معنی عسل بدیعی

حل جدول

عسل بدیعی

بازیگر سریال تا صبح

بازیگر فیلم همخانه

بازیگر سریال تاصبح


فیلمی با بازی عسل بدیعی

شمعی در باد، همخانه، بودن یا نبودن، دست های آلوده، هفت پرده، از صمیم قلب، پروانه ای در مه، سر بلند، روز هشتم

فارسی به عربی

عسل

عسل

گویش مازندرانی

عسل

عسل

از دهستان های ولوپی واقع در منطقه ی قائم شهر، عسل

نام های ایرانی

عسل

دخترانه، عسل، مایعی خوراکی که زنبور عسل می سازد، بسیار شیرین و دوست داشتنی

لغت نامه دهخدا

عسل

عسل. [ع َ س َ] (اِخ) ابن سفیان. رجوع به ابوقره شود.

عسل. [ع ُس ْ س َ] (ع ص، اِ) ج ِ عاسِل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عاسل شود.

عسل. [ع ُ] (ع اِ) ج ِ عَسَل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عَسَل شود.

عسل. [ع ِ] (ع ص، اِ) هو عسل مال، یعنی او مقابل و برابر و قیم مال است. (منتهی الارب). یعنی او خوب رعایت کننده است آن مال را. (از اقرب الموارد). ج، أعسال. (اقرب الموارد).

عسل. [ع َ] (ع مص) خوردنی ساختن به انگبین. (از منتهی الارب). آمیختن طعام به انگبین. (از ناظم الاطباء). انگبین در طعام کردن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) (دهار): عسل الطعام َ؛ طعام را ساخت و آن را با عسل مخلوط کرد. (از اقرب الموارد). || توشه دادن کسی را به انگبین. (از منتهی الارب). کسی را انگبین دادن. (المصادر زوزنی): عسل القوم َ؛ آنان را با عسل توشه داد و عسل بدانها خورانید. (از اقرب الموارد). || خوش ستودن. (از منتهی الارب). ثنای نیکو کردن کسی را. || محبوب کردن نزد مردم: عسل اﷲ فلاناً؛ خداوند فلان را نزد مردم محبوب کرد. (از اقرب الموارد). عَسَل. و رجوع به عسل شود. || آرمیدن با زن. (از منتهی الارب). مجامعت کردن. (از ناظم الاطباء). || پریشان دویدن و سر جنبانیدن و پویه دویدن گرگ و اسب و مردم. (از منتهی الارب). پویه دویدن. (دهار). پوئیدن. (تاج المصادر بیهقی). مضطرب گشتن گرگ یا اسب در دویدن، و حرکت دادن سر خود را. (از اقرب الموارد).عَسَلان. و رجوع به عسلان شود. || مضطرب گردیدن آب از جنبانیدن باد. (از منتهی الارب). عَسَلان. و رجوع به عسلان شود. || شتابی نمودن: عسل الدلیل ُ بالمفازه؛ راهنما در بیابان شتابی نمود. (ازمنتهی الارب). و رجوع به عَسَل شود. || سخت جنبیدن نیزه. (از ناظم الاطباء): عسل الرمح، جنبیدن و اهتزاز آن نیزه سخت شد و مضطرب گشت. (از اقرب الموارد). عُسول. عَسَلان. و رجوع به عسول و عسلان شود.

عربی به فارسی

عسل

انگبین , عسل , شهد , محبوب , عسلی کردن , چرب ونرم کردن

فرهنگ عمید

عسل

مادۀ شیرینی که زنبور عسل از مکیدن شیرۀ بعضی گل‌ها و گیا‌هان فراهم می‌آورد و در کندوی خود خالی می‌کند، انگبین،
* عسل مصفّا: عسلی که مومش را گرفته باشند،

معادل ابجد

عسل بدیعی

256

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری