معنی عادت
لغت نامه دهخدا
عادت. [دَ] (ع اِ) عاده. فارسیان به معنی رسم و آئین نیز استعمال کنند و با لفظ گردانیدن، نهادن، برداشتن، کردن، دادن و گرفتن مستعمل نمایند. (آنندراج):
عادت و رسم این گروه ظلوم
نیک ماند چه بنگری به ظلیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی).
اما ایزد عز ذکره بفضل خود مارا بر عادت خود بداشت. (تاریخ بیهقی). غلامان و ستوران افزون از عادت رسم خریدن گرفتند. (تاریخ بیهقی). بخدمت پادشاه نبوده است و عادت و خوی و اخلاق ایشان پیش چشم نمیدارد. (تاریخ بیهقی).
همی تا کند پیشه عادت همی کن
جهان مر جفا را تو مر صابری را.
ناصرخسرو.
نه او برعادت و اخلاق ایشان وقوف دارد. (کلیله و دمنه). و تجارب متقدمان را نمودار عادت خویش گردان. (کلیله و دمنه).
عادت بود که هدیه ٔ نوروز آورند
آزداگان بخدمت بانوی شهریار.
خاقانی.
مگر آنکه سخن گفته شود به عادت مألوف.
(گلستان).
هر زمینی سعادتی دارد
هر دهی رسم و عادتی دارد.
اوحدی.
|| حیض. عادت زنان:
صاحب حالت شدن حله بتن سوختن
خارج عادت شدن عده ٔ غم داشتن.
خاقانی.
|| (اصطلاح روانشناسی) استعداد اکتسابی صدور حرکات یا تحمل تأثیراتی معین. (علم النفس سیاسی ص 428).
فرهنگ معین
آن چه که انسان به آن خو بگیرد، رسم، سنّت، رویه معمول، جمع عادات، قاعدگی زن، حیض، اعتیاد.، ~ مألوف عادتی که بخشی از رفتار همیشگی شخص شده باشد. [خوانش: (دَ) [ع. عاده] (اِ.)]
فرهنگ عمید
خلقوخوی،
(اسم مصدر) اعتیاد: عادت به مصرف الکل،
کاری که انسان به آن خو میگیرد و در وقت معیّن انجام میدهد،
(اسم مصدر) (زیستشناسی) [عامیانه] = قاعدگی
* عادت ماهانه: (زیستشناسی) [عامیانه] خونریزی ماهانۀ زنان، قاعدگی، حیض،
* عادت دادن: (مصدر متعدی) کسی را به انجام مرتب کاری واداشتن،
* عادت داشتن: (مصدر لازم، مصدر متعدی) معتاد به انجام کاری بودن،
* عادت شدن: (مصدر لازم)
رسم شدن، معمول شدن،
(زیستشناسی) [عامیانه، مجاز] قاعده شدن زن، حائض شدن،
* عادت کردن: (مصدر لازم، مصدر متعدی) انجام دادن کاری بهصورت مرتب، خو گرفتن،
* عادت گرفتن: (مصدر لازم، مصدر متعدی) عادت کردن، خو پذیرفتن، خو کردن،
* عادت ماهانه (ماهیانه): (زیستشناسی) [عامیانه] = قاعدگی
حل جدول
فرهنگ واژههای فارسی سره
خو گیری، خو، منش
مترادف و متضاد زبان فارسی
خلق، خو، داب، الفت، انس، آیین، رسم، سنت، حیض، رگل، قاعده
کلمات بیگانه به فارسی
خو
فارسی به انگلیسی
Custom, Groove, Habit, Manner, Mannerism, Practice, Rote, Rule, Trick, Use, Wont
فارسی به ترکی
alışkanlık kazanmak, adet
فارسی به عربی
اخدود، تعود، خصله، عاده، مدمن
فرهنگ فارسی هوشیار
کاری که انسان بان خو گیرد و در وفت معین آنرا انجام دهد
فارسی به ایتالیایی
فارسی به آلمانی
Angewohnheit (f), Brauch (m), Gewoehnen, Gewohnheit (f), Zollamt (n), Angewohnheit [noun], Gewohnheit [noun], Zustand [noun]
معادل ابجد
475