معنی عبد

لغت نامه دهخدا

عبد

عبد. [ع َ] (ع اِ) بنده. غلام. خلاف حُرّ از مردم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). ج، عَبدون و عَبید و آن نادر است و اَعْبُد و عِباد و عُبدان و عِبدان و عِبّدان و عُبُد و عُبود و عِبَّده و عَبَده. و جمعالجمع آن اَعابد و مَعابد و اعَبَدَه و اسم جمع عِبدَّی و عِبدّاءو مَعبوداء و مَعبَده. (اقرب الموارد):
سعدی رضای دوست طلب کن نه حظ خویش
عبد آن کند که رأی خداوندگار اوست.
سعدی (بدایع).
کسی را که درج طمع درنوشت
نباید به کس عبد چاکر نوشت.
سعدی.
- عبد مدبر، برده ای است که مولایش بشرط مرگ خود و بعد از آن آزادش کرده باشد به جمله ٔ «أنت حرّ بعدوفاتی » یا «اًذا مت ّ فأنت حرا و عَتیق أو معتق ». (شرایع صص 207- 208). و چنین عبدی به مرگ مولایش آزاد میشود.
- عبد مکاتب، برده ای است که با مولایش در مورد آزادیش قراردادی بسته باشد که هرگاه بها و قیمت خود را بدهد آزاد شود به جمله ٔ «اًن أدّیت فانت حرﱡ» و آن یا مطلق است یا مشروط. مطلق آن است که اکتفا شود به عقد و مدت و عوض و نیت، و مشروط آن است که شرط کند اگر نتوانست بهای خود را بدهد برده شود. در مکاتب مطلق عبد هر اندازه از قیمت خود را بدهد به همان اندازه آزاد میشود و در مکاتب مشروط مادام که تمام بها و قیمت را نپرداخته است عبد است: اذا مات المکاتب و کان مشروطاً بطلت الکتابه و کان ما ترکه لمولاه و أولاده رق ّو اًن لم یکن مشروطاً تحرَّر منه بقدر ما أداه و کان الباقی رقاً لمولاه. (شرایع صص 209- 213).
- عبدقن، برده ٔ خالص را گویند که به هیچ وجه در معرض آزادی نباشد. رجوع شود به شرح لمعه.
|| انسان اعم از آزاد و برده. (اقرب الموارد) (لسان العرب). || نام گیاهی است خوشبوی که شتر را خورانند برای آنکه او را فربه کند و به شیرش بیفزاید. (اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || پیکان کوتاه پهن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || سیماب و جیوه. (ناظم الاطباء).

عبد. [ع َ] (اِخ) ابن احمدبن محمدبن عبداﷲبن عُفَیر ملقب به ابوذر انصاری هروی از فقهاء مالکی بود. او را تألیفات زیاد است از جمله: تفسیر قرآن و مستدرک بر صحیحین. السنه و الصفات. معجمان. (از الاعلام زرکلی). و رجوع به ابوذر هروی شود.

عبد. [ع َ] (اِخ) کوه کوچک سیاهی است که دو کوه کوچک تر دیگر او را احاطه کرده اند که ثدیین نامند. (معجم البلدان).

عبد. [ع َ] (اِخ) کوهی است مر بنی اسد را. (معجم البلدان).

عبد. [ع َ] (اِخ) موضعی است به سبعان در بلاد طی. (معجم البلدان).

عبد. [ع َ ب ِ] (ع ص) مرد با ننگ و عار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || غضبان. (اقرب الموارد).

عبد. [ع َ ب َ] (ع اِ) خشم. (تاج العروس) (منتهی الارب). || گر سخت. (منتهی الارب). جرب سخت که درمان نپذیرد. (لسان العرب) (تاج العروس). جرب. (تاج العروس). || عار. (منتهی الارب). || پشیمانی و ملامت نفس. (منتهی الارب) (تاج العروس) (لسان العرب). || آز. حرص. || ابا و انکار. (منتهی الارب) (تاج العروس).

عبد. [ع َ ب ُ] (ع اِ) جمع عبد. (منتهی الارب). رجوع به عبد شود.

عبد. [ع َ] (اِخ) ابن قصی بن کلاب بن مره، جدجاهلی است پسران وی از قبائل «قریش البطاح » اند. مسکن و مأوای آنان در بطحه ٔ مکه بود. این طایفه در حدود سال 185 هَ. ق. منقرض شدند. (از الاعلام زرکلی).

فرهنگ معین

عبد

بنده، برده، غلام، بنده خدا، جمع عباد. [خوانش: (عَ بْ) [ع.] (اِ.)]

فرهنگ عمید

عبد

بنده، برده، غلام،
بندۀ خدا،

حل جدول

عبد

بنده خدا

مترادف و متضاد زبان فارسی

عبد

برده، بنده، زرخرید، عبید، غلام، نسمه، نوکر،
(متضاد) آزاد، حر

عربی به فارسی

عبد

غلا م , بنده , برده , زرخرید , اسیر , غلا می کردن , سخت کار کردن

در بستر , در رختخواب

فرهنگ فارسی هوشیار

عبد

بنده، غلام، برده

فرهنگ فارسی آزاد

عبد

عَبِد، حریص،

عَبْد، انسان (آزاد یا بنده)، بنده- غلام (جمع:عِیاد-عَبَدَه-عَبْدُون-عَبِیْد-اَعْبُد-عُبْدان-عِبْدان-عِبِدّان-اَعْباد، جمع الجمع:اَعابِد-مَعابِد-اَعْبِدَه)،

معادل ابجد

عبد

76

قافیه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری