معنی عجم

لغت نامه دهخدا

عجم

عجم. [ع َ] (ع مص) نقطه نهادن بر حرف و اعراب حروف. (غیاث اللغات) (آنندراج). نقطه نهادن حروف کتاب را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || دندان فروبردن یا خائیدن جهت خوردن. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد). || دندان فروبردن در چیزی بخاطر دانستن سختی و سستی آن. || جنبانیدن شمشیر را جهت آزمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). || گویند: ما عجمتک عینی کذا؛ یعنی نگرفت چشم من تراو نیافت. (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد). || حرکت دادن گاو، شاخ خود را و زدن به درخت جهت آزمودن. (اقرب الموارد). گویند: الثور یعجم قرنه، هرگاه دو شاخ به درخت زند تا آن را بیازماید. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء).

عجم. [ع َ ج َ] (اِخ) خلاف عرب. (اقرب الموارد). غیر عرب از مردم. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). ایران و توران و مردم غیر عرب را نیز عجم گویند. (غیاث اللغات). || مردم ایران. ایرانی:
کجا شد فریدون و ضحاک و جم
مهان عرب خسروان عجم.
فردوسی.
مرغان بر گل کنند جمله به نیکی دعا
بر تن و بر جان میر بارخدای عجم.
منوچهری.
مرد را چون هنر بباشد کم
چه ز اهل عرب چه ز اهل عجم.
سنایی.
تا آخر ایام یزدجردبن شهریار که آخر ملوک عجم بود بدین قرار بماند. (کلیله و دمنه).
تو کعبه ٔ عجم شده او کعبه ٔ عرب
او و تو هر دو قبله ٔ انسی و جان شده.
خاقانی.
غم ترکان عجم کان همه ترک ختنند
نخورم چون دل شادان به خراسان مانم.
خاقانی.
همه ملک عجم خزانه ٔ من
در عرب ماند خیلخانه ٔ من.
نظامی.
یکی از ملوک عجم طبیبی حاذق به خدمت مصطفی (ص) فرستاد. (گلستان).
که را دانی از خسروان عجم
ز عهد فریدون و ضحاک و جم.
سعدی (بوستان).
چنین گفت شوریده ای در عجم
به کسری که ای وارث ملک جم.
سعدی (بوستان).
|| (ع اِ) هسته ٔ خرما و انگور و مانند آن، عجمه یکی آن است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || شتران ریزه. (منتهی الارب). اشتران خرد. (مهذب الاسماء).

عجم. [ع ُ] (ع اِ) غیرعرب. (منتهی الارب) (از آنندراج) (اقرب الموارد). کندزبانان و باشندگان ملک عجم. (آنندراج) (غیاث اللغات). || شتران ریز. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).

عجم. [ع ُ ج ُم م] (ع ص) ابل ٌ عُجُم ﱡ؛ شتران که بخوردن خار از شوره خورسند شوند. (منتهی الارب).

فرهنگ معین

عجم

(مص ل.) نقطه گذاشتن، (اِ.) نقطه. [خوانش: (عَ جْ) [ع.]]

غیرعرب (مطلقاً)، ایرانی (خصوصاً). [خوانش: (عَ جَ) [ع.] (ص.)]

فرهنگ عمید

عجم

غیر عرب،
(اسم) کشور ایران،

اعجمی
(صفت) گنگ، بی‌زبان،
(اسم) حرکتی که روی حرف می‌گذارند،

حل جدول

عجم

غیرعرب

غیر عرب

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

عجم

گنگ

مترادف و متضاد زبان فارسی

عجم

پارس، فارس، ایرانی، پارسی، غیرعرب،
(متضاد) تازی، عرب

فرهنگ فارسی هوشیار

عجم

خلاف عرب، ایران و توران ومردم غیر عرب، مردم ایران و ایرانی

فرهنگ فارسی آزاد

عجم

عَجَم، نژاد غیر عرب اعم از ایرانی یا تُرک یا اروپایی-ایرانی- فارسی زبان،

معادل ابجد

عجم

113

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری