معنی عصیان کردن

لغت نامه دهخدا

عصیان کردن

عصیان کردن. [ع ِص ْ ک َ دَ] (مص مرکب) طغیان کردن. سرکشی کردن. عصیان ورزیدن. عاصی شدن:
خویشتن را چون فریبی چون نپرهیزی ز دیو
چون نهی چون خود کنی عصیان بهانه برقضا.
ناصرخسرو.
بسا شها که بگشت او ز دوستی ّ ملک
بسا امیر که با رای شاه عصیان کرد.
مسعودسعد.


عصیان

عصیان. [ع ِص ْ] (ع اِمص) نافرمانی و بیفرمانی کردن. خلاف طاعت. (منتهی الارب). خلاف طاعت، و ترک گفتن انقیاد و فرمانبرداری. (از اقرب الموارد). نافرمانی کردن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن جرجانی) (غیاث اللغات) (آنندراج). نافرمان برداری کردن و بی فرمانی. (دهار). نافرمانی و نافرمانبرداری. (المصادر زوزنی). نافرمانی. (مهذب الاسماء). ترک انقیاد. (تعریفات جرجانی). در اصل لغت معنی آن سخت شدن است، پس گناه را عصیان از آن نام کردند که آدمی از گناه سخت دل میشود، و نافرمانی کردن. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). سرکشی. سر کشیدن:
دلت همانا زنگار معصیت دارد
به آب توبه ٔ خالص بشویش از عصیان.
خسروانی.
چون در او عصیان و خذلان تو ای شه راه یافت
کاخها شد جای کوف و باغها شد جای خار.
فرخی.
وقت نماز خطبه بر رسم رفته کردند و هیچ چیز اظهار نکردند که به عصیان ماند. (تاریخ بیهقی ص 328). سپاه سالار گفت او را چه زهره ٔ عصیان ؟ (تاریخ بیهقی ص 411). هارون پسر خوارزمشاه آلتونتاش عصیان خود را آشکار کرد. (تاریخ بیهقی ص 403). برادر شهرک را به شاپور بردند و عصیان آغازیدند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 116). هوای عصیان بر سر او بادخان ساخت. (کلیله و دمنه).
که خواند تخته ٔ عصیان تو که درنفتاد
ز تخت پنجه پایه به چاه پنجه باز.
سوزنی.
این دو صادق، خرد و رای که میزان دلند
بر پی عقرب عصیان شدنم نگذارند.
خاقانی.
ابوعلی بن سیمجور چون عصیان بر ملک نوح آغاز کرد خواست تا ناحیت غرشستان را به تدبیرخویش کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 338). و رای تقاعدو تکاسل پیش گرفت تا عصیان او ظاهر شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 341). اندیشید که عصیان بر ولی نعمت خویش عاقبتی وخیم دارد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 39). || گناه. ذنب. اثم. بزه. جرم. جناح. مأثم. خطا. معصیت. گناه را عصیان از آن نام کردند که آدمی از گناه سخت دل می شود، چه اصل معنای عصیان سخت شدن است. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). سرکشی کردن در اوامرالهی: و کره اًلیکم الکفر و الفسوق و العصیان (قرآن 7/49)، و کفر و فسق و عصیان را بر شما ناپسند گردانید.
مبتلای درد عصیانی به طاعت بازگرد
درد عصیان را جز از طاعت نیابد کس دوا.
ناصرخسرو.
تو را نفس کلی چو بشناسی او را
نگه دارد از جهل و عصیان و نسیان.
ناصرخسرو.
طاعت و علم راه جنت اوست
جهل و عصیانْت رهبر ناراست.
ناصرخسرو.
از معرض عصیان و موقف کفران تجافی جست. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 343). مادح وی اجتناب از هوی و عصیان. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 447).
بوقبیس آرامگاه انبیا بوده مقیم
باز عضبان گاه اهل بغی و عصیان آمده.
خاقانی.
نزد یزدان دین و احسان نیست خرد
وای ِ آنکو مرد و عصیانش نمرد.
مولوی.
به عصیان در رزق بر کس نبست.
(گلستان).
چون قوت احصانش نباشد به عصیان مبتلی گردد. (گلستان).
نماند به عصیان کسی در گرو
که دارد چنین سیدی پیشرو.
سعدی.


عصیان آوردن

عصیان آوردن. [ع ِص ْ وَ دَ] (مص مرکب) سرپیچی کردن. عصیان کردن:
که یارد آمد پیش تو از ملوک به جنگ
که یارد آورد اندر تو ای ملک عصیان.
فرخی.
هرکه برتافت عنان از تو و عصیان آورد
از در خانه ٔ او دولت برتافت عنان.
فرخی (از آنندراج).

فارسی به انگلیسی

عصیان‌ کردن‌

Mutiny, Rebel, Revolt

حل جدول

عصیان کردن

شوریدن


عصیان

یاغی گری

فرهنگ فارسی هوشیار

عصیان

نا فرمانی و بیفرمانی کردن، خلاف طاعت

فرهنگ معین

عصیان

(عِ صْ) [ع.] (اِمص.) نافرمانی، سر - پیچی.

فارسی به عربی

فرهنگ عمید

عصیان

ترک طاعت،
عدم انقیاد، نافرمانی، سرپیچی،

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

عصیان

سرکشی

کلمات بیگانه به فارسی

عصیان

سرکشی

مترادف و متضاد زبان فارسی

عصیان

تمرد، خودسری، سرپیچی، سرکشی، شورش، طغیان، گردنکشی، مخالفت، مخالفت، نافرمانی، یاغیگری،
(متضاد) اطاعت، طاعت، فرمانبرداری

عربی به فارسی

عصیان

سرپیچی , نافرمانی , عدم اطاعت

فرهنگ فارسی آزاد

عصیان

عِصْیان، تمرد-سرپیچی- نافرمانی- اطاعت نکردن،

فارسی به ایتالیایی

عصیان

ribellione

معادل ابجد

عصیان کردن

495

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری