معنی عریض
لغت نامه دهخدا
عریض. [ع ُ رَ] (اِخ) وادیی است به مدینه و در آن شتران اهل مدینه باشند. (منتهی الارب). یک وادی است در مدینه و نام آن در غزوات آمده است. (از معجم البلدان). دیهی است از دیههای مدینه به یک فرسخی آن، و این ده ملک باقر علیه السلام بوده است و صادق علیه السلام این ده را وصیت کرد در حق پسرش علی، و او در وقت وفات صادق دوساله بوده است و چون بزرگ شد بدان دیه رفت و ساکن گشت و فرزندان او را عریضیه بدین سبب میخوانند. (تاریخ قم ص 224).
عریض. [ع َ] (ع ص) پهناور. (منتهی الارب). خلاف طویل. (از اقرب الموارد). باپهنا. دارای عرض زیاد. پهن. پهناور. (فرهنگ فارسی معین). عُراض. (اقرب الموارد). و رجوع به عُراض شود. ج، عِراض. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء): به تخته های عریض ترتیب داده و به علاقات محکم کرده. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 275). || کنایه از چیز بسیار و کثیر است.پهن، یعنی بسیار و همیشه. (ترجمان القرآن جرجانی): دعاء عریض، دعاء بسیار. (منتهی الارب). دعای کثیر، و آن مجاز است از عرض و پهنای جسم. (از اقرب الموارد): و اذا مسه الشر فذو دعاء عریض (قرآن 51/41)، و چون او را شر رسد، پس صاحب دعایی بسیار است.
از پی عرض نگه داشتن و جاه عریض
خواسته بر دل او خوارتر از خاک و حصاست.
فرخی.
از پی نام بلند و از پی جاه عریض
ملک او و مال او را نزد او مقدار نیست.
فرخی.
امیرمکرم مفضل جمال اهل کرم
سزا و اهل بجاه عریض و فضل عمیم.
سوزنی.
|| فراخ و گشاد و وسیع. (ناظم الاطباء). || رجل عریض البطان، مرد توانگر. (منتهی الارب). مثری و غنی. (اقرب الموارد). || بزغاله ٔ یک ساله که جهت گشنی در بانگ و حرکت آمده، یا به عرض کنج دهن گیاه را تناول نماید. (منتهی الارب). عریض از مَعز، آنکه یک سال بر او گذشته باشد و گیاه را با گوشه ٔ کنج دهان خود خورد. (از اقرب الموارد). ج، عرضان [ع ِ / ع ُ]. (اقرب الموارد) (منتهی الارب): بچه ٔ گوسفند چون چهارماهه باشد و از بز بود... و چون قوی تر گردد عریض گویند. (تاریخ قم ص 178). || خصی از گوسفند. (منتهی الارب). || (اصطلاح عروض) نام بحری است مقلوب طویل، و وزنش مفاعیلن فعولن است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به طویل شود. || در طب، قسمی از نبض، و آن قوی و در پهنای ساعد باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا). ضد طویل. و رجوع به طویل شود.
عریض. [ع َ] (اِخ) تپه ای است بسوی نیر بنی غاضره. و گویند کوهی است. و گویند نام یک وادی است. و گویند جایگاهی است در نجد. (از معجم البلدان).
عریض. [ع َ رِی ْ ی ِ] (اِخ) دهی از دهستان میربچه ٔ بخش رامهرمز شهرستان اهواز. سکنه ٔ آن 110 تن. آب آن ازرودخانه ٔ گوپال. محصول آن غلات، برنج، کنجد و بزرک است. ساکنان این ده از طایفه ٔ زبید هستند و آن را «بنه زبید» هم نامند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
عریض. [ع ِرْ ری] (ع ص) کسی که شر و فساد پیش آرد مردم را، و آنکه کار بی فایده کند و در پی باطل رود. (منتهی الارب). آنکه برای مردم شر پیش آورد. (از اقرب الموارد).
فرهنگ معین
(عَ) [ع.] (ص.) پهن، پهناور.
فرهنگ عمید
[مقابلِ طویل] پهناور، پهن،
(اسم) (ادبی) در عروض، بخری بر وزن مفاعیلن فعولن مفاعیلن فعولن،
حل جدول
پهن
فرهنگ واژههای فارسی سره
پهن
مترادف و متضاد زبان فارسی
پرعرض، پهن، پهنادار، فراخ، گسترده، گشاد، وسیع،
(متضاد) باریک، کمپهنا، کمعرض
کلمات بیگانه به فارسی
پهن
فارسی به انگلیسی
Broad, Wide
فارسی به عربی
عریض، واسع
عربی به فارسی
پهن , عریض , گشاد , فراخ , وسیع , پهناور , زیاد , پرت , کاملا باز , عمومی , نامحدود
فرهنگ فارسی هوشیار
پهناور، دارای عرض طولانی و دراز
فرهنگ فارسی آزاد
عَرِیْض، پُر عرض و خیلی پهن-زیاد- کثیر- (جمع:عِراض)،
فارسی به آلمانی
Weit
معادل ابجد
1080