معنی ظنی
لغت نامه دهخدا
ظنی. [ظَن ْ نی ی] (ص نسبی) منسوب به ظَنّه که قبیله ای است. (سمعانی).
قیاس ظنی
قیاس ظنی. [س ِ ظَن ْ نی] (ترکیب وصفی، اِمرکب) (اصطلاح فقه) قیاسی است که قیاس کننده به نتیجه ٔ قیاس خود قطع نداشته باشد. اقسام قیاس ظنی از این قرار است: 1- قیاس شبه. 2- قیاس مستنبطالعله ٔ ظنی. 3- تنقیح مناط ظنی. 4- قیاس اولویت ظنی. فقهای اهل سنت علاوه بر عمل به قیاسات قطعی به قیاسات ظنی هم عمل می کنند نظر به اینکه صحابه ٔ پیغمبر هم بقیاسات ظنی عمل نموده اند. برای تفصیل بیشتر رجوع به کتاب الفیض از آیت اﷲ فیض، معالم الاصول و فرهنگ حقوقی شود.
شکی
شکی. [ش َک ْ کی] (ص نسبی) منسوب به شک، ظنی و وهمی. (ناظم الاطباء). نخو. (یادداشت مؤلف). رجوع به شک شود.
اذرمی
اذرمی. [اَ رَ می ی] (ص نسبی) سمعانی آرد: الاَّذرمی بمدالالف و فتح الدال المعجمه و سکون الراءو فی آخرها المیم هذه النسبه الی اذرم و ظنی انها من قری اذنه بلده من الثغر، منها ابوعبدالرحمن عبداﷲبن محمدبن اسحق الاذرمی. (انساب ص 14). و بقول یاقوت وی در این قول سه خطا کرده است. رجوع به اذرمه شود.
نظره
نظره. [ن َ رَ / رِ] (از ع، اِ) نظره. یک نگاه. لمحه. یک بار نگریستن:
رای تو به یک نظره ٔ دزدیده ببیند
ظنی که کمین دارد در خاطر غدار.
(کلیله و دمنه).
نظره ٔ اولی نظره ٔ ابلهان است. (کلیله و دمنه).
چنان به نظره ٔ اول ز شخص می ببری دل
که باز می نتواند گرفت نظره ٔ ثانی.
سعدی.
حسن ظن
حسن ظن. [ح ُ ن ِظَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) حسن نیت. نیک اندیشی. مقابل سوء نیت. || خوش گمانی. نیکوگمانی. و آن حالتی است که آدمی با آن مطمئن باشد و متوقع خیر باشد: حسن ظن بزرگان بیش از فضیلت بنده است. (گلستان). حسن ظن بزرگان در خصم بر کمال است. (گلستان). یکی از بزرگان در حق این طایفه حسن ظنی بلیغ داشت. (گلستان). || خوش باوری. ساده لوحی.
بی گمانی
بی گمانی. [گ ُ / گ َ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی بی گمان. بی شکی و بی ظنی. (ناظم الاطباء). پاک از ریب و شک. اطمینان. یقن. یقین. (یادداشت مؤلف):
همه بی گمانی بدست آوریم
از آن به که ایدر درنگ آوریم.
فردوسی.
- بی گمانی کردن روان از چیزی، خالی کردن از آن:
وزان پس همه شادمانی کنید
ز بدها روان بی گمانی کنید.
فردوسی.
و رجوع به گمان شود.
حل جدول
فرهنگ فارسی هوشیار
بد گمانی.
کژخیال
سوء ظنی، شکاک
شکی
منسوب به شک، ظنی و وهمی
کوود
(صفت) برنگ آبی سیر نیلی جوردی آسمانی: } خزان سترد ز بستان هران نگار که بود هوا خشن شد و کهسار زرد و آب کبود . { (قطران)، (اسم) رنگ آبی سیر یا نیلی جوردی. یا جامه کبود پوشیدن. - 1 لباس سیاه بر تن کردن، عزا داری کردن عزا گرفتن: } حسن ظنی بر دل ایشان گشود که نپوشند از غمی جامه کبود . { (مثنوی)
معادل ابجد
960