمل علیه سوراً و استتمه و احسنه بهمن بن اسفندیار... (معجم البلدان ازیادداشت به خط مرحوم دهخدا).


احمد

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حسین بن یحیی بن سعید ملقب به بدیعالزمان همدانی و مکنی به ابوالفضل. یاقوت در معجم الادباء (چ مارگلیوث ج 1 ص 94 ببعد) آرد: ابوشجاع شیرویه بن شهردار در تاریخ همدان آورده است که احمدبن حسین بن یحیی بن سعیدبن بشر ابوالفضل ملقب به بدیعالزمان ساکن هرات بود و از ابوالحسین احمدبن فارس بن زکریا و عیسی بن هشام اخباری روایت دارد. وی یکی از فضلا و فصحا و درباره ٔ اهل حدیث و سنت متعصب بود. از همدان پس از او نظیرش برنخاسته است. وی از مفاخر شهر ماست و برادر اوابوسعدبن الصفار و قاضی ابومحمد عبداﷲبن حسین نیشابوری از وی روایت کنند و هم او گفته است که بدیعالزمان در سال 398 هَ. ق. درگذشت و نیز شیرویه گوید که محمدبن حسین بن یحیی بن سعیدبن بشر الصفار فقیه، ابوسعدبرادر ابی و امی بدیعالزمان ابوالفضل احمدبن حسین بن یحیی است و او مفتی بلد بود و از ابن لال و ابن ترکان و عبدالرحمان امام و ابوبکر محمدبن حسین فراء و ابن جائحان و جماعت بسیاری دیگر روایت دارد و گوید که من او را درک کردم ولی از او سماع ندارم. وی در حدیث ثقه بود و بمذهب اشعری متهم گردید و گفته اند که در پایان عمر دیوانه شد و بدان حال ببود تا بمرد و از بعض اصحاب شنودم که میگفت بدیعالزمان برجال و متون معرفت داشت و در سیزدهم جمادی الاَّخره سنه ٔ 358 تولد یافت ولی تاریخ وفات او را به سال 398 یاد کرده است و ابونصر عبدالرحمان بن عبدالجبار فامی در تاریخ هرات نیز همین آورده است. مؤلف گوید من ذکر بدیعالزمان را در عده ای از تصانیف علماء دیدم هیچکس بهتر از ثعالبی استقصای خبر او نکرده و ثعالبی او را دیده و اقوال او را نوشته است و من اخبار وی را از کتاب ثعالبی نقل و تلخیص کردم. ثعالبی گوید: بدیعالزمان و معجزه همذان و نادرهالفلک و بکر عطارد و فردالدهر و غرهالعصرو ما نظیر او را در ذکا و سرعت خاطر و شرف طبع و صفای ذهن و قوّت نفس ندیده و مانند وی را در طُرف نثر و مُلح آن و غرر نظم و نُکت آن نیافته ایم. وی صاحب عجائب و بدایع است از جمله اینکه او شعری متجاوز از پنجاه بیت را که هرگز نشنیده بود، چون یکبار می شنید همه را از بر میکرد و از اول تا آخر برمیخواند و حرفی از آن سقط نمیکرد و چون به چهارپنج ورق از کتابی که ندیده و نشناخته بود نظری خفیف می افکند بروانی آن را از بر میخواند و این بود حال وی در کتبی که برای او میفرستادند و غیر آنها و چون او را در انشاء قصیده یا رساله ای در معنی بدیع و موضوعی غریب اقتراح میکردند درساعت بپایان میرسانید و بسا اتفاق می افتاد که نامه ٔ مقترح علیه را از پایان آن آغاز و به اولش ختم میکرد و آن را بصورت احسن و املح جلوه میداد و قصیده ٔ فریده ٔ خویش را با رساله ٔ شریفه ای از انشاء خود موشح میساخت و از نظم و نثر میخواند و در ضمن نثر نظم با قوافی بسیار بکار میبرد و ابیات رشیقه بنثر می پیوست و چون هر نوع مشکلی از نظم و نثر بر او اقتراح میکردند، بطرفهالعینی مرتجلاً میساخت و هم ثعالبی گوید:و کلامه کله عفوالساعه و فیض الید و مسارقهالقلم و مسابقهالید للفم، و او ابیات فارسی مشتمل بر معانی غریب را به ابیات عربی ترجمه میکرد و ابداع و اسراع هر دو را در آن جمع می آورد و او را عجائب بسیار و لطائف فراوان است و با اینهمه مقبول صورت و نیکومعاشرت بودو بسال 380 همدان را در غرّه و عنفوان شباب ترک گفت و نزد ابوالحسن بن فارس تلمذ کرد و از او همه ٔ معلومات وی را بیاموخت و بحضرت صاحب بن عباد درآمد و از ثمار و حسن آثار حضرت او توشه ها یافت پس بجرجان شد و با مداخله ٔ اسماعیلیه مدتی در آنجا اقامت کرد و در کنف حمایت ایشان بزیست و به دهخدا ابوسعید محمدبن منصور اختصاص یافت و از عادت معروف وی در نیکوداشت افاضل بهره ٔ بسیار گرفت و چون خواست به نیشابور شود ابوسعید او را اعانت کرد و بدیعالزمان به سال 392 وارد آنشهر شد و در آنجا بضاعت خود بنمود و طرز خویش آشکار ساخت و چهارصد مقامه که در کدیه و جز آن به ابوالفتح اسکندری انتساب دهد، املاء کرد و آن مقامات را متضمن معانیی کرد که دل و دیده را راحت و لذت بخشد و آنگاه بین او و استاد ابوبکر خوارزمی مشاجرات درگرفت و همین امر سبب شهرت و بالاگرفتن کار بدیعالزمان شد چه تا آنگاه کسی از دانشمندان وقت بعلت گمنامی او بمساجله و مفاخره ٔ وی برنخاسته بود. او آغاز کرد و چون همدانی بمناظره و مبارات او شتافت و بعضی این یک و برخی آن دیگر را ترجیح نهادند، نام همدانی در اقطار شایع و ابواب رزق و عز بر او گشوده شد و چون خوارزمی بمرد میدان برای او خالی ماند و او را پیش آمدهای نیکو و سفرهای بسیار دست داد و از بلاد خراسان و سیستان و غزنه شهری نماند که او ندیدو از ثمرات آن بهره مند نگردید و پادشاه و امیر و وزیری نماند که از فیض او متمتع نشد و او را نعمت بسیار و ثروتی جمیل حاصل گشت و بهرات شد و آنجا را مقر خویش گزید و هم بدانجا بمصاهرت ابوعلی حسین بن محمد خشنامی که فاضلی کریم و اصیل بود نائل آمد و احوال وی بمصاهرت او منتظم گشت و بمعونت او ضیاع فاخره فراهم آورد و چون بچهل سالگی رسید به سال 398 دعوت حق را لبیک اجابت گفت. اینک نمونه ای از رسائل بدیعالزمان از رقعه ای که بخوارزمی فرستاده و این نخستین نامه ٔ او بخوارزمی باشد: انا لقرب الاستاذ کما طرب النشوان مالت به الخمر و من الارتیاح للقائه کما انتفض العصفور بلله القطر و من الامتزاج بولائه کما التقت الصهباء و البارد العذب و من الابتهاج بمرآه کما اهتز تحت البارح الغصن الرطب. و در رقعه ای خطاب بدیگری: یعز علی ّ ان ینوب ایداﷲ الشیخ فی خدمته قلمی عن قدمی و یسعد برؤیته رسولی دون وصولی و یرد مشرع الانس به کتابی قبل رکابی و لکن ما الحیله والعوائق جمه و علی َّ ان اسعی ولیس علی َّ ادراک النجاح و قد حضرت داره وقبلت جداره وما بی حب الحیطان و لکن شغف بالقطان و لاعشق الجدران و لکن شوق الی السکان. و قال البدیع واراد التحمیض کما یقول أهل بغداد و معناه عندهم غیر ذلک کقوله:
و لقد دخلت دیار فارس مره
ابتاع ما فیها من الاعراض
فاذا فسا فیها رجال ساده
لهفی علی ذاک الزمان الماضی.
فالسامع یری انه ارادا فسا مدینه بفارس التی منها ابوعلی الفسوی النحوی و انما اراد فسا من الفسوو الضمیر فی فیها یرید به اللحیه و ذکره ابواسحاق الحصری فی کتاب زهرآلاداب وقد ذکر اباالفضل الهمذانی بدیعالزمان فقال و هذا اسم وافق مسماه و لفظ طابق معناه کلامه غض المکاسر انیق الجواهر یکاد الهواء یسرقه لطفاً و الهوی یعشقه ظرفاً و لما رأی ابابکر محمدبن الحسن بن درید الازدی اغرب باربعین حدیثاً و ذکر انه استنبطها من ینابیع صدره و انتخبها من معادن فکره وابداها للابصار والبصائر و اهداها الی الافکار و الضمائر فی معارض حوشیه و الفاظ عنجهیه فجاء اکثرها تنبوعن قبوله الطباع ولا ترفع له حجب الاسماع و توسع فیها اِذ صرف الفاظها و معانیها فی وجوه مختلفه و ضروب منصرفه عارضه باربعمائه مقامه فی الکدیه تذوب ظرفا و تقطر حسناً لامناسبه بین المقامتین لفظاً ولامعنی ً عطف مساجلتها و وقف مناقلتها بین رجلین سمی احدهما عیسی بن هشام و الاَّخر اباالفتح الاسکندری و جعلهما یتهادیان الدر و یتنافثان السحر فی معان تضحک الحزین و تحرک الرصین و تطالع منها کل طریفه و توقف منها علی کل لطیفه و ربما افرد بعضهما بالحکایه و خص احدهما بالروایه.
هنا بیاض بالأصل:
ابونصر عبدالرحمن بن عبدالجبار الفامی فی تاریخ هراه من تألیفه و انشد للبدیع:
خرج الأمیر و من وراء رکابه
غیری و عز علی َّ [اَن] لم أخرج
اصبحت لا أدری اأدعو طغمشی
أم بکتکینی أم اصیح بنرعجی
و بقیت لاأدری أأرکب ابرشی
أم ادهمی أم اشهبی أم دیزجی
یا سید الامراء ما لی خیمه
الاءالسماء الی ذراها التجی
کتفی بعیری ان ظعنت و مفرشی
کمی و جنح اللیل مطرح هودجی.
و کتب بدیع الزمان الی مستمیح عاوده مراراً و قال له لم لاتدیم الجود بالذهب کماتدیمه بالأدب فکتب البدیع: عافاک اﷲ مثل الانسان فی الاحسان مثل الاشجار فی الأثمار و سبیل من ابتداء بالحسنه ان یرفه الی السنه وأنا کما ذکرت لا املک عضوین من جسدی و هما فؤادی و یدی، اما الید فتولع بالجود و اما الفؤاد فیتعلق بالوفود ولکن هذا الخلق النفیس لایساعده الاالکیس و هذا الخلق الکریم لایحتمله الا الغریم ولاقرابه بین الادب و الذهب قلما جمعت بینهما و الادب لایمکن ثرده فی قصعه ولاصرفه فی ثمن سلعه قدجهدت جهدی بالطباخ ان یطبخ لی من جیمیه الشماخ لوناً فلم یفعل و بالقصاب ان یذبح ادب الکتاب فلم یقبل و انشدت فی الحمام دیوان ابی تمام فلم ینجع و دفعت الی الحجام مقاطعات اللجام فلم یأخذ و احتیج فی البیت الی شی ٔ من الزیت فأنشدت النار و مابقی بیت من شعر الکمیت فلم یغن و دفعت ارجوزه العجاج فی توابل السکباج فلم ینفع وانت لم تقنع فما أصنع فان کنت تحسب اختلافک الی ّ افضالا منک علی ّ فراحتی اَلا تطرق ساحتی و فرجی الا تجی و السلام. و حدث ابوالحسن بن ابی القاسم البیهقی صاحب کتاب وشاح الدمیه و قد ذکر ابابکر الخوارزمی و قد رمی بحجر البدیع الهمذانی فی سنه 383 و أعان البدیع الهمذانی قوم من وجوه نیسابور کانوا مستوحشین من ابی بکر فجمع السید نقیب السیاده بنیسابور ابوعلی بینهما و اراده علی الزیاره و داره باعلی ملقباذ فترفع فبعث الیه السید مرکوبه فحضر ابوبکر مع جماعه من تلامذته فقال له البدیع انما دعوناک لتملأ المجلس فوائد و تذکر الابیات الشوارد و الامثال الفوارد و نناجیک فنسعد بما عندک و تسألنا فتسر بما عندنا و نبداء بالفن الذی ملکت زمامه و طار به صیتک و هوالحفظ ان شئت و النظم ان اردت و النثر ان اخطرت و البدیهه ان نشطت فهذه دعواک التی تملأ منها فاک فاحجم الخوارزمی عن الحفظ لکبر سنه و لم یجل فی النثر قداحا و قال ابادهک فقال البدیعالامر امرک یا استاذ فقال له الخوارزمی اقول لک ما قال موسی للسحره: قال بَل ْ الْقُوا. فقال البدیع:
الشعر أصعب مذهباً ومصاعداً
من أن یکون مطیعه فی فکه
و النظم بحر والخواطر معبر
فانظر الی بحرالقریض وفلکه
فمتی ترانی فالقریض مقصراً
عرضت اذن الامتحان لعرکه.
قال و هذه ابیات کثیره فیها مدح الشریف ابی علی و المفاخره و تهجین الخوارزمی فقال الخوارزمی أیضاً ابیاتاً و لکن ما أبرزها من الغلاف فقال له البدیع اما تستحی أن یکون السنور أعقل منک لانه یجعر فیغطیه بالتراب فقال لهما الشریف انسجا علی منوال المتنبی: ارق علی ارق و مثلی یأرق. فابتداء ابوبکر و کان الی الغایات سباقا و قال:
فاذا ابتدهت بدیهه یا سیدی
فأراک عند بدیهتی تتقلق
ما لی أراک و لست مثلی فی الوری
متموهاً بالترهات تمخرق.
و نظم ابیاتاً ثم اعتذر فقال هذا کما یجی ٔ لا کما یجب فقال البدیع قبل اﷲ عذرک لکن رفقت بین قافات خشنه کل قاف کجبل قاف فخذ الاَّن جزاءَ عن قرضک و اداء لفرضک
مهلاً ابابکر فزندک اضیق
و اخرس فان أخاک حی یرزق
یا احمقا و کفاک تلک فضیحه
جربت نار معرتی هل تحرق.
فقال له ابوبکر یا احمقا لایجوز فانه لاینصرف فقال البدیع لانزال نصفعک حتی ینصرف و تنصرف معه و للشاعران یرد ما لاینصرف و ان شئت قلت یا کودنا ثم قولک فی البیت یا سیدی ثم قلت تتقلق مدحت أم قدحت فان اللفظین لایرکضان فی حلبه فقال لهما الشریف قولاً علی منوال المتنبی:
أهلاً بدار سباک اغیدها.
قال البدیع:
یا نعمه لاتزال تجحدها
و منهً لاتزال تکندها.
فقال ابوبکر الکنود قله الخیر لاالکفران فکذبه الجمع و قالوا ماقرأت قوله تعالی: ان ّالانسان لرّبه لکنود أی لکفور فقال له ابوبکر أنا اکتسبت بفضلی دیه أهل همذان فما الذی اکتسبت انت بفضلک فقال له البدیع انت فی حرفه الکدیه احذق و بالاستماحه احری و اخلق فقطعه الکلام ثم انشد القوال:
و شبهنا بنفسج عارضیه
بقایا اللطم فی الخدالرقیق.
فقال الخوارزمی أنا احفظ هذه القصیده فقال البدیع اخطأت فان البیت علی غیر هذه الصیغه و هی:
و شبهنا بنفسج عارضیه
بقایا الوشم فی الوجه الصفیق.
فقال له ابوبکر و اﷲ لاصفعنک ولو بعد حین فقال البدیع أنا اصفعک الیوم و تضربنی غدا. الیوم خمر و غدا أمر و انشد قول [ابن] الرومی:
رأیت شیخاً سفیهاً
یفوق کل سفیه
وقد أصاب شبیهاً
له و فوق الشبیه.
ثم انشد البدیع:
و انزلنی طول النوی دارغربه
اذا شئت لاقیت امرٔاً لا اشا کله
اخامقه حتی یقال سجیه
ولو کان ذاعقل لکنت اعاقله.
فأمال النعاس الرؤس وسکنت الالحان و النفوس و سلب الرقاد الجلوس فنام القوم کعادتهم فی ضیافات نیسابورو أصبحوا فتفرقوا و بعض القوم یحکم بغلبه البدیع و بعضهم یحکم بغلبه الخوازمی و سعی الفضلاء بینهما بالصلح و دخل علیه البدیع و اعتذر و تاب و استغفر مما تقدم من ذنبه و ما تأخر و قال له البدیع بعد الکدر صفو و بعدالغیم صحو فعرض علیه الخوارزمی الاقامه عنده سحابه یومه فأجابه البدیع و أضافه الخوارزمی. و کان بعض الرؤساء مستوحشاً من الخوارزمی و هیاء مجمعاً فی دارالشیخ السید ابی القاسم الوزیر و کان ابوالقاسم فاضلاً مل ء اهابه و حضرابوالطیب سهل الصعلوکی و السید ابوالحسین العالم فاستمال البدیع قلب السید ابی الحسین بقصیده قالها فی مدائح اهل البیت. اولها:
یا معشر اضرب الزمان علی معرسهم خیامه.
ثم حضر المجلس القاضی ابوعمر البسطامی و ابوالقاسم بن حبیب و القاضی ابوالهیثم والشیخ ابونصربن المرزبان و مع الامام ابی الطیب الفقهاء و المتصوفه و حضر ابونصر الماسرجسی معاصحابه و الشیخ ابوسعد الهمذانی و دخل مع الخوارزمی جمع غفیر من اصحابه فقیل لهما انشدا علی منوال قول ابی الشیص:
أبقی الزمان به ندوب عضاض
و رمی سواد قرونه ببیاض.
فابتدر الخوارزمی، فقال:
یا قاضیا ما مثله من قاض
أنا بالذی تقضی علینا راض....
و لقد بلیت بشاعر متهتک
لابل بلیت بناب ذئب غاض.
فقال البدیع ما معنی قولک ذئب غاض
فقال ابوبکر ما قلته فشهد علیه الحاضرون انه قاله فقال ابوبکر الذئب الغاضی الذی یأکل الغضا فقال البدیع استنوق الذئب صارالذئب جملا یأکل الغضا ثم دخل الرئیس ابوجعفر و القاضی ابوبکر الحیری و الشیخ ابوزکریا و الشیخ ابوالرشید المتکلم فقال الرئیس قولا علی هذا النمط:
برز الربیع لنا برونق مائه
و انظر لمنظر أرضه و سمائه
والترب بین ممسک و معنبر
من نوره بل مائه و روائه.
ثم انشد الخوارزمی علی هذا النمط فلما فرغ من انشاده قال البدیع للوزیر و الرئیس لوان رجلاً حلف بالطلاق انی لاأقول شعراً. ثم نظم تلک الابیات التی قالها الخوارزمی لایقال نظرت لکذا و یقال نظرت الی کذا و أنت قلت فانظر لمنظر و شبهت الطیر بالمحصنات و هذا تشبیه فاسد ثم شبهتها بالمغنیات حین قلت والطیر مثل المحصنات صوادح. مثل المغنی شادیاً بغنائه. المحصنات کیف توصف بالغناء [ثم] قلت کالبحر فی تزخاره و الغیث فی امطاره و الغیث هوالمطر فقال البدیع الغیث المطر والسحاب و صدقه الحاضرون وأنکروا علی الخوارزمی فقال الامام ابوالطیب علمنا أی الرجلین أفضل و اشعر فقام البدیع و قبل رأس الخوارزمی ویده و قال اشهدوا ان الغلبه له قال ذلک علی سبیل الاستهزاء وتفرق الناس و اشتغلوا بتناول الطعام و ابوبکر ینطق عن کبد حری و الوزیر یقول للبدیع ملکت فاسجح فلما قام ابوبکر اشار الی البدیع و قال لاترکنک بین المیمات فقال ما معنی المیمات فقال بین مهدوم مهزوم مغموم محموم مرجوم محروم فقال البدیع لاترکنک بین الهیام و السقام والسام و البرسام و الجذام والسرسام و بین السینات بین منحوس و منخوس و منکوس و معکوس و بین الخاآت من مطبوخ و مسلوخ و مشدوخ و مفسوخ و ممسوخ و بین الباآت بین مغلوب و مسلوب و مصلوب و منکوب فخرج البدیعو اصحاب الشافعی یعظمونه بالتقبیل والاستقبال والاکرام و الاجلال وما خرج الخوارزمی حتی غابت الشمس و عاد الی بیته وانخذل انخذالاً شدیداً و انکسف باله و انخفض طرفه و لم یحل علیه الحول حتی خانه عمره و ذلک فی شوال سنه 383. قال ابوالحسن البیهقی: و بدیع الزمان ابوالفضل احمدبن الحسین الحافظ کان یحفظ خمسین بیتاً بسماع واحد و یؤدیها من أولها الی آخرها. و ینظر فی کتاب نظراً خفیفا و بحفظ اوراقاً و یؤدیها من اولها الی آخرها فارق همذان فی سنه 380 و کان قد اختلف الی احمدبن فارس صاحب المجمل و ورد حضره الصاحب و تزود من ثمارهما و اختص بالدهخداه ابی سعد محمدبن منصورو نفقت بضاعته لدیه و وافی نیسابور فی سنه 382 و بعد موت الخوارزمی خلاله الجو و جرت بینه و بین ابی علی الحسین بن محمد الخشنامی مصاهره و القی عصا المقام بهراه ثم فارق دنیاه فی سنه 398 و حدث الثعالبی فی اخبار ابی فراس قال حکی ابوالفضل الهمذانی قال قال الصاحب ابوالقاسم یوماً لجلسائه و انا فیهم و قدجری ذکر ابی فراس الحارث بن سعیدبن حمدان لایقدر أحدان یزور علی ابی فراس شعراً فقلت من یقدر علی ذلک و هوالذی یقول:
رویدک لاتصل یدها بباعک
و لاتعز السباع الی رباعک
و لاتعز العدو علی انی
یمین ان قطعت فمن ذراعک.
فقال الصاحب صدقت فقلت أیداﷲ مولانا فقد فعلت و یقال ان السبب فی مفارقه البدیع الهمذانی حضره الصاحب انه کان فی مجلسه فخرجت منه ریح فقال البدیع هذا صریر التخت فقال الصاحب أخشی ان یکون صریر التحت فاورثه ذلک خجلا کان سبب مفارقته ایاه و وروده الی خراسان و کانت أول رقعه کتبها البدیع الی الخوارزمی عند وروده نیسابور: انالقرب الاستاذ أطال اﷲ بقأه کما طرب النشوان مالت به الخمر و من الارتیاح للقائه کما انتفض العصفور بلله القطر و من الامتزاج بولائه کما التقت الصهباء و الباردالعذب و من الابتهاج بمزاره کما اهتز تحت البارح الغصن الرطب فکیف ارتیاح الاستاذ لصدیق طوی الیه ما بین قصبتی العراق و خراسان بل عتبتی الجبل و نیسابور وکیف اهتزازه لضیف فی برده حمال و جلده جمال.
رق الشمائل منهج الاثواب
بکرت علیه مغیره الاعراب
کمهلهل و ربیعهبن مکدّم
و عیینهبن الحارث بن شهاب.
و هو ولی انعامه بانفاذ غلامه الی مستقری لافضی علیه بماعندی ان شأاﷲتعالی وحده ثم اجتمع الیه فلم یحمد لقیه فانصرف عنه و کتب الیه الاستاذ: واﷲ یطیل بقأه ویدیم تأییده و نعمأه ازری بضیفه ان وجده یضرب آباط القله فی اطمار الغربه فاعمل فی ترتیبه انواع المصارفه و فی الاهتزاز له اصناف المضایقه من ایماء بنصف الطرف و اشاره بشطر الکف و دفع فی صدر القیام عن التمام و مضغ الکلام و تکلفه لرد السلام و قد قبلت هذا الترتیب صعرا و احتملته وزرا و احتضنته نکرا و تأبطته شرا و لم آله عذرا فان المرء بالمال و ثیاب الجمال و أنا مع هذه الحال و فی هذه الاسمال اتقزز صف النعال ولو حاملته العتاب و ناقشته الحساب و صدقته المساع لقلت ان بوادینا ثاغیه صباح و راغیه رواح و قوم یجرون المطارف و لا یمنعون المعارف.
وفیهم مقامات حسان وجوههم
وأندیه ینتابها القول و الفعل
علی مکثریهم حق من یعتریهم
وعند المقلین السماحه والبذل.
ولو طوحت بالاستاذ ایدی الغربه الیهم لوجد منال البشرقریباً و محطالرحل رحیبا و وجه المضیف خصیبا و رأیه ایده اﷲ فی ان یملاء من هذا الضیف اجفان عینه و یوسع اعطاف ظنه و یجیبه بموفع هذا العتاب الذی معناه ود والمر الذی یتلوه شهد. موفق ان شأاﷲتعالی.
الجواب من الخوارزمی:
انک ان کلفتنی مالم أطق
سأک ماسرک منی من خلق.
فهمت ما تناوله سیدی من حسن خطابه و مؤلم عتبه و عتابه و صرفت ذلک منه الی الضجر الذی لایخلومنه من نبابه دهر و مسه من الایام ضر والحمداﷲ الذی جعلنی موضع انسه و مظنه مشتکی مافی نفسه اما ماشکاه سیدی من مضایقتی ایاه زعم فی القیام و تکلفی لردالسلام فقد وفیته حقه کلاماً و سلاماً و قیاماًعلی قدر ما قدرت علیه و وصلت الیه و لم ارفع علیه غیرالسید ابی القاسم و ماکنت لارفع احدا علی من ابوه الرسول وامه البتول و شاهداه التوراه والانجیل و ناصراه التاویل والتنزیل و البشیر به جبرائیل و میکائیل و اما عدم الجمال و رثاثه الحال فمایضعان عندی قدراًولایضران نجرا و انما اللباس جلده والزی حلیه بل قشره وانما یشتغل بالجل من لایعرف قیمه الخیل و نحن بحمداﷲنعرف الخیل عاریهً من جلالها و نعرف الرجال باقوالهاو افعالها لابآلاتها و احوالها واما القوم الذین صدر سیدی عنهم وانتمی الیهم ففیهم لعمری فوق ما وصف حسن عشره وسداد طریقه و جمال تفصیل و جمله و لقد جاورتهم فنلت المراد و احمدت المراد.
فان اک قد فارقت نجدا و اهله
فما عهدنجد عندنا بذمیم.
واﷲ یعلم نیتی للاحرار عامه و لسیدی من بینهم خاصه فان أعاننی علی مرادی له و نیتی فیه بحسن العشره بلغت له بعض ما فی المنیه و جاوزت مسافهالقدره و ان قطع علی طریق عزمی بالمعارضه و سوءالمؤاخذه صرفت عنانی عن طریق الاختیار بیدالاضطرار.
فما النفس الانطفه بقراره
اذا لم تکدر کان صفوا غدیرها.
و علی هذا فحبذا عتاب سیدی اذا صادف ذنباً واستوجب عتبافاما ان یسلفنا العربده و یستکثر المعتبه والموجده فتلک حالهنصونه عنها و نصون انفسنا عن احتمال مثلها فلیرجع بنا الی ماهو اشبه به واجمل له و لست اسومه ان یقول استغفرلنا ذنوبنا اناکناخاطئین و لکن اسأله ان یقول لاتثریب علیکم الیوم یغفراﷲ لکم و هو ارحم الراحمین.
رقعه البدیع الثالثه الی الخوارزمی: أنا ارد من الاستاذ سیدی شرعه وده وان لم تصف و البس خلعه بره و ان لم تضف وقصا رای ان اکیله صاعا بصاع مداعن مد وان کنت فی الادب دعی النسب ضعیف السبب ضیق المضطرب سیی ٔ المنقلب امت الی اهله بعشره رشیقه و انزع الی خدمه اصحابه بطریقه ولکن بقی ان یکون الخلیط منصفا فی الاخاء عادلا فی الوداد اذا زرت زار و ان عدت عاد والاستاذ سیدی أیده اﷲ ضایقنی فی القبول اولاً و ناقشنی فی الاقبال ثانیاً فأما حدیث الاستقبال و أمر الانزال والانزال فنطاق الطمع ضیق عنه غیر متسع لتوقعه منه و بعد فکلفه الفضل هینه و فروض الود متعینه و طرق المکارم بینه وأرض العشره لینه فلم اختار قعودالتعالی مرکبا و صعود التفالی مذهبا و هلا ذاد الطیر عن شجر العشره اذا کان ذاق الحلو من ثمرها و قد علم اﷲ ان شوقی الیه قد کد الفؤاد برحا علی برح و نکاه قرحا علی قرح فهو شوق داعیه محاسن الفضل و جاذبه بواعث العلم و لکنها مِره مره و نفس حره و لم تقد الا بالاعظام و لم تلق الا بالاکرام واذا استعفانی سیدی الاستاذ من معاتبته و استعادته و مؤاخذته اذا جفا و استزادته و اعفی نفسه من کلف الفضل یتجشمها فلیس الاغصص الشوق اتجرعها و حلل الصبر اتدرعها فلم اعره من نفسی و انا لواعرت جناحی طائر لما رنقت الاالیه ولا حلقت الاعلیه.
احبک یا شمس النهار و بدره
وان لامنی فیک السها و الفراقد
وذاک الأن الفضل عندک باهر
ولیس لان العیش عندک بارد.
جواب الخوارزمی عنها:
شریعه ودی لسیدی أدام اﷲعزه اذا وردها صافیه و ثیاب بری اذا قبلها ضافیه هذا مالم یکدر الشریعه بتعنته وتعصبه و لم تخترق الثیاب بتجنیه و تسحبه فاماالانصاف فی الاخاء فهو ضالتی عندالاصدق ولا أقول:
وانی لمشتاق الی ظل صاحب
یرق و یصفو ان کدرت علیه.
فان قائل هذا البیت قاله و الزمان زمان و الاخوان اخوان و حسن العشره سلطان ولکنی أقول و انی لمشتاق الی ظل.
رجل یوازنک الموده جاهداً
یعطی و یأخذ منک بالمیزان.
فأذا رأی رجحان حبه خردل مالت مودته مع الرجحان و قدکان الناس یقترحون الفضل فأصبحنا نقترح العدل و الی اﷲ المشتکی لا منه ذکر الشیخ سیدی أیده اﷲ حدیث الاستقبال و کیف یستقبل من انقض علینا انقضاض العقاب الکاسر و وقع بیننا وقوع السهم العائر و تکلیف المرء مالایطیق یجوز علی مذهب الاشعری و قدزاد سیدی علی استاذه الاشعری فان استاذه کلف العاجز مالایطیق مع عجزه عنه و سیدی کلف الجاهل علم الغیب مع الاستحاله منه و المنزل بمافیه قد عرضته علیه و لوأطقت حمله لحملته الیه و الشوق الذی ذکره سیدی فعندی منه الکثیر الکبیر و عنده منه الصغیر الیسیر و اکثرنا شوقاً اقلنا عتاباًو الیننا خطاباً ولو أراد سیدی ان اصدق دعواه فی شوقه الی لیغض من حجم عتبه علی فانما اللفظ زائد و اللحظ وارد فاذا رق اللفظ دق اللحظ و رق ّ و اذا صدق الحب ضاق العتاب و العتب
فبالخیرلا بالشر فارج مودتی
و ای امرء یقتال منه الترهب.
عتاب سیدی قبیح و لکنه حسن و کلامه لین و لکنه خشن أما قبحه فلانه عاتب بریئاً و نسب الی الاساءه من لم یکن مسیئاً وأما حسنه فلالفاظه الغرر ومعانیه التی هی کالدرر فهی کالدنیا ظاهرها یغر و باطنها یضر و کالمرعی علی دمن الثری منظره بهی و مخبره وبی ولوشاء سیدی نظم الحسن والاحسان و جمع بین صواب الفعل و اللسان.
یا بدیع القول حاشا
لک من هجو بدیع
و بحسن القول عوذ
تک من سوءالصنیع
لایعب بعضک بعضاً
کن ملیحاً فی الجمیع.
رقعه أخری للبدیع الی الخوارزمی:
أنا و ان کنت مقصراً فی موجبات الفضل من حضور مجلس الاستاذ سیدی فما أفری الاجلدی ولا أبری الاقدحی ولا أبخس الا حظی و ان یکن ذاک جرماً فلقی هذا عقاباً و مع ذاک فما اعمر أوقاتی الابمدحه ولا اطرز ساعاتی الا بذکره و لا أرکض الا فی حلبه وصفه حرس اﷲفضله نعم و قد رددت کتاب الاوراق للصولی و تطاولت لکتاب البیان والتبیین للجاحظ وللاستاذ سیدی فی الفضل والتفضل به رأیه.
و قال البدیع یمدح الصحابه و یهجو الخوارزمی و یجیبه عن قصیده رویت له فی الطعن علیهم:
و کلنی بالهم و الکآبه
طعّانه لعّانه سبابه
للسلف الصالح و الصحابه
«اساء سمعاً فأساء جابه»
تأملوا یا کبراء الشیعه
لعشره الاسلام و الشریعه
اتستحل هذه الوقیعه
فی تبع الکفر واهل البیعه
فکیف من صدق بالرساله
وقام للدین بکل آله
واحرز اﷲ ید العقبی له
ذلکم الصدیق لامحاله
امام من أجمع فی السقیفه
قطعاً علیه انه الخلیفه
ناهیک من آثاره الشریفه
فی رده کید بنی حنیفه
سل الجبال الشم والبحارا
وسائل المنبر والمنارا
و استعلم الاَّفاق و الاقطارا
من أظهر الدین بها شعارا
ثم سل الفرس و بیت النار
من الذی فل شبا الکفار
هل هذه البیض من الاَّثار
الا لثانی المصطفی فی الغار
وسائل الاسلام من قواه
وقال اذ لم تقل الافواه
و استنجز الوعد فأومی اﷲ
من قام لمّا قعدوا الاهو
ثانی النبی فی السنی الولاده
ثانیه فی الغاره بعد العاده
ثانیه فی الدعوه و الشهاده
ثانیه فی القبر بلا وساده
ثانیه فی منزله الزعامه
نبوه افضت الی الامامه
أتامل الجنهیا شتامه
لیست بمأواک ولا کرامه
ان امراء اثنی علیه المصطفی
ثمت و الاه الوصی المرتضی
و اجتمعت علی معالیه الوری
و اختاره خلیفه رب العلی
و اتبعته أمه الامی
وبایعته راحه الوصی
وباسمه استسقی حیا الوسمی ّ
ماضره هجو الخوارزمی
سبحان من لم یلقم الصخرفمه
و لم یعده حجراً ما أحلمه
یا نذل یا مأبون أفطرت فمه
لشد ما اشتاقت الیک الحطمه
ان امیرالمؤمنین المرتضی
و جعفر الصادق او موسی الرضا
لوسمعوک بالخنا معرضا
ما ادخروا عنک الحسام المنتضی
ویلک لم تنبح یا کلب القمر
مالک یا مأبون تغتاب عمر
سید من صام و حج و اعتمر
صرح بالحادک لاتمش الخمر
یا من هجا الصدیق والفاروقا
کیما یقیم عند قوم سوقا
نفخت یا طبل علینا بوقا
فما لک الیوم کذا موهوقا
انک فی الطعن علی الشیخین
والقدح فی السید ذی النورین
لواهن الظهر سخین العین
معترض للحین بعد الحین
هلاشغلت بأستک المغلومه
وهامه تحملها مشؤومه
هلانهتک الوجنه الموشومه
عن مشتری الخلد ببئر رومه
کفی من الغیبه أدنی شمه
من استجاز القدح فی الائمه
و لم یعظم امناء الامه
فلا تلوموه ولوموا أمه
مالک یا نذل وللزکیه
عائشه الراضیه المرضیه
یا ساقط الغیره و الحمیه
ألم تکن للمصطفی حظیه
من مبلغ عنی الخوارزمیا
یخبره ان ابنه علیّا
قد اشترینا منه لحمانیا
بشرط ان یفهمنا المعنیا
یا أسد الخلوه خنزیر الملا
مالک فی الحری تقود الجملا
یا ذالذی یثلبنی اذا خلا
و فی الخلا اطعمه مافی الخلا
و قلت لما احتفل المضمار
و احتفت الاسماع و الابصار
سوف تری اذا انجلی الغبار
اء فرس تحتی أم حمار.
و کتب البدیع الی معلمه جواباً: الشیخ الأمام یقول فسدالزمان أفلا یقول متی کان صالحاًأفی دوله العباسیه و قدرأینا آخرها و سمعنا باولها أم فی المده المروانیه و فی اخبارها ما لاتکسع الشول باغبارها، انک لاتدری من الناتج ام السنین الحربیه،
والسیف یغمد فی الطلی
والرمح یرکز فغی الکلی
و مبیت حجر بالفلا
والحدثان بکربلا.
ام الایام العدویه فنقول هل بعد البزول الاالنزول ام الایام التیمیه و نقول طوبی لمن مات فی نأناءه الاسلام أم علی عهد الرساله و قیل اسکنی یا رحاله فقد ذهبت الامانه ام فی الجاهلیه و لبید یقول:
ذهب الذین یعاش فی اکنافهم
و بقیت فی خلف کجلد الاجرب.
أم قبل ذلک واخوعاد یقول:
بلاد بها کنا وکنا نحبها
اذا الاهل أهل و البلاد بلاد.
ام قبل ذلک و قدقال آدم علیه السلام:
تغیرت البلاد و من علیها
فوجه الارض مغبر قبیح.
أم قبل ذلک و الملائکه تقول: أتجعل فیها مَن ْ یفسد فیها ویَسفک ُ الدِماءَ. و انی علی توبیخه لی لَفقیرٌ الی لقائه شفیق علی بقائه، مانسیته ولا أنساه و ان له بکل کلمه علمنا مناراً و لکل حرف أخذته منه ناراً ولو عرفت لکلامی موقعاً من قلبه لاغتنمت خدمته به ولکنی خشیت ان تقول هذه بضاعتنا رُدّت اِلینا، و اثنان قلَّمایجتمعان الخراسانیه و الانسانیه وانی و ان لم أکن خراسانی الطینه فانی خراسانی المدینه و المرء من حیث یوجد لامن حیث یولد و الانسان من حیث یثبت لامن حیث نبت فاذا انضاف الی تربه خراسان ولاده همذان ارتفع القلم و سقط التکلیف والجرح جبار والجانی حمار فلیحملنی علی هناتی الیس صاحبنا یقول:
لا تلمنی علی رکاکه عقلی
ان تصورت اننی همذانی.
و رجوع به بدیع الزمان احمد...شود.

احمد. [اَ م ِ] (اِخ) ابن علی بن ثابت بن احمدبن مهدی الخطیب. مکنی به ابوبکر و معروف به خطیب بغدادی. او خطیبی حافظ و یکی از مشاهیر ائمه ٔ ادب و بسیار تصنیف و از متبرزین حفاظ است و دیوان محدثین بوی ختم شده است و او از شیوخ عصر خویش به بغداد و بصره و دینور و کوفه سماع داشت و آنگاه که به سال 415 هَ. ق. عزم زیارت خانه کرد در نیشابور حدیث شنید و پس از دفع فتنه ٔ بساسیری، خطیب به سال 451 به بغداد بازگشت و در آنجا، اقامت گزید و تا ماه صفر سال 457 مجموع کتابها و مصنفات خود را در آنجا روایت کرد و از بغداد به صور رفت و مدتی در آن شهر ببود، و در آن مدت گاهی بزیارت بیت المقدس میشد و بصور بازمی گشت تا به سال 462 که بطرابلس و حلب شد و در هر یک از این دو شهر روزی چند بماند و در اواخر سال 462 به بغداد مراجعت کرد و در این هنگام تاریخ بغداد را روایت کرد و پس از یکسال در این شهر زندگی را بدرود گفت. از شیوخ وی، ابوبکر برقانی و ازهری و غیر آنان باشند. غیث بن علی صوری گوید: ابوبکر خطیب مولد خویش را به سال 392 هَ. ق. می گفت احتمالا بروز پنجشنبه ٔ ماه جمادی الاخری، و خطیب گوید: آنگاه که بزیارت خانه توفیق یافتم، از آب زمزم، سه کف بنوشیدم و بر طبق روایت از رسول (ص) سه حاجت از خداوند بخواستم نخست این که تاریخ بغداد را در بغداد روایت کنم دوم این که در جامع منصور املاء حدیث کنم سوم این که مدفن من نزدیک گور بشر حافی باشد. و چون به بغداد بازگشت و تاریخ بغداد روایت کرد، جزئی از کتابی بدستش افتاد که خلیفه، القائم بامراﷲ، آنرا سماع کرده بود و جزء مزبور را برگرفت و قصد خلیفه کرد و خواستار اجازه ٔ خواندن این جزء شد. خلیفه گفت این مردی بزرگ است و او را بسماع از من نیازی نباشد و باشد که او را حاجتی است که بدین وسیلت جسته است از وی پرسند تا چه حاجت دارد و پرسیدند. خطیب گفت: حاجت من آن است که در جامع منصور املاء حدیث کنم. خلیفه نقیب النقبا را گفت تا این اجازت بداد ابن عساکر از اسماعیل بن ابی سعید صوفی آرد که در پیش گور بشر، ابوبکر احمدبن علی طرثیثی خود را گوری کنده ودر آنجا سالها ختم قرآن کرده و دعاها خوانده بود و چون خطیب زندگی بدرود گفت و بوصیت وی خواستند جسد خطیب در پیش گور بشر بخاک سپارند طرثیثی ابا کرد و گفت این گور من است، و من آنرا کنده و در آن چند ختم قرآن کرده ام، و کسی را در آن جای دفن کردن اجازت ندهم.اسماعیل گوید: این خبر بپدر من برداشتند و او به طرثیثی گفت: ای شیخ اگر بشر زنده میبود، و تو و خطیب بر او درمی آمدید کدام یک پهلوی او می نشستید تو یا خطیب ؟ طرثیثی گفت خطیب. پدرم او را گفت هنگام مرگ نیز چنین شاید و او از تو شایسته تر است. طرثیثی بدین گفته دل خوش کرد و رضا داد. مؤتمن ساجی گوید: بعد از دارقطنی به بغداد، احفظ از خطیب نبود و در منتظم آمده است که: خطیب در مکه ابوعبداﷲبن سلامه ٔ قضاعی را دیدار کرد و از او حدیث شنید، و صحیح بخاری بر کریمه دختر احمد مروزی در پنج روز بخواند و به بغداد بازگشت وبه رئیس الرؤسا ابوالقاسم بن مسلمه وزیر القائم بامراﷲ پیوست، در این هنگام، برخی از جهودان نامه ای در باب اسقاط جزیه از اهل خیبر آورده بودند و مدعی بودندکه از پیغمبر است بخط علی بن ابی طالب و شهادت صحابه. رئیس الرؤسا نامه را به ابوبکر خطیب نمود. خطیب گفت این نامه مزور است. گفتند از کجا دریافتی ؟ گفت در این نامه شهادت معاویهبن ابی سفیان باشد و او در روزفتح اسلام آورده و فتح خیبر به سال هفتم هجرت بوده است. و شهادت سعدبن معاذ در این نامه است و وی در روزجنگ خندق، به سال پنجم هجرت مرده است. و این استنباط او وزیر را پسندیده آمد. محمدبن عبدالملک همدانی آرد که رئیس الرؤسا قصه گویان و وعاظ را گفته بود حدیثهائی که از پیغمبر نقل میکنند نخست باید بر خطیب عرضه دارند و پس از اجازت او ایراد کنند و آنچه را رخصت ندهد فروگذارند. و در کتاب المنتظم آمده است که درفتنه ٔ بساسیری خطیب پنهان شد و از بغداد بیرون آمد وبشام رفت و در دمشق اقامت گزید و سپس بصور و از آنجا بطرابلس و حلب شتافت و پس از آن، به سال 462 هَ. ق. به بغداد باز گشت و پس از یک سال در آن شهر درگذشت. او راست پنجاه و شش تصنیف قلیل النظیر که از آن جمله است: تاریخ بغداد. کتاب شرف اصحاب الحدیث. کتاب الجامع لاخلاق الراوی و آداب السامع. کتاب الکفایه فی معرفه علم الروایه. کتاب المتفق والمفترق. کتاب السابق و اللاحق. کتاب تلخیص المتشابه فی الرسم. کتاب فی التلخیص. کتاب الفصل والوصل. کتاب المکمل فی بیان المهمل. کتاب الفقیه و المتفقه. کتاب الدلائل و الشواهد علی صحه العمل بالیمین مع الشاهد. کتاب غنیهالمقتبس فی تمییزالملتبس. کتاب الاسماء المبهمه فی الانباءالمحکمه. کتاب الموضح و هو اوهام الجمع و التفریق. کتاب المؤتنف تکملهالمختلف و المؤتلف. کتاب نهج الصواب فی ان التسمیه من فاتحهالکتاب. کتاب الجهر بالبسمله. کتاب الخیل. کتاب رافعالارتیاب فی القلوب من الاسماء و الالقاب. کتاب القنوت.کتاب التبیین لاسماءالمدلسین. کتاب تمییزالمزید فی متصل الاسانید. کتاب من وافق کنیته اسم ابیه. کتاب من حدث فنسی. کتاب روایه الاَّباء عن الابناء. کتاب الرحله فی طلب الحدیث. کتاب الرواه عن مالک بن انس. کتاب الاحتجاج للشافعی فیما اسند الیه و الرد علی الجاهلین بطعنهم علیه. کتاب التفصیل لمبهم المراسیل. کتاب اقتضاءالعلم العمل. کتاب تقییدالعلم. کتاب القول فی علم النجوم. کتاب روایات الصحابه عن التابعین. کتاب صلاهالتسبیح. کتاب مسند نعیم بن هماز، جزء. کتاب النهی عن صوم یوم الشک. کتاب الاجازه للمعلوم و المجهول. کتاب روایات السنه من التابعین. کتاب البخلاء. کتاب الطفیلیین. کتاب الدلائل و الشواهد. کتاب التنبیه و التوقیف علی فضائل الخریف. ابن الجوزی گوید تصانیف او این است که گفته شد و هر که در آنها نظر کند قدر و مرتبه ٔ او داند چه آنچه که برای وی فراهم شده است احفظ از او را، چون دارقطنی و غیر از او فراهم نبود. ابوسعد سمعانی گوید: بخط پدر خود، خواندم که از ابوالحسین بن الطیوری، به بغداد، شنیدم که او میگفت بیشتر کتابهای خطیب، جز تاریخ بغداد، از کتب صوری گرفته شده است و صوری آنها را شروع کرده بود و بپایان نرسانید. و این صوری را، در صور، خواهری بود که پس از مرگ وی، دوازده عدل کتاب نزد آن خواهر، از وی بجای ماند، و آنگاه که خطیب به شام رفت از آن کتابها بدست آورد و کتابهای خود را از آنها تألیف کرد. و در باب مرگ صوری گوید: بطبیبی که او را رگ زد نیشتر زهر آلودی داده شده بود که دیگری را با آن رگ زند و پزشک باشتباه با آن صوری را فصد کرد و او بدان زهر بمرد و ابن الجوزی آنگاه که این حکایت بشنید گفت: بسا میشود که شخصی روشی را وضع و پیروی میکند و در هر حال خطیب را در کار خویش قصوری نیست و اوبر علم حدیث حریص بود و حتی هنگام راه رفتن جزئی بدست داشت و مطالعه میکرد و نیکو میگفت. و فصیح لهجه و ادیب بود و شعر نیکو میگفت. و باز ابن الجوزی گوید: شعر ویرا از خط خود از نقل کردم و از آن جمله است:
لعمرک ما شجانی رسم دار
وقفت بها و لا ذکر المغانی
ولا اثر الخیام اراق دمعی
لاجل تذکری عهد الغوانی
و لا ملک الهوی یوماً فنادی
ولا عاصیته فثنی عنانی
رایت ُ فعاله بذوی التصابی
و ما یلقون من ذل الهوان
فلم اطمعه فی و کم قتیل
له فی الناس لایحصی وعان
طلبت ُ اخاً صحیح الود محضاً
سلیم الغیب مأمون اللسان
فلم اعرف من الاخوان الا
نفاقاً فی التباعد و التدانی
و عالم دهرنا لاخیر فیه
تری صوراً تروق بلامعانی
و وصف جمیعهم هذا فما ان
اقول سوی فلان او فلان
و لما لم اجد حراً یؤاتی
علی ما ناب من صرف الزمان
صبرت تکرما لفراغ دهری
و لم اجزع لما منه دهانی
و لم اک فی الشدائد مستکینا
اقول لها الا کفی کفانی
و لکنی صلیب العود عود
ربیط الجاش مجتمع الحنان
ابی النفس لا اختار رزقا
یجی ٔ بغیر سیفی او سنانی
لعز فی لظی باغیه یشوی
الذ من المذله فی الجنان
و من طلب المعالی و ابتغاها
ادار لها رحا الحرب العوان.
و نیز او راست:
لا تغبطن ّ اخا الدنیا لزخرفها
و لا للذه وقت عجلت فرحا
فالدهر اسرع شی ٔ فی تقلبه
و فعله بین للخلق قد وضحا
کم شارب عسلا فیه منیته
و کم تقلد سیفاً من به ذبحا.
ابوالفرج گوید: از پیش، خطیب بر مذهب احمدبن حنبل بود و سپس بمذهب شافعی گرائید و در تصانیف خویش بر خلاف حنیفان برخاست و در این امر کار بحد تعصب و افراط برد. چنانکه احمد بن حنبل را سیدالمحدثین خواند و شافعی را تاج الفقهاء نامید یعنی جنبه ٔ فقاهت احمد را انکار کرد و آنگاه که بشرح حال حسین کرابیسی می پردازد گوید که کرابیسی گفت با این کودک چه توان کردن آنگاه که گوئیم قرآن مخلوق است گوید بدعت است و اگر گوئیم غیر مخلوق، باز گویدبدعت است سپس روی با اصحاب احمد کرد و تا سر حد امکان بقدح آنان پرداخت. و او را در ذم حنبلیان دسائسی عجیب است و ابوالفرج پاره ای از قدحهای وی را از حنبلیان بیاورده و سپس تأویل کرده است و آنگاه گوید: ابوزرعه طاهربن محمدبن طاهر مقدسی از پدر خویش و او ازاسماعیل بن ابی الفضل قومسی، که از دانشمندان محدثین بود، روایت کند که سه تن از حفاظ حدیث را برای شدت تعصب و کمی انصافشان دوست ندارم: الحاکم ابوعبداﷲ. و ابونعیم اصفهانی و ابوبکر خطیب. ابوالفرج گوید: اسماعیل راست گوید چه او از اهل معرفت باشد زیرا که حاکم شیعی مذهب بود و آن دو دیگر در امر متکلمین و اشاعره تعصب می ورزیدند و این طریقه اصحاب حدیث را نسزد چه در حدیث ذم کلام آمده و شافعی این حدیث تأکید کند وگوید رای من در اهل کلام این است که آنان را بر استرها نشانند و گرد شهر گردانند. و گوید خطیب را مالی بود و به القائم بامراﷲ نوشت که این مال را به بیت المال وصیت کرده ام. و اکنون اجازت خواهم تامیان عده ای بخش کنم و القائم اجازت داد و خطیب آن مال را که دویست دینار بود میان اصحاب حدیث قسمت کرد، و کتابهای خود را هم وقف مسلمین کرد و آنها را به ابوالفضل بن خیرون سپرد و ابن خیرون آنهارا عزیز میداشت و پس از وی پسر او فضل تولیت آن کتب می کرد و در آخر آن جمله در خانه ٔ فضل بسوخت. ابن طاهر گوید ابوالقاسم هبه اﷲبن عبدالوارث شیرازی را پرسیدم که آیا قوت حفظ خطیب بوسعت تصانیف او بود؟ گفت نه چه او سوءالات ما را پس از چند روز پاسخ میداد و اگر در تسریع آن اصرار میکردیم خشمگین میشد و تصانیف او هر چند مصنوع است لیکن مهذب است و حفظ او باندازه ٔآن تصانیف نیست. ابوسعد سمعانی در ترجمه ٔ عبدالرحمان بن محمدبن عبدالواحد قزاز آرد که وی همه ٔ کتاب تاریخ بغداد را، جز جزء ششم آن، که مرگ مادرش و نماز گزاردن بر وی، و کفن و دفن او مانع شد، از مؤلف آن ابوبکر خطیب بشنید و عبدالرحمان گوید اعاده ٔ جزء ششم میسر نشد چه خطیب شرط کرده بود که هر جزء کسی را از شاگردان فوت شود بر او اعاده نکند. سمعانی گوید آنگاه که بخراسان باز گشتم، نسخه ای از تاریخ بغداد بخط شجاع بن فارس ذهلی الاصل بدست من افتاد که آن را برای ابوغالب محمدبن عبدالواحد قزاز نوشته بود، و بر روی هر یک از اجزاء آن عبارت «سماع ابوغالب و پسر او ابومنصور عبدالرحمان و برادر وی عبدالمحسن » نوشته شده بود و بر روی جزء ششم و جزء سی ام آن، عبارت «اجازه ٔ ابوغالب و پسرش ابومنصور» دیده میشد. و این شجاع، کاتب این کتاب، از دانشمندان است. پس باید گفت سماع دو جزءاز او فوت شده است نه یک جزء. و از خط ابوسعد سمعانی و منتخب او از معجم شیوخ عبدالعزیزبن محمد نخشبی دیدم که گوید: و از آن جمله است احمدبن علی بن ثابت خطیب، که در بعض قراء بغداد خطبه می کرد و او مردی فهیم و حافظ لیکن متهم به میگساری بود. و هر گاه او را میدیدم او بسلام سبقت میکرد لیکن در یکی از روزها او را متغیرگونه یافتم و سلام نکرد و آنگاه که از من بگذشت یکی از اصحاب بمن رسید و گفت خطیب را دیدی که مست بود. گفتم او را دیدم حالش دگرگون بود و از حال وی متعجب شدم و ندانم که او مست بود یا نه و شاید ان شاء اﷲ توبه کرده باشد. سمعانی گوید با اینکه جماعت کثیری از اصحاب خطیب را دریافته ام هیچیک جز نخشبی چنین چیزی از وی ذکر نکرده است. و در مذیل آرد که خطیب در درجه ٔ قدماء حفاظ و ائمه ٔ کبار چون یحیی بن معین و علی بن المدینی و احمدبن خیثمه و طبقه ٔ آنان است و علامه ٔ زمان خود است و علم حدیث، باو غضارت و بهجت و نظارت یافت و او مردی مهیب و وقور و نبیل و خطیر و ثقه وصدوق بود. و در تصنیف و گفتار و جمع خود دقیق و حجت است. نقل و خط او نیکو است و در خط شکل و ضبط را بسیار مراعات میکند و مردی حدیث خوان و فصیح است و در خلق و خلق درجه و رتبت عالی دارد. و معرفت علم حدیث وحفظ آن بوی منتهی شده است و حفاظ باو ختم شده اند و این مرد سماع را، به سال 403 هَ. ق. در یازده سالگی آغاز کرد. و نیز گوید که از بعض مشایخ خود شنودم که یکی از اکابر به جامع دمشق یا صور، درآمد و حلقه ٔ درسی عظیم دید و مدرس آن جمع خطیب بود و از او حدیث می شنیدند. آن بزرگ، تا پیش خطیب بالا رفت و چنین مینمود که از انبوهی مردم بشگفت اندر است. خطیب او را گفت نشستن در گوشه ٔ جامع منصور با تنی چند مرا دوستر آید از این انبوهی. و نیز گوید بمرو از ابوالفتح مسعودبن محمدبن احمد ابی نصر خطیب شنیدم که او از عمر نسوی معروف به ابن لیلی روایت میکرد که در جامع صور نزدخطیب بودم یکی از علویان درآمد، و دیناری چند در آستین داشت و خطیب را گفت فلان، و نام یکی از محتشمان برد، ترا سلام رساند و گوید این را در بعض مهمات خود بکار بر. خطیب گفت مرا حاجتی بدان نباشد و روی در هم کشید. علوی گفت آن را در کار بعض از یاران خود کن خطیب گفت او را بگوی که خود در کار هر کس که خواهد کند. علوی گفت چنین مینماید که آن را اندک پنداری و دینارها بر زمین ریخت و گفت این سیصد دینار است و خطیب بر پای خاست گونه سرخ کرد و سجاده خود بگرفت و دینارها از آن بیفشاند و از مسجد بیرون شد. فضل بن لیلی گوید عزت خروج خطیب و ذلت آن علوی را، که نشسته و دینارها را از زمین و خلال حصیرها برمیچید، هرگز فراموش نکنم. و نیز، باسنادی از خطیب روایت کنند که گفت: به بیست سالگی روایت حدیث میکردم. و شیخ ما ابوالقاسم ازهری ببصره از من چیزها فرا گرفت وآنها را در تصانیف خود درآورد و این به سال 412 (هَ. ق). بود. و نیزروایت کند که ابوالفضل ناصر سلامی گفت ابوبکر خطیب از صاحبان مروت بود و نیز گوید ابوزکریا یحیی ابن علی خطیب لغوی مرا روایت کرد که به سال 456 به دمشق شدم و امام ابوبکر حافظ بدآنجا بود و درس او حلقه ای بزرگ بود که بامداد هر روز گرد می آمدند و او برای آنان میخواند و من کتابهای ادبی مسموعه ٔ او را بر وی میخواندم و هر گاه در کتابی، چیزی پیش می آمد که اصلاح میخواست اصلاح میکرد و میگفت: تو از من روایت خواهی و من از تو درایت طلبم و گوید: در مناره ٔ جامع سکنی داشتم نیمروزی ابوبکر نزد من آمد و گفت دوست داشتم ترا در منزل تو بینم پس بنشست و ساعتی سخن گفتیم سپس کاغذی بیرون کرد در آن چیزی پیچیده، و مرا گفت هدیه مستحب است و از تو خواهم تا بدین قلم خری و برخاست و بشدو من کاغذ بگشودم در آن پنج دینار صحیح مصری بود. کرتی دیگر نیز نزد من آمد و هم باندازه ٔ بار پیشین یابیشتر، مرا نقدی بداد و گفت باین کاغذ بستان و نیز گوید هر گاه خطیب در جامع دمشق حدیث میخواند آواز اودر آخر جامع شنیده میشد و قرائت او معرب و صحیح بود. و ابوطاهر احمدبن محمدبن احمد السلفی حافظ اصفهانی در مدح مؤلفات خطیب گوید:
تصانیف ابن ثابت الخطیب
الذ من الصبی الغض الرطیب
تراها اذا حواها من رواها
ریاضاً ترکها رأس الذنوب
و یأخذ حسن ما قد صاغ منها
بقلب الحافظ الفطن الاریب
فأیه راحه و نعیم عیش
یوازی کتبه ام ای ّ طیب.
و محمدبن طاهر مقدسی گوید ابوالقاسم مکی بن عبدالسلام رمیلی را شنیدم که میگفت: سبب رفتن خطیب ازدمشق بصور این بود که پسری نیکوروی پیش وی آمدورفت داشت، و مکی نام او را برده و من از ذکر آن خودداری می کنم. و مردم در این باب سخنها می گفتند، و امیر شهرمردی رافضی و متعصب بود. این قصه بدو رسید و آنرا وسیله ٔ حمله ٔ بخطیب قرار داد. و صاحب شرطه ٔ خود را امر کرد که شبانه او را بگیرد و بقتل رساند. و این صاحب شرطه از اهل سنت بود، در آن شب، با جمعی از کسان خود قصد وی کرد، و مخالفت امیر نمیتوانست و او را گفت مرا بچنین و چنان فرمان داده اند، و ترا چاره ای نبینم جز این که از برابر خانه ٔ شریف ابن ابی الحسن علوی عبور کنیم و چون مقابل در رسی بدرون خانه شوی، و خطیب چنان کرد و بدرون خانه ٔ شریف شد و صاحب شرطه نزد امیر رفت و صورت ماجری بگفت. امیر، کس پیش شریف فرستاد تا خطیب را بوی فرستد، شریف گفت امیر اعتقاد من در باب امثال او داند، اما کشتن وی مصلحت نباشد. این مرد در عراق، مشهور است و هر گاه او را بکشی بکشتن او، در عراق، جمعی از شیعه کشته شوند و مشاهد مقدسه خراب گردد. امیر گفت: پس چه مصلحت بینی. گفت چنان بینم که از این شهر بیرون رود. پس خطیب بصور رفت و مدتی در آنجا ببود تا این که به بغداد باز گشت و تا گاه مرگ در این شهر اقامت داشت. و نیز از شعر خطیب است:
قدشاب رأسی و قلبی مایغیره
کر الدهور عن الاسهاب فی الغزل
و کم زمانا طویلاً ظلت اعزله
فقال قولا صحیحاً صادق المثل
حکم الهوی یترک الالباب حائره
و یورث الصب طول السقم و العلل
و حبک الشی ٔ یعمی عن مقابحه
و یمنع الاذن ان تصغی الی العذل
لا اسمعالعذل فی ترک الصبی ابدا
جهدی فماذاک من همی و لا شغلی
من ادعی الحب لم تظهر دلائله
فحبه کذب قول بلاعمل.
و نیز او راست:
تغیب الخلق عن عینی سوی قمر
حسبی من الخلق طراً ذلک القمر
محله فی فؤادی قدتملکه
و حاز روحی و مالی عنه مصطبر
فالشمس اقرب منه فی تناولها
و غایه الحظ منها للوری النظر
اردت تقبیله یوما مخالسه
فصار من خاطری فی خده اثر
و کم حلیما رآه ظنه ملکا
و راجع الفکر فیه انه بشر.
عبدالخالق بن یوسف گوید که شیخ ابوالعز احمدبن عبداﷲبن کادش مرا این شعرها از خطیب انشاد کرد و گفت درباره ٔ منصوربن النفور است:
الشمس تشبهه و البدر یحکیه
و الدر یضحک و المرجان من فیه
و من سری و ظلام اللیل معتکر
فوجهه عن ضیاء البدر یغنیه
روی له الحسن حتی حاز احسنه
لنفسه و بقی للخلق باقیه
فالعقل یعجز عن تحدید غایته
و الوحی یقصر عن فحوی معانیه
یدعو القلوب فتأتیه مسارعه
مطیعه الامر منه لیس تعصیه
سألته زوره یوماً فاعجزنی
واظهر الغضب المقرون بالتیه
و قال لی دون ما تبغی و تطلبه
تناول الفلک الاعلی و مافیه
رضیت یا معشر العشاق منه بان
اصبحت تعلم انی من محبیه
و ان یکون فؤادی فی یدیه لکی
یمیته بالهوی منه و یحییه
و نیز او راست:
بنفسی عاتب فی کل حال
و ما لمحبه ذنب جناه
حفظت عهوده و رعیت منه
ذماما مثله لی من رعاه
جری لی خاطر یهوی سواه
و لو تلفی رضاه لهان عندی
خروج الروح فی طلبی رضاه.
و نیز او راست:
خمار الهوی یر بی علی نشوه الخمر
و ذوالحزم فیه لیس یصحو من السکر
و للحب فی الاحشاء حراقله
وابرده یوفی علی لهب الجمر
اخبر کم یا ایهاالناس اننی
علیم باحوال المحبین ذوخبر
سبیل الهوی سهل یسیر سلو که
ولکنه یفضی الی مسلک وعر
و یجمع اوصاف الهوی و نعوته
لحرفین سعد الوصل اوشقوه الهجر.
و نیز او راست:
الی اﷲ اشکو من زمانی حوادثا
رمت بسهام البین فی غرض الوصل
اصابت بها قلبی و لم اقض منیتی
و لو قتلتنی کان اجمل بالفعل
متی تتمایل بین قتل و فرقه
تجد فرقه الاحباب شراً من القتل.
خطیب گوید: ابوبکر برقانی نامه ای با من، به حافظ ابونعیم اصفهانی فرستاد و در قسمتی از آن چنین آورد: و قد نفذ الی ماعندک عمداً متعمداً اخونا ابوبکر احمدبن علی بن ثابت ایده اﷲ و سلمه لیقتبس من علومک و یستفید من حدیثک و هو بحمداﷲ ممن له فی هذا الشأن سابقه حسنهو قدم ثابت و فهم به حسن و قدر حل فیه و فی طلبه و حصل له منه مالم یحصل لکثیر من امثاله الطالبین له وسیظهر لک منه عند الاجتماع من ذلک مع التورع و التحفظ و صحه التحصیل ما یحسن لدیک موقعه و یجمل عندک منزلته و انا ارجو اذا صحت منه لدیک هذه الصفه ان یلین له جانبک و ان تتوفر له و تحتمل منه ما عساه یورده من تثقیل فی الاستکثار او زیاده فی الاصطبار فقدیما حمل السلف عن الخلف ما ربما ثقل و توفروا علی المستحق منهم بالتخصیص و التقدیم و التفضیل مالم ینله الکل منهم.
و رئیس ابوالخطاب بن الجراح در مدح خطیب گوید:
فان الخطیب الوری صدقا و معرفه
واعجز الناس فی تصنیفه الکتبا
حمی الشریعه من غاو یدنّسها
بوضعه و نفی التدلیس و الکذبا
جلا محاسن بغداد فاودعها
تاریخه مخلص اﷲ محتسبا
و قام فی الناس بالقسطاس منزویا
عن الهوی و ازال الشک و الریبا
سقی ثراک ابی بکر علی ظماء
جون رکام یسح الواکف السربا
و نلت فوزاً و رضواناً و مغفرهً
اذا تحقق وعد اﷲ و اقتربا
یا احمدبن علی طبت مضطجعا
و باء شانیک بالاوزار محتقبا.
ابوالقاسم گوید: ابومحمدبن الاکفانی بنقل از ابوالقاسم مکی بن عبدالسلام مقدسی مرا روایت کرد که در نیمه ٔ رمضان شیخ ابوبکر خطیب، در بغداد، بیمار شد و تا غره ٔ ذی الحجه بیماری وی سخت شد و از او ناامید شدند و وصیت کرد و کتابهای خود را بتولیت ابن خیرون وقف کرد و هر آنچه داشت در راههای خیر صرف کرد و میان علما و محدثین بخش فرمود. و تخت وی را از حجره ای که از سمت نهر معلی بمدرسه ٔ نظامیه می پیوست بیرون بردند، و فقها و مردم بسیاری بر جنازه ٔ او تشییع کردند و از روی جسر عبور دادند و بجامع منصور آوردند. در پیش جنازه گروهی فریاد میکردند، این است کسی که از پیغمبر دفاع کرد. این است کسی که دروغ را از رسول نفی کرد. این است کسی که حدیث رسول را حفظ کرد. و جنازه از محله ٔ کرخ نقل شد و خلق عظیمی با آن بودند. رجوع بمعجم الادبا چ مارگلیوث ج 1 صص 261- 266 شود. و در نامه ٔ دانشوران آمده است:صاحب تاریخ بغداد از علماء متبحرین و حفاظ محدثین است در نقل اخبار و روایت آثار و ضبط احادیث اعجوبه ٔ عصر و اطروفه ٔ روزگار بود و در معرفت رجال و انتقاد اسناد و حفظ اصول از جمله ٔ فحول بشمار میرفت. از صدق لسان و سعه ٔ خلق و نبالت شأن نصیبی کامل داشت چنانکه ابن سمعانی وی را بدین معانی وصف نموده گوید: ابوبکر الخطیب فی درجه القدماء من الحفاظ و الائمه الکبار و کان علامه هذا العصر اکتسی به هذا الشأن غضاره وبهجه و نضاره و کان مهیباً وقوراً نبیلا ثقه صدوقا متحریا حجه فیما یصنفه و یقوله و ینقله و یجمعه حسن النقل والخط کثیرالضبط قاریا للحدیث فصیحا و کان فی درجه الکمال المرتبه العلیا خلقاً و هیئه و منظراً انتهی الیه معرفهالحدیث و حفظه و ختم به الحفاظ. یعنی ابوبکر خطیب در وفور محفوظات و کثرت روایات بدرجه ٔ قدمای حفاظ منتهی گشت و درفن حدیث علامه ٔ عهد خویش گردید. بوستان سنن رسول (ص) را بوجود وی خضرتی تازه و طراوتی بی اندازه حاصل آمد بنظاره ٔ آن عالم جلیل هیبتی عظیم در دل پدید می گشت. در رفتار بسی بوقار میرفت و در قدر بسی خطیر میزیست و در مراتب وثاقت و راستگوئی و مقامات تحقیق و صوابجوئی چندان مسلم بود که بقول و نقل و تصنیف او بی تأمل احتجاج می جستند محدثی خوش نقل و زیباخط و نیکوضبط بود عبارات روایات بلسانی فصیح قرائت میکرد و در طیب معاشرت و حسن هیئت و یمن منظر بهری تمام داشت. علم حدیث بوی منتهی گشت و سلسله ٔ حفاظ بدو ختم شد ولادتش در یوم پنجشنبه بیست و چهارم جمادی الثانیه از سال سیصد و نود و دو هجری اتفاق افتاد و در دارالسلام بغداد نشو و نمایافت چون مراحل طفولیت و صبی بپای بطالت و لعب درنوردید و بسر منزل تمیز و رشد قدم نهاد در مکتب آداب درآمد و بتعلم قرآن مجید شروع نمود در زمانی اندک این مرحله را که در مسافت کمالات اول منزل است با وجوه قراآت طی کرد و از پی تحصیل قوانین اعراب و اشتقاق دامن عزیمت برزد و درحوزه ٔ شیخ ابواسحاق ابراهیم بن عقیل بن خنیس بن محمد القرشی که وی را مکبّر نحوی گفتندی درآمد و اساس عربیت بنزد او محکم ساخت و قواعد اصول فقه در خدمت قاضی ابوالطیب طبری و شیخ ابوالحسین محاملی و جمعی دیگر استوار نمود و در سنه ٔ چهار صد و سه که از مدت عمرش یازده سال بیش نگذشته بود باکتساب فن حدیث و خبر و اقتباس انوار سنت و اثر همت گماشت حلاوت آن صناعت شریف چنان با مذاق طبعش موافق آمد که در تحصیل آن لذت هر آسایش از یاد ببرد و تمام وقت خود در استملاء احادیث و آثار و حفظ اسانید و متون مستغرق ساخت چنانکه اگر برای انجام حاجتی و اصلاح امری از مجلس علم بیرون شدی از کثرت شوق و فرط ولع جزوی از احادیث با خود حمل داده در اثناء طریق بمطالعت و حفظ آن اشتغال نمودی شیخ جمال الدین ابوالفرج بن جوزی در کتاب منتظم گوید پس از آنکه ابوبکر خطیب مدتی از حفاظ و محدثین بغداد فنون آثار و انواع سنن فرا گرفت و از فوائد و افاضات علماء دارالخلافه مستغنی گشت برای تکمیل مقصود از بغداد مسافرت نمود و در هر دیار محدثی نشان جست در عزم حضورش درنگ نیاورد و در هر شهر نام شیخی شنید بمدرس افادتش تند بشتافت و مدتی در بصره بسر برد و روزگاری در نیشابور مقام گزید و چندی در اصفهان توقف نمود تااز طرق اجازات مشایخ و سلسله ٔ اسانید اساتید قواعد روایات خود سخت محکم ساخت آنگاه به بغداد معاودت کردو با دوستان دیرین تأکید مودت و تجدید عهد نمود و با اقارب و خویشاوندان وظائف صله ٔ ارحام انجام داد ودیگر باره بار ارتحال بربست و براحله ٔ سفر برنشست وراه شامات پیش گرفت زمانی در قصبه ٔ دمشق و اوانی دربلده ٔ صور مقیم گشت. از عمر نسوی نقل است که گفت درجامع صور بنزدیک ابوبکر خطیب حاضر بودم مردی علوی بر او داخل شد که مقداری از دینار در آستین جامه ٔ خودفراهم داشت و گفت یا ابوبکر فلان مرد محتشم از اعیان بلد تو را سلام رساند و گوید که این وجه محقر در اصلاح پریشانی خویش مصروف دار. ابوبکر گفت مرا با این دنانیر حاجت نیست. علوی گفت شاید این مال قلیل پنداشتی آنگاه برخاسته آستین بجانب سجاده ٔ ابوبکر بیفشاند ودینارها در سجاده ٔ وی بریخت و گفت این سیصد دینار است بردار و در مهمات خود بکار بر. ابوبکر از مشاهدت آن عمل سخت برآشفت و از شدت غضب آثار حمرت بر گونه اش نمودار شد و از جای برجسته گوشه ٔ سجاده بگرفت و حرکت داد تمام آن سیصد دینار پراکنده ساخت و از مسجد بیرون شتافت. نسوی گوید علوی را از این حال انفعال بهم رسید دانه های دنانیر از شکافهای حصیر برچید و مراجعت کرد. آنروز در ابوبکر چنان استغناء طبع و عزت نفسی مشاهدت کردم که تا حال در احدی نیافته ام و در مرد علوی باندازه ای خذلان و خجلت نگریستم که تا کنون در هیچکس ندیده ام. مع القصه ابوبکر در مدت اقامت صور گاه گاه بزیارت بیت المقدس میرفت و بر وظائف عبادات و آداب ادعیه قیام مینمود و پس از انجام اعمال ببلده ٔ صور معاودت میجست زمانی که در آن ملکت توقف میداشت قافله ٔ حاج بدانجا عبور نمود ابوبکر را هوای زیارت بیت اﷲ در سر افتاده احرام حرم بربست و بسعادت آن موهبت عظمی مرزوق گشت چون از تکالیف مقرر و مناسک معهود فراغت یافت روزی بکنار چاه زمزم گذر کرد و از حدیث مبارک نبوی بیاد آورد ماء زمزم لما شرب له یعنی آب زمزم برای هر حاجتی است که بنیت آن آشامیده گردد پس یک دو کف از آن آب بیاشامید و سه حاجت از درگاه رب العزه مسئلت نمود نخست آنکه تاریخ بغداد جمع کرده آن را در دارالسلام رواج دهد دوم آنکه در جامع منصور املاء احادیث کند و درس اخبار گوید سیم آنکه پس از وفات در تربت بشر حافی مدفون گردد و سعادت جوار آن مزار وی را مرزوق افتد قضا را هر یک از این سه حاجت به اجابت مقرون گشت چنانکه بهر یک در مقام خود اشارت رود در آن سال ابوعبداﷲ محمدبن سلامه ٔ محدث بزیارت آمده بود ابوبکراز آن خبر آگاه شده وجود آن استاد مغتنم شمرد و بحضورش فائز گشته خواستار املاء حدیث شد ابوعبداﷲ برخی از اخبار شرع و آثار رسول (ص) برای او قرائت کرد و درروایت آنها وی را اجازت بخشید هم در مکه ٔ معظمه بر ام الکرام کریمه بنت احمدبن محمدبن ابی حاتم مروزی که مجاورت حریم الهی اختیار نموده بود صحیح محمدبن اسماعیل بخاری قرائت کرد چون مراتب تحصیل تکمیل نمود بموطن مألوف که دارالخلافه ٔ بغداد بود مراجعت کرد و در آن وقت خاطرش از علم حدیث موج میزد و در میان جماعت محدثین کس هماورد او نمیشد چنانکه از ابن ماکولا منقول است که بغدادیین را پس از دارقطنی مانند ابوبکر خطیب محدثی نیامد از قبیل ابن ماکولا بسیاری از علمای جمهور ابوبکر را مدح کرده اند ولی از محدثین و فقهاء خاصه و از برخی از مورخین عامه در حق او کلمات قدح و تعریض بنظر رسیده چنانکه سیدنا رضی الدین محمدبن طاوس که از موثقین امامیه است گفته ابوبکر خطیب از موالات اولاد و رسول (ص) هیچ نصیب نداشت بلکه بغض و عداوت اولی القربی در خاطرش نهفته بود. و جمال الدین ابوالفرج بن جوزی در تاریخ منتظم گوید ابوبکر در بدایت حال طریقه ٔ احمدبن حنبل اختیار کرد ولی از آنجایی که به ارباب بدعت میلی در باطن بظهور میرسانید و از اصحاب ما صدمات بسیار و زحمات فراوان میدید روی عقیدت از آن طریقت بتافت و مذهب شافعیه گرفت و در طی تصانیف خوددر حق حنبلیان داد تعصب داد و شعار انصاف از دست بگذاشت چنانکه در ترجمه ٔ احمدبن حنبل ویرا بسیدالمحدثین وصف کرده ولی از محمدبن ادریس شافعی به تاج الفقهاءعبارت آورده درباره ٔ احمد از القاب فقهیه هیچ یاد ننموده و هر یک از مشاهیر اصحاب و معارف اتباع ویرا مانند مهنابن یحیی و ابوالحسن تمیمی و ابوعبداﷲبن بطه و ابوعلی بن المذاهب بموجبات طعن و تشنیعی متهم ساخته همانا او را دو عیب بود فاحش که هر دو از اهل علم و رواه حدیث بس ناپسند است یکی آنکه بر عادت عوام محدثین در جرح و تعدیل رجال بتقریبات موهون و اعتبارات ضعیف تمسک جستی و دیگر آنکه رونق بازار احمدبن حنبل و رواج مذهب او زیاده مکروه داشتی و در جرح عدول اصحاب و قدح ثقات تلامیذ وی از حد اعتدال تعدی نمودی. از اسماعیل بن ابوالفضل قومسی که محدثی صدوق و ثقه بودشنیدم که گفتی در سلسله ٔ حفاظ حدیث من سه کس را زیاده دشمن دارم که مردمی بس شدیدالتعصب و قلیل الانصاف بودند یکی ابوعبداﷲ الحاکم و دیگر ابونعیم اصفهانی و سیمین ابوبکر خطیب است حقا اسماعیل در این سخن حق بصیرت ادا نموده چه ابوعبداﷲ الحاکم مردی شیعی ظاهرالتشیع بود و ابونعیم و ابوبکر متکلمین و اشاعره را همی مبغوض داشتندی. -انتهی. خطیب در زمان اقامت دارالخلافه کتاب تاریخ بغداد که تصنیفی است نامدار در ده مجلد بپرداخت آنگاه لاَّلی آبدار آن صدف گرانبار در طبق افادت نهاده بمسامع ساکنان آن ملک تقدیم نمود تا آنکه جمیع مطویات آن مجموع سودمند مانند مرویات آن محدث بیمانند در آن بلد انتشار یافت و آنچه مأمول دیرین و آرزوی قدیم وی بود از رواج و اشتهار آن کتاب بحصول پیوست. آن تاریخ مشتمل است بر ترجمه ٔ احوال علماء بغداد تمام طبقات فقها و سلسله ٔ رجال حدیث و خداوندان فنون ادب و ارباب انواع کمال که در آن خاک نمایش یافته اند و یا از مردم دیگر بلاد در آنجا بخاک رفته اند نام و نسب و نوادر و کتب و اساتید و تلامیذ جمیع را من زمان بدوالاسلام الی اوان ختم آن کتاب بسلک بیان کشیده آن تصنیف بدیع چنان در قلوب افاضل مکانت قبول یافت که مانند ابوسعید سمعانی و محب الدین بن نجار و دیگران بر آن ذیلها نگاشتند و مجلدات افزودند و تراجم علماء دیگر سنوات بر اسلوب خطیب ترتیب داده بدان تاریخ ملحق ساختند. یاقوت حموی گوید وقتی خطیب را جزوی از مسموعات و مرویات القائم بامراﷲ عباسی که خلیفه ٔ عهد بود بدست افتاد پس از مطالعت آن را برداشته بدرب خلافت شتافت و دخول بار خواست و گفت در حضرت خلیفه معروض آرید که ابوبکر بآستان معلی حاضر آمده خواهد تا جزوی از علم حدیث بر امیرالمؤمنین قرائت کند چون این بسمع قائم رسید گفت ابوبکر در نقل حدیث و روایت اخبار الیوم در عراق و شام بلکه تمامت بلاد اسلام نظیر ندارد هرگز وی را بسماع مفردات و قرائت مسموعات من حاجت نیست همانا حاجتی دارد جداگانه که بیرون این گونه اندیشه ها است بگوئید خلیفه ترا پیغام رساند و گوید آنچه در مکنون سینه مستور نموده مکشوف دارد که مأمولست بی توسط وسائل قرین قبول است ابوبکر همین که این سخن شنید گفت آری مرا از ترتیب این مقدمات نتیجه ٔ دیگر منظور بود عمری دراز در اکتساب فنون احادیث به سر برده ام و از آن صناعت شریف بسی قوائد غیر معدود و شوارد غیر مجموع از السنه ٔ مشایخ وافواه اساتید فراهم نموده ام از تربیت نظر و توجه خاطر امیرالمؤمنین استمداد می کنم تا این همه رنج بیهوده نگذارد و در ترویج و تأئید من عنایتی مبذول دارد و رخصت دهد که در جامع منصور مجلس علمی منعقد سازم و بنشر اخبار بپردازم چون مراتب بموقف عرض برداشتند مسئول آن محدث بیعدیل بعز اجابت مقرون افتاد پس ابوبکر در آن جامع عظیم محفل علم بیاراست و بساط تدریس بگسترد و منبر افادت بنهاد و بر عرشه ٔ افاضت قرار گرفت هم استجابت این حاجت که یکی از مأمولات سه گانه ٔ او بود بظهور رسید. ابوبکر در دارالخلافه منصب خطابت یافت در اعیاد و جمعات قرائت خطب بر عهده ٔ او حوالت رفت گویند تفویض این منصب را سبب آن شد که او را با وزیر رئیس الرؤسا علی بن حسین بن محمد که به ابن مسلمه معروف است ابواب مخالطت مفتوح گشت و در حضرت رئیس الرؤسا مکانت و تقربی تمام یافت و چندان محل اعتماد و وثوق آمد که وزیر بر وعاظ و قصاصین مقرر داشت که احادیث نبویه را بر نظر ابوبکر عرضه دارند هر حدیث که او اسناد روایتش تصحیح نماید بر ملا حکایت کنند و آنچه را مردود و مجروح شمارد از نقل و قصه ٔ آن خاموش نشینند اتفاق را در آن ایام مردی از یهود بحضور وزیر درآمد و مکتوبی ابرازنمود که در خصوص اسقاط جزیه از جهودان خیبر شرحی ازحضرت رسول و صنادید اصحاب در آن مسطور بود و دعوی نمود که این عهدی است از رسول اﷲ که پس از انجام غزوه ٔ خیبر بر ساکنان آن قلاع و یهودان آن حصون رحمت آورده و ایشان را بدین موهبت خاص امتیاز بخشیده و از مقربان بارگاه رسالت و حاضران رکاب همایون جمعی را بدین معنی گواه گرفته که هریک شهادت خویش بدست خود ثبت نموده اند و خاتم نهاده اند اینک این ارقام عالیه از رشحات اقلام علی بن ابیطالب است و این خطوط دیگر از دیگریاران رسول (ص) باشد وزیر از شنیدن آن دعوی و دیدن آن وثیقه عظیم در حیرت شد و حل آن عقده بر رای ابوبکر باز گذارد و در اعتبار ورقه و صحت واقعه از او استفتاء کرد ابوبکر لختی در خطوط و خواتم آن مکتوب غور نمود و زمانی در فکر و تأمل فروشد آنگاه سر برداشت و گفت روزگار اقبال رئیس الرؤسا مستدام باد این مرد بدگوهر در جعل این قرطاس طریق تدلیس و التباس پیموده بر رسول و اصحاب از در تزویر و مکر بهتان آورده از همین شهود که نام گرامیشان در این مکتوب ثبت افتاده دو گواه عادل بر وضع و جعل آن شهادت دهند نخست معاویهبن ابی سفیان و دیگر سعدبن معاذ اما شهادت معاویه از آن راه است که غزای خیبر در سال هفتم هجرت واقع شدو او در تاریخ آن جهاد هنوز بر آئین شرک باقی بود ودر عام فتح مکه که سال هشتم هجری است بسعادت اسلام فائز گشت و اما شهادت سعد از آن روی باشد که او در ایام احزاب که آن را غزوهالخندق گویند وفات یافت و آنواقعه در سال پنجم هجری اتفاق افتاد پس در سال فتح خیبر این دو کس هیچ یک ملازم موکب نبوی نبودند و اینک نام هر دو در سلک شهود این ورقه منظوم است. وزیر همین که این تقریر بشنید خاطر گرفته اش مانند غنچه بشکفت و گفت آفرینها بر تو باد ای ابوبکر و علیک عین اﷲ مرا ازین هم ّ ناگهانی خلاص دادی و حیلت این مخذول بدنهاد از من کفایت کردی. رئیس الرؤسا از آن پس بر مراتب قرب و مقامات انس وی بیفزود تا رفته رفته منشور خطابت دارالسلام به نام او صادر نموده و از اینجا بلقب خطیبی اشتهار یافت. آورده اند که او از مستفیدین و شاگردان خویش زیاده رعایت میکرد و هر یک را مدد معاش و تدارکات تحصیل در خفا میرسانید. از ابوزکریا لغوی تبریزی نقل است که در زمان انتشار فضل و اشتهار علم ابوبکر بدارالسلام داخل شدم و بمدرس وی درآمدم چون حضور آن مجلس را باندیشه ٔ تکمیل و رأی استفادت که مرا درخاطر بود موافق یافتم دامن خطیب از دست نگذاشتم و از مدرسش پا نکشیدم هر بامداد در جمع گروهی از ارباب اشتغال و طالبان کمال ملازم باب و مجاور بیت او شدم واز تربیت وی بهره ها یافتم و نکته ها اندوختم. مرا بدانوقت در مناره ٔ جامع بغداد منزل بود روزی در گوشه ٔ وثاق خود خزیده بودم و روی مطالعت بر کتاب داشتم که ناگاه دیدم حضرت استاد بمنزل من قدم نهاد برجستم و تکریم کردم و شرط پذیرائی بجای آوردم همین که قرار گرفت گفت من زیارت ترا همواره مشتاق بودم و بر ملاقاتت پیوسته عزیمت میگماشتم ولی انواع عوائق پیش می آمد و از این فیض واپس میماندم آنگاه از هر جا سخن راندیم تا رشته ٔ کلام بدین مقام کشید که خطیب گفت تحفه ٔ برادران و هدیه ٔ دوستان در لسان شارع مقدس بسی ممدوح و مندوب آمده روایات نبویه و کلمات حکیمانه در آن باب بر سبیل تواتر و استفاضت وارد شده من امتثال آن احادیث و آثار را قلیل تحفه ای برای تو هدیه آورده ام تا آن را در بهای قلم مصروف داری این بگفت و کاغذی پیچیده بنزدیک من نهاد و از مجلس بیرون شد چون کاغذ بگشودم پانصد درهم در میان آن موجود یافتم. ابوزکریا گوید هم ابوبکر وقتی بر سیاق سابق بوثاق من درآمد و بگاه خروج دنانیر چند معادل آن دراهم بر بساط من نهاد گفت بدین وجه محقر کاغذی برای ثبت احادیث و ضبط اخبار فراهم کن خطیب را از صناعت نظم و استقامت طبع نصیبی وافر بود و در ترکیب الفاظ و تلفیق معانی قدرتی کامل داشت. این اشعار نغز و ابیات عذب از نتایج خاطر اوست:
لعمرک ما شجانی رسم دار
وقفت به ولاذکر المغانی
و لا اثر الخیام اراق دمعی
لاجل تذکری عهد الغوانی
و لا ملک الهوی یوماً قیادی
و لا عاصیته فثنی عنانی
عرفت فعاله بذوی التصابی
و ما یلقون من ذل الهوان
فلم اطمعه فی ّ فکم قتیل
له فی الناس ما یحصی وعان
طلبت اخا صحیح الود محضاً
سلیم العیب مأمون اللسان
فلم اعرف من الاخوان الا
نفاقاً فی التباعد و التدانی
و عالم دهرنا لاخیر فیه
یری صوراً تروق بلا معان
و وصف جمیعهم هذا فما ان
اقول سوی فلان او فلان.
یعنی بجان تو سوگند که من تاکنون دل بدام عشق نیفکنده ام و ازدیدن آثار دیاری و یاد آوردن کوی یاری اندوهگین نگشته ام و بیاد روزگار وصالی برنشانه ٔ خیام دوستی نگریسته ام و هیچگاه فرمانگذار ملک عشق زمام اختیار مرا مالک نیامد و هر دم از راه عصیان با من درانداخت عنان ثبات خاطرم تافتن نتوانست چون کردار و رفتار آن ورطه ٔ شیفتگی نگریستم و از آن جماعت بر کشتگان بسیار و خستگان بیشمار گذر کردم اندیشه ٔ هوا بخویشتن راه ندادم و عشق را طمع از خود بریدم و در میان طبقات مردمان دوستی خالص طلب کردم که او را محبتی از نقش دواعی وعیوب پیراسته و لسانی بطراز امانت و صدق آراسته باشد بسیار جستم و کم یافتم چه هر کس دعوی اخوت نمود همین که با دیده ٔ اعتبار درو تأمل کردم در دور و نزدیکش منافق یافتم علماء عصر و پیشوایان مردم را بچشم حقیقت نگریستم نشان خوبی و روزبهی در هیچکدام ندیدم هر یک صورتی بدون معنی و ظاهری بر خلاف باطن بنظر رسیدند جمله را بدین منوال وصف حال کنم و بر هیچیک ابقا نیارم و کسی راشایسته ٔ استثنا ندانم. هم از اشعار اوست که در انقلابات دهر و تلونات زمانه گفته:
لاتغبطن اخا الدنیا و زخرفها
و لا للذه وقت عجلت فرحاً
فالدهر اسرع شی ٔ فی تقلبه
و فعله بین للخلق قد وضحا
کم شارب عسلا فیه منیته
و کم مقلّد سیف من به ذبحا.
یعنی زینهار بر اهل دنیا و خداوندان ثروت بدین زینت عاریت و زخارف چند روز غبطه میاور و باین لذت اندک و سرور عاجل رشک مبر که گردون را شعبده های گوناگون و نیرنگهای رنگارنگ بسیار است و تقلبات سرای سپنجی در دیده ٔ ارباب نظر پوشیده و مستور نیست چه بسیار کس را شربت انگبینی نوشانید که زهر هلاکش در اوآمیخته بوده و چه بسیار بهادران را علاقه ٔ شمشیری حمایل ساخت که هم سرش بدان بریده گشت.
مع الجمله زمانی که نیران فتنه ٔ ابوالحارث بساسیری در دارالسلام بغدادآغاز اشتعال و اشتداد نهاد ابوبکر خطیب از دود آن آتش جهانسوز در بغداد زیستن نتوانست و خود را برأی العین اسیر دست هلاک نگریست لاجرم آهنگ فرار اختیار نمودو از دیار کهن و موطن دیرین دست بکشید و پای در بیغوله ٔ گمنامی نهاده خود را در زوایا و خفایای دیگر بلاد متواری ساخت و از آن گیرودار و سیاسات ناهنجار که بسیاری علماء و همکیشان او بدانها گرفتار گشتند نجات یافت توضیح این اجمال را رمزی از آن آشوب عظیم که از اعاجیب وقایع روزگار است شرح دهیم و خلاصه ٔ آن واقعه را بین الاختصار و الاطناب ضمیمت این کتاب متسطاب داریم که در تراجم دیگر علما نیز مانند شیخ ابوجعفر طوسی و ابوعبداﷲبن جلاب و قاضی القضات دامغانی و غیرهم از دانستن آن داستان گزیر نیست همانا ابوالحارث ارسلان بساسیری مملوک سوداگری بود از بازرگانان فسای فارس او را بهاءالدولهبن عضدالدوله ٔ دیلمی ابتیاع نموده ودر سلک غلامان زرخریدش منظوم داشت چون آثار بسالت و علائم جلادت از وجنات احوال او هویدا بود ملوک بنی بویه در تربیت و تکمیل وی هرگونه عنایت و اهتمام مبذول داشتند تا آنکه بر حسب قابلیت سرشت و استعداد نهاد درسیاسات ملکی و تدابیر لشکرکشی بمقامی رسید که یکی از اکابر امراء و سرهنگان دارالخلافه محسوب گشت و از علو همت و فرط احتشام محسود اشراف گردید. علی بن حسین بن محمد که او را ابن المسلمه گفتندی و از دیوان خلافت لقب رئیس الرؤسائی داشت و منصب وزارت القایم بامراﷲ چنانکه در خلال این شرح احوال اشارت رفت بدو مخصوص بود بر ابهت و شوکت بساسیری رشک برد و درمیان وزیر و امیر غبار وحشت و نفور بالا گرفت تا رفته رفته کاربجائی کشید که بساسیری سر خودسری برداشت و پیمان طاعت خلیفه بشکست و از بغداد بسواد گریخت و بر آئین خارجیان آتش فساد بیفروخت و بسیار قریه ها بسوخت و فراوان دشتها برید هر چند قائم بامراﷲ استمالت کرد و تسکین نمود مفید نیفتاده همی در طغیان و عصیان مبالغت کرد تاآنکه لشکرها بیفزود و کشورها بگشود و رایت امارت چنان برافراشت که بر رؤوس منابر عراق و غیر آن پس از القاب خلیفه نام او مذکور میگشت خلیفه در قلع و قمع وی یکباره از عساکر عرب مأیوس گردیده و بناچار دفع او را از سلطان طغرل بیک سلجوقی خواستار شد سلطان بموجب فرمان روی به بغداد نهاد چون این خبر بسمع بساسیری رسید سخت بر خود بترسید و چنان اندیشید که مهم اوبی توسل پادشاهی ذی شوکت و سلطانی قوی دست متمشی نگردد لاجرم بقصد ملازمت مستنصر باﷲ علوی از ملک عراق متوجه دیار مصر شد و در ارض زحبه اقامت گزید و مکنون ضمیر در مکتوبی درج نموده بجانب مستنصر ارسال کرد مستنصر از این معنی خوشوقت شده منشور ایالت رحبه و طغراء نیابت خویش با خلعتی فاخر بر او فرستاد او را بنوید امداد دلخوش ساخت و باستیصال عباسیان تحریض نمود از آن سوی طغرل بک با عدت و عددی وافر بدارالخلافه درآمده جانب شرقی را مضرب خیام ساخت و خطیب در جمعه ٔ اول بعد از ستایش خلیفه طغرل بک را ثنا گفت و بعد از وی ملک رحیم را که واپسین حکمرانی از بویهیان بود نام برد قضا را در آن ایام مابین اوباش بغداد و ترکمانان سلجوقیه بموجبی که در کتب تواریخ مشروح است جنگی عظیم درپیوست و از لشکریان سلطان جماعتی مقتول و کثیری منهوب گشت و بسیاری از اردوی وی بتاراج رفت و او خود چنان گمان کرد که این همه شورش و فساد بتحریک و اشاره ٔملک رحیم است و از این رو بر قتل و غارت دیالمه فرمان داد و ملک رحیم را از خلیفه طلب کرد خلیفه هر چند رسل و رسائل در میان انداخت و بیگناهی و برائت ذمت ملک رحیم اظهار داشت مفید نیافتاد لاجرم ملک رحیم را با کسان خود همراه ساخته نزد طغرل بک فرستاد. همین که چشم ترکمانان بایشان افتاد دست غارت و نهب دراز کرده رسول خلیفه و ملک رحیم و همراهان او را یکباره تاراج کردند و طغرل بک حکم نمود تا ملک رحیم را در حبس نگاهداشتند و کوکب دولت دیالمه بدین معنی در غروب رفت و دست تعدی باموال و اثقال اتراک بگشودند. رئیس الرؤسا که در مذهب تسنن بسیار تعصب مینمود و در این باب بر خلاف عمیدالملک کندری وزیر طغرل بک میرفت همین که رایت دولت دیالمه را که شیعه ٔ آل رسول بودند سرنگون دید ودولت سلجوقیه را بس قوی حال یافت فرصت غنیمت شمرده عوام و اراذل اهل سنت را بر تاراج مردم کرخ که تماماً بر مذهب امامیه میرفتند ترغیب نمود و علمهای سبز که شعار دیالمه بود از محله ٔ کرخ برکند و بنصب رایات سیاه فرمان داد و کلمه ٔ حی علی خیرالعمل را که شیعیان در نماز صبح میگفتند به الصلوه خیرٌ من النوم بدل ساخت و در جمیع مساجد و مشاهد آن جماعت که بطراز محمد و علی خیرالبشر من رضی فقد ش

معادل ابجد

ظنه

955

قافیه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری