معنی عروس آسمان

حل جدول

عربی به فارسی

عروس

عروس , تازه عروس

فارسی به عربی

عروس

عروس

فرهنگ عمید

عروس

زنی که تازه ازدواج کرده،
زن نسبت به خانوادۀ شوهرش، زن پسر یا زن برادر،
(صفت) [مجاز] هر چیز بسیار زیبا، آراسته، خوب،
* عروس پس پرده: = کاکنه
* عروس چرخ: [مجاز] خورشید،
* عروس خاوری: [مجاز] = * عروس چرخ
* عروس روز: [مجاز] = * عروس چرخ
* عروس فلک: [مجاز] = * عروس چرخ
* عروس دریایی: (زیست‌شناسی) جانوری سخت‌پوست با بدنی شفاف و چتری که در اطراف بدنش شاخک‌های بسیار دارد،

لغت نامه دهخدا

عروس

عروس. [ع َ] (ع ص، اِ) مرد و زن نوخواسته یکدیگر را. (منتهی الارب). زن نوکدخدا و مرد نوکدخدا، مگر در عرف اطلاق این بیشتر بر زن کنند، و به ضمتین خواندن خطاست. (آنندراج) (غیاث اللغات). مرد و زن نوخواسته یکدیگر را. (ناظم الاطباء). مرد و زن مادام که در اِعراس و عروسی باشند. (از اقرب الموارد). مرد و زن که تازه خواستگاری شده است مادامی که در سور گردند. (شرح قاموس). ج، عُرُس، عَرائس، گویند هم عُرُس و هن عرائس. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). یعنی جمع آن در مرد عرس، و درزن عرایس است. (از شرح قاموس). هدی. هدیه. مهدیه.
در مثل گویند: کاد العروس یصیر أمیرا. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). لاعطر بعد عروس لامخباء لعطر بعد عروس، این مثل در حق شخصی گویند که اجناس خوب و نیکو از وی پوشیده نباشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آن را برای کسی گویند که ذخیره کرده نمی شود از او چیزی گرانبها. (شرح قاموس). آن را در حق کسی گویند که چیز نفیس از وی پنهان نشود، و یا در مذمت پنهان کردن چیزی در وقت حاجت، به کار برند. (از اقرب الموارد). اصل مثل این است که اسماء عذریه بنت عبداﷲ را شوهری بود عروس نام که پس از خواستگاری از او مرد. پس مردی از او خواستگاری کرد که بی چیز و بخیل و زشت بود و دهانی بدبوی داشت و چون خواست پیش اسماء برود اسماء او را گفت اگر اجازه دهی پسر عم مرده ٔ خود را بستایم. مرد گفت بکن. اسماء گفت: بر تو می گریم ای عروس عروسها، ای کسی که میان اهل خود در آرامی چون روباه بودی و در وقت سختی ها و گرفتاری هاچون شیر بودی و اوصافی در تو بود که مردم بر آن آگاه نیستند. مرد گفت آن اوصاف چیست ؟ اسماء گفت: در همت و عزیمت سستی نمی کرد و در بامدادهای سختی و گرفتاری، شمشیر به کار می برد، سپس افزود: ای عروس روی سپید و تابان و نیکو و بزرگوار، که در تو چیزهایی بود که یاد کرده نشود. مرد گفت آن چیزها چه بود؟ اسماء گفت:وی از ناسزا و زشتی دور بود و دهانی خوش بوی داشت و او را بوی بد در دهان نبود، توانگر بود و تنگدست نمی بود، آنگاه مرد پی برد به اینکه منظور اسماء کنایه زدن بر اوست. و چون بنزد اسماء رفت به وی گفت خود را به بوی خوش بیالاید، ولی عطردان او را افکنده دید، اسماء در جواب گفت «لاعطر بعد عروس » یعنی عطر و بوی خوشی پس از عروسی نیست. و اصل این مثل را چنین نیز گفته اند که مردی با زنی ازدواج کرد و چون زن را بنزد او بردند دید که عطر بخود نزده است به او گفت پس عطر و بوی خوش تو کجاست ؟ زن جواب داد آن را پنهان کرده ام. پس مرد گفت «لامخباء لعطر بعد عروس » یعنی پس از عروسی، پنهان کردن برای عطر نباشد. و رجوع به شرح قاموس شود: اجتلاء؛ جلوه دادن عروس را بر شوهر. ازفاف، فرستادن عروس به خانه ٔ شوهر. اهتداء؛ به شوهر فرستادن عروس را. (از منتهی الارب). تقیین، عروس بیاراستن. (تاج المصادر بیهقی). زَف ّ؛ عروس به خانه ٔ شوهر فرستادن. (دهار). فودج، مرکب عروس. مجلوه؛ عروس جلوه داده. هداء؛ عروس را به خانه آوردن. (منتهی الارب). || زن داماد. (برهان). زنی که تازه زناشویی کرده، در مقابل داماد. (فرهنگ فارسی معین). زن نوکدخدا و زن داماد. (ناظم الاطباء). زن به خانه ٔ شوی رفته. (یادداشت مرحوم دهخدا). دختر نو شوی کرده. بانو. بیو. بیوگ. بیوگان. پیوگ. پیوگان. خوازنده. دغد. سنار. سنه. سنهار. نیوک. ویو:
زمانی برق پرخنده زمانی رعد پرناله
چنان مادر ابر سوک عروس سیزده ساله.
رودکی.
عروس جوان گفت با پیر شاه
که موی سپید است مار سیاه.
بدایعی بلخی.
جهانی شده فرتوت چون پاغنده سر و گیس
کنون گشت سیه موی و عروسی شد جماش.
بوشعیب.
عروسم نباید که رعنا شوم
بنزد خردمند رسوا شوم.
فردوسی.
جهان چون عروسی رسیده جوان
پراز چشمه و باغ و آب روان.
فردوسی.
دل پادشا سرد گشت از عروس
فرستاد بازش بر فیلقوس.
فردوسی.
ملک چون کشت گشت و تو باران
این جهان چون عروس و تو داماد.
فرخی.
گشت نگارین تذرو پنهان در مرغزار
همچو عروس غریق در بن دریای چین.
منوچهری.
بسیار شمع و مشعل افروختند تا عروس را ببردند به کوشک شاه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 294). جهان عروسی آراسته را مانست در آن روزگار مبارکش. (تاریخ بیهقی ص 452). قلعت همچنین عروس بکر بود. (تاریخ بیهقی ص 543).
رده در رده زان گل لعلگون
که خوانی عروسش به پرده درون.
اسدی (گرشاسب نامه ص 95).
کس عروسی در جهان هرگز ندید
گیسویش پر نور و رویش پر ظلام.
ناصرخسرو.
این دهر یکی عروس پر مکراست
ای قوم حذر کنید از این حره.
ناصرخسرو.
عالم بمثل بدخوی و ناساز عروسی ست
وز خلق جهان نیست جز او شوی حلالش.
ناصرخسرو.
هر کجا محنتی عروس برند
دلم آنجا شود بدامادی.
مسعودی.
نرم نرمک چو عروسی که غرند آمده بود
باز از آن سوی برندش که از آن آمد باز.
ابوالعباس.
ای برادر گر عروس خوبت آبستن شده ست
اندرین مدت که بودی غایب از نزد عروس.
علی شطرنجی.
خاتون دار ملک فریدونش خوان که نیست
کابین این عروس کم از گنج کاویان.
خاقانی.
و آن کعبه چون عروس که هر سال تازه روی
بوده مشاطه ای بسزا پور آزرش.
خاقانی.
ثنای او بدل ما فرونیاید از آنک
عروس سخت شگرف است و حجله نازیبا.
خاقانی.
تا من [علی بن الحسن] به مشاطگی این عروس قیام نمایم. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوز عروس هزار دامادست.
حافظ.
- بیت العروس، حجله. حجله گاه. خانه ٔ عروس. عروس خانه:
فرو شست عالم چو بیت العروس.
نظامی.
- تازه عروس،زن که تازه عروسی کرده باشد. زن که اخیراً زناشوئی کرده است. نوعروس. زن نوشوی کرده.
- خواهر عروس، نام قضیه ٔ عکس قضیه ٔ فیثاغورس است. رجوع به ترکیب شکل عروس شود.
- شکل عروس در هندسه، همان قضیه ٔ فیثاغورس است که:در هر مثلث قائم الزاویه مجموع مربعات اضلاع زاویه ٔ قائمه مساوی است با مربع وتر. و این از اکتشافات فیثاغورس است. و آن را در هندسه به نام کرسی عروس خوانند. و قضیه ٔ عکس آن مشهور به «خواهر عروس » است. (از بحثی در قضیه ٔ فیثاغورس، ترجمه ٔ احمد آرام).
- عروسان باغ، کنایه از گلها و میوه ها و نهالهای نوبرآمده و درخت میوه دار باشد. (برهان) (آنندراج). کنایه از گلها و میوه هاست. (انجمن آرا). عروسان چمن. عروسان مرغزار.
- عروسان بیابان، کنایه از شتر بارکش باشد عموماً، و شتران راه مکه خصوصاً. (آنندراج) (برهان). کنایه از شتران راه مکه. (انجمن آرا).
- عروسان چمن، بمعنی عروسان باغ است، که کنایه از نهالها و گلها و میوه های نورسیده باشد. (برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا).عروسان باغ. عروسان مرغزار.
- عروسان خُلد، کنایه ازحوران بهشتی باشد. (برهان) (از انجمن آرا): یکی از آن کنیزکان... در جمال رشک عروسان خلد بود. (کلیله و دمنه).
- عروسان درخت، کنایه از شاخه های نورسته باشد. (از ناظم الاطباء).
- عروسان عور، کنایه از ستارگان:
این عروسان عور رعنا را
بر سر از آب چادر اندازد.
خاقانی.
- عروسان مَرغزار، کنایه از گلها و شکوفه ها و نهالها باشد. عروسان باغ. عروسان چمن:
نوروز پیش از آنکه سراپرده زد به در
با لعبتان باغ و عروسان مرغزار.
منوچهری.
- عروس اَرغنون زَن، کنایه از ستاره ٔ زهره (ربه النوع طرب) است و آسمان سوم جای اوست. (برهان) (آنندراج) (از انجمن آرا).
- عروس تاک، شراب. (آنندراج).
- عروس جَهان،کنایه از جهان باشد به طریق اضافه، یعنی عروسی که آن جهان است. (برهان) (آنندراج). این جهان. (ناظم الاطباء):
چو ترک حصاری ز کار اوفتاد
عروس جهان در حصار اوفتاد.
نظامی.
- || کنایه از کوکب زهره. (از برهان) (آنندراج).
- || کنایه از ماه. (آنندراج).
- عروس چرخ، کنایه از آفتاب جهان گرد است. (برهان) (آنندراج). عروس چهارم فلک. عروس خاوری. عروس روز. عروس نه فلک.
- عروس چمن، کنایه از گل است. (فرهنگ فارسی معین). عروسان چمن. رجوع به عروسان چمن شود.
- عروس چهارم، کنایه از آفتاب است. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء).
- عروس چهارم فلک، کنایه از خورشید جهان آرا باشد. (برهان) (آنندراج). بمناسبت این که خورشید را در فلک چهارم فرض میکردند. عروس چرخ. عروس خاوری. عروس روز. عروس نه فلک.
- عروس خاوری، به معنی عروس چرخ است که آفتاب جهان تاب باشد. (برهان) (آنندراج):
در ده از آن چکیده خون زآبله ٔ تن رزان
کآبله ٔ رخ فلک برد عروس خاوری.
خاقانی.
- عروس خشک پستان، زنی که عقیمه بود یعنی هرگز نزاییده باشد. (برهان) (آنندراج). زن نازا. (ناظم الاطباء).
- || کنایه از دنیای بی بقا باشد. (برهان) (آنندراج). کنایه از دنیاست. (انجمن آرا). دنیای بی بقا و جهان فانی. (فرهنگ فارسی معین). عروس شوی مرده. عروس مرده شوی.
- عروس روز، به معنی عروس خاوری است که خورشید عالم افروز باشد. (برهان) (آنندراج). عروس چهارم. عروس چرخ. عروس خاوری. عروس فلک. عروس نه فلک.
- عروس زَر، کنایه ازآتش است:
از حجره ٔسنگ آمد در جلوه عروس زر
در حجله ٔ آهن شد گلنار همی پوشد.
خاقانی.
- عروس سبا، اشاره به بلقیس ملکه ٔ سبا است:
بهر آوردن عروس سبا
رای جز آصفی نمی شاید.
خاقانی.
- عروس شام، لقب شهر عسقلان است. عروس الشام. رجوع به عروس الشام شود.
- عروس شوی مرده، کنایه از دنیای فانی باشد. (برهان) (آنندراج). عروس مرده شوی. عروس خشک پستان.
- عروس صحرا،شتر بارکش. (آنندراج). رجوع به ترکیب عروسان بیابان شود.
- عروس عَدن، کنایه از ماه باشد. و به عربی قمر خوانند. (برهان) (آنندراج).
- || کنایه از ستاره های آسمانی است. (برهان) آنندراج).
- || پرستار و خدمتکاری را گویند که شبها با او دخول توان کرد. (برهان) (آنندراج).
- عروس عرب، کنایه از مکه ٔ معظمه است. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). کعبه ٔ معظمه. (غیاث اللغات):
به خال و زلف ولب و حجله ٔ عروس عرب
که سنگ کعبه و حلقه ست و آستان و حجاب.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 50).
- عروس فلک، کنایه از آفتاب جهان آراست. (برهان) (آنندراج). عروس نه فلک. عروس چرخ. عروس چهارم. عروس روز:
بل عروس فلک ببرّد دست
کان نی مصر یوسف دگر است.
خاقانی.
ششم عروس فلک را امید دامادی
ز بخت بالغ بیدار خواب دیده ٔ اوست.
خاقانی.
- عروس قلندرها، زن که از آشنا و غریب روی نپوشد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- کرسی عروس، نام قضیه ٔ فیثاغورس است در هندسه. رجوع به شکل عروس شود.
- گنج عروس، در موسیقی، نام یکی از تصنیفات باربد است. (برهان). و رجوع به گنج عروس در ردیف خود شود.
- لباس عروس، لباس که در هنگام زفاف پوشند. لباس که در جشن عروسی در برکنند. و رجوع به لباس عروسی شود:
بهر ولی تو ساخت وز پی خصم تو کرد
صبح لباس عروس شام پلاس مصاب.
خاقانی.
- نوعروس، زن که تازه زناشوئی کرده باشد. تازه عروس:
دگر عادت آن بود کآتش پرست
همه ساله بانوعروسان نشست.
سعدی.
شکایت کند نوعروس جوان
به پیری ز داماد نامهربان.
سعدی.
بارها نوعروس جانفرسای
دست در دامنش زدی که درآی.
سعدی.
- امثال:
حالا چند کلمه از مادر عروس بشنو، نظیر حالا دیگر این دول را بگیر. (امثال و حکم دهخدا).
عروس از مهد ابخاز بستند، اشاره به آن است که روسیان دختران و زنان قوم ابخاز را گرفتند و کدبانوی خانه ٔ خود ساختند. (آنندراج، از شرح اسکندرنامه).
عروس بی جهاز روزه ٔ بی نماز دعای بی نیاز قورمه ٔ بی پیاز. (امثال و حکم دهخدا).
عروس تعریفی آخرش شلخته درمی آید. (امثال و حکم دهخدا). عروس تعریفی عاقبت شلخته درآمد (یا از آب درآمد)، شخص مورد تحسین یاشی ٔ مورد تمجید فاسد و معیوب درآمد. عوام گویند: عروس تعریفی گوزار درآمد. (فرهنگ عوام).
عروس تنبانش دو تا است، یا عروس چهار تنبان دارد مفت کپل گنده ش. نظیر: أیهاالممتن علی نفسک فلیکن المن علیک. (امثال و حکم دهخدا). عروس نه تنبان دارد مفت کون گنده اش، اگر ثروت و نعمتی دارد فایده اش عاید خودش می شود، ما چرا زیر بار منت یا کبرفروشی او باشیم. (فرهنگ عوام).
عروس جوان داماد پیر
سبد را بیار جوجه بگیر.
(امثال و حکم دهخدا).
عروس حمام بر است، نسیجی بی دوام لکن خوش ظاهر است. (امثال و حکم دهخدا). پارچه ای خوش نما و بی دوام است. (فرهنگ عوام). رجوع به «عروس حمام بر» در ردیف خود شود.
عروس خانم ما هیچ عیبی نداره سرش کچله کونش کپه داره. (فرهنگ عوام).
عروس خیلی خوب بود گرهم درآمد، همانند احمدک خوشگل بود آبله هم درآورد. (فرهنگ عوام).
عروس را به پیرایه ٔ همسایه یک شب بیش نتوان پیراست. (امثال و حکم دهخدا، از مقامات حمیدی).
عروس سر خودش را نمی توانست ببندد میرفت سر همسایه را ببندد. (امثال و حکم دهخدا).
عروس شدم خلاص شدم، اختیارم با خود شد و از قیدی که داشتم رستم. (فرهنگ عوام).
عروس که به ما رسید شب کوتاه شد، مدت بهره مندی از این نعمت بسیار کوتاه بود. (فرهنگ عوام).
عروس ماعیبی ندارد کور است کچل است سرگیجه دارد. نظیر: نجنب که گنجی. عنز بها داء. (امثال و حکم دهخدا).
عروس مردنی را گردن خارسو نگذارید، این چیز خود معیوب است، عیبش را متوجه دیگری نسازید. (فرهنگ عوام).
عروس می آید وسمه بکشد نه وصله بکند. (امثال و حکم دهخدا).
عروس نمی توانست برقصد می گفت اتاق کج است. (امثال و حکم دهخدا).
عروسی که خارسو ندارد، اهل محل خارسوی اویند، زنی با بچه ای که صاحب و سالار ندارد همه کس در کار او مداخله و فضولی می کند. (امثال و حکم دهخدا).
عروسی را که مادر زن تعریف کند لایق گیس خودش است. (فرهنگ عوام).
عروسی را که مادرش تعریف کند، یا تمجید کند برای آقادائیش خوب است. (امثال و حکم دهخدا).
|| کنایه از هر چیز زیبا و آراسته. (فرهنگ فارسی معین):
چون عروس، بسان عروس. مثل عروس.سخت زیبا. نیک آراسته. (یادداشت مرحوم دهخدا):
یکی خوب کشتی بسان عروس
بر آراسته همچو چشم خروس.
فردوسی.
یکی لشکر آراسته چون عروس
به شیران جنگی و آوای کوس.
فردوسی.
|| در تداول عامه، بسیار محجوب. (فرهنگ فارسی معین). || منکوحه ٔ پسر. (از ناظم الاطباء). زن پسر شخص. (فرهنگ فارسی معین). زن نسبت به پدر شوهر و مادر شوهر، چنانکه: فاطمه (ع) عروس ابی طالب است. (یادداشت مرحوم دهخدا). زن نسبت به خویشان شوهر، و آن را به عربی کنّه گویند. || (اِخ) نام گنج اول است از گنجهای خسروپرویز. (برهان). گنج عروس. رجوع به گنج عروس در ردیف خود شود:
نخستین که بنهاد گنج عروس
ز چین و ز برطاس و از هند و روس.
فردوسی.
|| یکی از گنجهای کیکاوس است، که به طوس داده بود.کیخسرو آن را به گودرز سپرد که به زال و رستم و گیوبدهد. (برهان):
دگر گنج کش خواندندی عروس
که آکند کاوس در شهر طوس.
فردوسی.
|| نام آسمان هشتم. (ناظم الاطباء). || (ع اِ) گوگرد زرد، که اهل عمل آن را نفس خوانند. (از برهان). به لغت اکسیریان، کبریت است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). کبریت زرد. (مخزن الادویه). || قاتل النحل است، که نیلوفر باشد. (مخزن الادویه). اهل شیراز، آب مقطر از معصفر در اول مرتبه را عروس، و آب سرخ بعد از آن را داماد نامند. (مخزن الادویه). || چوبی که زه کمان خراط بدان پیچیده کشند. (از آنندراج).

عروس. [ع َ] (اِخ) (وادی الَ...) موضعی است نزدیک مدینه. (منتهی الارب).

عروس. [ع َ] (اِخ) (تیم...) نام تیمی بوده است ظاهراً به بخارا. (یادداشت مرحوم دهخدا):
دریغ تیم عروس و دریغ تیم ملک
که این و آن سفط جبه بود و دستارم.
سوزنی.

عروس. [ع َ] (اِخ) قلعه ای است به یمن. (از منتهی الارب). از قلعه ها و حصون بحار است در یمن. (از معجم البلدان).

عروس. [ع َ] (اِخ) نام منجنیقی بود از آن حجاج بن یوسف، که پانصد مرد آن را می گرداندند. و محمدبن قاسم به سال 89 هَ. ق. آن را برای جنگ با پادشاه هند فرستاد و یکی از اصنام هندیان را بوسیله ٔ آن ویران ساخت. (از تمدن اسلام جرجی زیدان ج 1 ص 143): برابر ارگ منجنیقی عروس برنهاد و بینداخت و پاره ای از خضراء ارگ فروافکندند. محمود [غزنوی] گفت به فال نیک آمد. (تاریخ سیستان).


آسمان

آسمان. [س ْ / س ِ] (اِ) چرخ. سماء. سما. فلک. اثیر. ام النجوم. سپهر. گنبد. گردون. گرزمان. خضراء. خضرا. میناء. عجوز. جرباء. رقیع. ضاحیه. جربهالنجوم. و آن بعقیده ٔ قدماء هفت باشد. مقابل زمین:
اخترانند آسمانْشان جایگاه
هفت تابنده دوان در دو و داه.
رودکی.
همه بازبسته بدین آسمان
که بر برده بینی بسان کیان.
ابوشکور.
سوی آسمان کردش آن مرد روی
بگفت ای خدا این تن من بشوی
از این اَزْغها پاک کن مر مرا
همه آفرین زآفرینش ترا.
ابوشکور.
وآن شب تیره کآن ستاره برفت
وآمد از آسمان بگوش تراک.
خسروی.
ستاره شناسان برِ او شدند
همی زآسمان داستانها زدند.
فردوسی.
ز سُم ّ ستوران در آن پهن دشت
زمین شد شش و آسمان گشت هشت.
فردوسی.
درختش ز یاقوت و آبش گلاب
زمینش سپهر، آسمان آفتاب.
فردوسی.
اگر یاد گیری چنین بیگمان
گشاده ست بر تو در آسمان.
فردوسی.
چگونه رسد نوک تیر خدنگ
بر این آسمان برشده کوه و سنگ.
فردوسی.
کسی را که رستم بود هم نبرد
سرش زآسمان اندرآرد بگرد.
فردوسی.
سپهبد سوی آسمان کرد روی
چنین گفت کای داور راستگوی.
فردوسی.
همی جست بر چاره جستن رهی
سوی آسمان کرد روی آنگهی.
فردوسی.
گرفتی زمین وآنچه بد کام تو
شود آسمان نیز در دام تو.
فردوسی.
و پارسیان او را آسمان نام کردندیعنی ماننده ٔ آس از جهت حرکت او که گرد است. (التفهیم).
سخاوت تو ندارددر این جهان دریا
سیاست تو ندارد بر آسمان بهرام.
عنصری.
اسب تاختن گرفتم چنانکه ندانستم که بر زمینم یا در آسمان. (تاریخ بیهقی).
ز من بگسل بفضل این آشنائی
نه بر من پاسبان کرد آسمانت.
ناصرخسرو.
همی دانم که این جور است لیکن
ندانم زآسمان یا زآسمانگر.
ناصرخسرو.
بگشای درِ آسمان به نیکی
نیکیت کلید در آسمان است (کذا).
ناصرخسرو.
بر آسمانْت خواند خداوند آسمان
بر آسمان چگونه توانی شد از زمی ؟
ناصرخسرو.
آسیاآساست ناساید دمی
آسمان زآن است نام او همی.
عطار.
آنکه میافراخت سر چون خیمه بر گردون به ری
شد اسیر خواری و مستوجب چندین عذاب
کرد رو بر آسمان کای آسمان تدبیر چیست
آسمان گفتش ترکت الرأی بالری در جواب.
سلمان ساوجی.
- آسمان برین، فلک اعلی. فلک الافلاک. آسمان نهم. فلک اطلس.
- آسمانها، ج ِ آسمان. سماوات. افلاک. اضاحی.
- هفت آسمان، سم̍وات سبع.
|| مدار. فلک. فلک دائر. چرخ:
نخستین آنچه پیدا شد مَلَک بود
وز آن پس جوهر گردان فلک بود
وز ایشان آمد این اجرام روشن
بسان گل میان سبز گلشن
... اگر بی اخترستی چرخ گردان
نگشتی مختلف اوقات کیهان
نبودی این عللهای زمانی
کز او آید نباتی زندگانی
چو این مایه نبودی رُستنی را
نبودی جانور روی زمی را
وگر بی آسمان بودی ستاره
جهان پرنور بودی هامواره.
(ویس و رامین).
|| سقف. آسمانه. آسمانخانه. چُخت. چُخد:
خرامان همی رفت بهرام گور
یکی خانه دید آسمانش بلور.
فردوسی.
و آلات زرین داد تا بر آسمان بیت المقدس بیاویزند. (مجمل التواریخ).
|| بالا. جانب علو:
گر خدو را بر آسمان فکنم
بی گمانم که بر چکاد آید.
طاهر فضل.
وز دژم روی ابر پنداری
کآسمان آسمانه ای است خدنگ.
فرخی.
|| (اِخ) خدا:
ملک زآن داده ست ما را کن فکان
تا ننالد خلق سوی آسمان.
مولوی.
|| (اِ) آسیا:
دل منه بر عشوه های آسمان زیرا که هست
بی سر و بن کارهای آسمان چون آسمان.
خاقانی.
|| فضا. هوا:
نپرّید بر آسمانش عقاب
از آن بهره ای شخ ّ و بهری سراب.
فردوسی.
چو جادو بکشت آسمان تیره گشت
بر آنسان که چشم اندرو خیره گشت.
فردوسی.
- آسمان وفا، تعبیری مثلی به معنی مَثَل اعلا و امام و صنم عقلی وفا:
ببزم اندرون آسمان وفاست
برزم اندرون تیزچنگ اژدها است.
فردوسی.
- به آسمان شدن، مردن. درگذشتن: پس از این بوسعید صراف کدخدای غازی به آسمان شد. (تاریخ بیهقی).
- دست بر آسمان برداشتن، دعا کردن با افراختن دو دست:
اوحدی را چو زور و زر کم بود
دست زاری بر آسمان برداشت.
اوحدی.
- امثال:
آسمان به زمین نیامدن، کمی و بیشی سخت در امر پیدا نشدن.
آسمان و ریسمان، من سخن از آسمان می گویم او از ریسمان.
... از ماست بر ما بدِ آسمان.
فردوسی.
مصائب وبلیات که بر ما آید نتیجه ٔ اعمال خود ماست.
به هر کجا که روی آسمان همین رنگ است، با تغییر شغل یا جای یا مخدوم امید بهتری نیست.
در هفت آسمان یک ستاره نداشتن، سخت فقیر بودن.
قطره ٔ آبی نخورد ماکیان
تا نکند روی سوی آسمان.
امیرخسرو.
آدمی را شکر نعما و آلاء خدای سبحانه و هر منعم دیگر وظیفه است.
کلاه به آسمان انداختن، سخت شادان و راضی بودن.
مرغ که آبکی خورَد سر سوی آسمان کند.
خاقانی.
رجوع به مَثَل «قطره ٔ آبی...» شود.
من سخن از آسمان میگویم او از ریسمان، میان گفتار من و او هیچ تناسبی نیست.

آسمان. [س ْ / س ِ] (اِخ) نام کوهی نزدیک بندر نخیلو بجنوب ایران.

آسمان. [س ْ / س ِ] (اِ) نام روز بیست وهفتم یا بیست وپنجم و بعضی بیست وششم گفته اند از هر ماه فارسی. و در این روز نیک است بسفر دور شدن و نشاید هیچ کار دیگر کردن:
مه بهمن و آسمان روز بود
که فالم بدین نامه پیروز بود.
فردوسی.
آسمان روز ای چو ماه آسمان
باده نوش و دار دل را شادمان.
مسعودسعد.
و این بیت مسعود مثال برای روز 27 است و بس. || در تداول عوام، صحو. هوای بی ابر. || (اِخ) نام فرشته ٔ موکل تدبیر امور و مصالح آسمان روز:
همه ساله ز اشتادو از آسمان
تن و جانْت با شادی و کامتان (کذا).
فردوسی (از جهانگیری).
|| نام فرشته ٔ موکل بر ممات یعنی عزرائیل. (برهان).

تعبیر خواب

عروس

اگر زنی بیند که عروس شده او را پیش شوهر می بردند، دلیل است که آخر او باشد - جابر مغربی


آسمان

اگر کسی خود را بر آسمان بیند، دلیل که او را سفری پیدا شود و در آن سفر او را مرتبت دنیا و عز حاصل شود. اگر بیند که در پهنای آسمان می پرد، سفری بود با نعمت و برکت. و اگر بیند که همچنان راست می پرید، تا به آسمان رسید، دلیل کند که مضرت و رنج بیند و اگر دید که به آسمان رفت، بدان نیت که به زمین باز نیاید، دلیل کند که بزرگی و پادشاهی یابد و کاری بزرگ طلب کند و بیابد. اگر بیند که از آسمان بانگ و ندا می شنود، دلیل کند بر خیر و سلامت. اگر بیند که مرغی از آسمان با وی سخن می گفت، دلیل بود که شادمان گردد - محمد بن سیرین

گویش مازندرانی

آسمان

آسمان

معادل ابجد

عروس آسمان

488

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری