معنی علامتی ریز و گرد

حل جدول

لغت نامه دهخدا

ریز

ریز. (نف مرخم) (ماده ٔ مضارع ریختن) ریزنده و ریزان و پاشان و افشان و همیشه بطور ترکیب استعمال می شود، مانند: اشک ریز؛ کسی که گریه می کند و اشک از چشم آن روان است... (از ناظم الاطباء). ریزنده. (آنندراج). فاعل از ریزیدن. (شرفنامه ٔ منیری).
- آب ریزی کردن، آب ریختن:
ز دریای او آبریزی کنند
بر آن گنجدان خاک بیزی کنند.
نظامی.
- ابر سیلاب ریز، ابری که باران سیل آسا ببارد:
تغافل نسازی که سیلاب تیز
به جوش است در ابر سیلاب ریز.
نظامی.
- برف ریز، که برف ببارد. برف بار:
چو برگ بهار آسمان برف ریز.
نظامی.
- جرعه ریز کردن، جرعه جرعه ریختن:
سکندر منش کرد بر باده تیز
ز می کرد یاقوت را جرعه ریز.
نظامی.
- جلوریز، ظاهراً به سرعت و تندی. تازان: لشکریان از منع سرداران متقاعد نشده جلوریز به شهر داخل شده... معاونت به بونه ٔ [بنه ٔ] خودنمودند. (مجمل التواریخ گلستانه ص 25).
- خونابه ریز، اشک ریز. اشک خونین ریز:
به شب زنده داران بیگاه خیز
به خاک غریبان خونابه ریز.
نظامی.
- خون ریز، سفاک و کسی که خون می ریزد. (ناظم الاطباء).
- || قتل. عمل خون ریختن. (یادداشت مؤلف):
به خون ریز خاقانی اندیشه کم کن
که ایام از این انجمن درنماند.
خاقانی.
فراقت ز خون ریز من درنماند
سر کویت از لافزن درنماند.
نظامی.
رجوع به ماده ٔ خونریز شود.
- درم ریز، نثار کردن پول:
کنم بر درم ریز خود زرفشان.
نظامی.
درم ریز کن بر سر جویبار.
نظامی.
- زعفران ریز، که زعفران بریزد. که زعفران بپاشد:
زر آن میوه ٔ زعفران ریز شد
که چون زعفران شادی انگیز شد.
نظامی (شرفنامه ص 226).
- سنگ ریز، سنگ باران.
- || حادثه ٔ سخت:
مگر چاره سازم در این سنگ ریز.
نظامی.
- سیماب ریز، کنایه از براق و درخشان:
ستیزنده ازتیغ سیماب ریز
چو سیماب کرده گریزاگریز.
نظامی.
- شکرریز، شکرساز و کسی که قند و نبات و حلوا می سازد. (ناظم الاطباء). رجوع به ماده ٔ شکرریز شود.
- || شیرین. مطبوع و دلپسند:
شکرریز بزمی دگر ساختم.
نظامی.
شکرریز آن عود افروخته
عدو را چو عود و شکر سوخته.
نظامی.
- عرق ریز، خوی کنان. کسی که عرق از بدن وی روان است. (ناظم الاطباء).
- گنج ریز، گوهرخیز. گوهرزا. گرامی. گرانقدر:
به آواز پوشیدگان گفت خیز
گزارش کن از خاطر گنج ریز.
نظامی.
بفرمود تا خازن زودخیز
کند پیل بالا بر آن گنج ریز.
نظامی.
- گهرریز، کسی که گوهر می افشاند. (ناظم الاطباء). رجوع به ماده ٔ گهرریز شود.
- مشک ریز، که مشک بریزد. که مشک بپاشد. کنایه از چیز معطر و خوشبوی:
پندارم آهوان تتارند مشک ریز.
سعدی.
- هلاهل ریز، حیوانی که زهر می پاشد. (ناظم الاطباء).
- یاقوت ریز کردن، یاقوت ریختن. کنایه از ریختن قطرات شراب در خاک:
زِ می کرد بر خاک یاقوت ریز.
نظامی.
ترکیب های دیگر:
- آب ریز. بتون ریزی. پی ریز (در تداول، متصل و پیوسته). پی ریزی. تخم ریز. توپ ریز. جلوریز. خاک ریز. خایه ریز. خونریز. دم ریز. رنگ ریز. ساچمه ریز. سرریز (شدن). سینه ریز. شکرریز. شمعریز. طرح ریز. قهوه ریز (قهوه جوش). کاریز. کهریز. گل ریز. لب ریز. لگام ریز. مجسمه ریز. نخودریز. نیریز. واریز. (یادداشت مؤلف). رجوع به هر یک از ترکیب های فوق شود.
|| (فعل امر) امر به ریختن یعنی بریز. (برهان) (آنندراج) (از انجمن آرا). امر از ریزیدن. (شرفنامه ٔ منیری). رجوع به ریختن و ریزیدن شود. || (پسوند) مزید مؤخر امکنه. تبریز. نیریز. چهریز. (یادداشت مؤلف).

ریز. (اِخ) ده مرکزدهستان ریز، بخش خورموج شهرستان بوشهر. دارای 432 تن سکنه. آب آن از چشمه و چاه و محصول عمده ٔ آنجا غلات و برنج و لبنیات و خرما و صنایع دستی زنان آنجا گلیم و عبا بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).

ریز. (ص، اِ) خرده و ذره. هر چیز خرد و بسیار کوچکی که مانندگرد باشد. (ناظم الاطباء). خرده و ریزه. (از برهان).پاره ای از چیزی. (آنندراج). خرد. مقابل درشت. بسیارکوچک. سخت خرد. کوچک. (یادداشت مؤلف):
ترا گفتند از این بازار بگذر خاک بیزی کن
که اینجا ریزها ریزند صرافان ربانی.
خاقانی.
اگر خواهی گرفت از ریز روزی روزه ٔ عزلت
کلوخ انداز را از دیده راوق ریز ریحانی.
خاقانی.
- خط ریز، خط خفی. خط ریزه. (از یادداشت مؤلف).
- ریزبافت، مقابل درشت بافت (در جامه و پارچه). (یادداشت مؤلف).
- ریزبُر، (در توتون و برگ سیگار و تنباکو) که بسیار خرد بریده باشند. (از یادداشت مؤلف).
- ریزخوار، میکروفاژ. (لغات فرهنگستان).
- ریزدانه، میکرولیتیک، به معنی سنگهایی که از دانه های بسیار ریز ساخته شده است. (لغات فرهنگستان).
- ریز و مریز، ریزه نقش. کوچک اندام. کسی که هیکل کوچک و جمعوجور دارد. (فرهنگ لغات عامیانه).
- قلم ریز، قلم خفی. مقابل قلم درشت.آنکه بدان خط رقیق و نازک توان نوشت. (یادداشت مؤلف).
- امثال:
فلفل مبین که ریز است بشکن ببین چه تیزاست. (امثال و حکم دهخدا).
|| هر چیز خردشده. || بچه ٔ کوچک و خرد. (ناظم الاطباء). || جرعه. (ناظم الاطباء) (برهان) (از شعوری ج 2 ص 18):
ریزی بریز از آن می روحانی سرشک
وز بوی جرعه کن دم ریحان صبحگاه.
خاقانی.
چون آگهی که شیفته و کشته ٔ توام
روزی برای ما زی و ریزی به ما فرست.
خاقانی (از جهانگیری).
ریزی از چاشنی ریژ به کامم نرسید
روزیی کآن ننهادست قدر می نرسد.
خاقانی.
|| هر چیز ترد و شکننده. || پیاله. پیمانه. ساغر. (ناظم الاطباء). پیمانه. (برهان). || تخم مرغ به هم آمیخته شده. || مخلوط تنک و رقیقی که از تخم مرغ و زعفران ترتیب دهند. || نعمت و ثروت و توانگری. (ناظم الاطباء). نعمت. (برهان) (فرهنگ خطی) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (انجمن آرا). || رحمت. (ناظم الاطباء) (برهان). رحمت و در لسان الشعرا بازای فارسی بدین معنی مندرج است. (شرفنامه ٔ منیری).
- ریزی بریز، کلمه ٔ دعا، یعنی رحمت کن. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از شرفنامه ٔ منیری) (از آنندراج):
ای فیض رحمت تو روان سوی عاصیان
ریزی بریز بر دل خاقانی از صفا.
خاقانی.
|| شهوت. هوا و هوس. (ناظم الاطباء). کام و مراد. آرزو. هوس. هوا. (یادداشت مؤلف). مراد و کام. (ناظم الاطباء) (از برهان). مراد. (فرهنگ خطی) (شرفنامه ٔ منیری). کام و مراد. اما صاحب تحفهالاحباب بدین معنی به زای فارسی آورده و صاحب برهان به وی اقتفا کرده. (از آنندراج):
دیدی تو ریز و کام بدو اندرون بسی
با ریدکان مطرب بودی به فر و زیب.
رودکی.
|| قلمها؛ یعنی اجزای حسابی. صورت. سیاهه: ریز سیاهه، اقلام آن. خرده ها و قلمها و رقمهای حسابی: به ریز؛ همه ٔ جزئیات در حساب. جزء سیاهه: ریز یک حساب، اقلام آن. (یادداشت مؤلف).
- ریز حساب، صورت جزء حساب. (لغات فرهنگستان).
|| متصل. دایم: دم ریز. یکریز. (یادداشت مؤلف).
- بریز، (در تداول عوام) متصل. پیوسته. پیاپی.دایم. متوالی. متواتر. دنبال یکدیگر. (یادداشت مؤلف).
- یک ریز، پیوسته. پیاپی. (یادداشت مؤلف). یکسره و مستمر و پیاپی. و پی گیر: فلان کس یک ریز حرف می زند. (از فرهنگ لغات عامیانه).
|| (اصطلاح مقنیان و بنایان) انحدار نشیب. (یادداشت مؤلف).

ریز. (اِخ) دهی از بخش سربند شهرستان اراک. دارای 193 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول عمده ٔ آنجا غلات و بنشن و انگور و صنایع دستی زنان قالیچه بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).


گرد و خاک

گرد و خاک. [گ َ دُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) غبار. گرد. و رجوع به گرد و غبار شود.


گرد و قنبلی

گرد و قنبلی. [گ ِ دُ قُم ْ ب ُ] (ص مرکب) گرد و غنبلی. میانه بالا. متوسطالقامه. و رجوع به گرد و غنبلی شود.


گرد و غلنبه

گرد و غلنبه. [گ ِ دُ غ ُ لُم ْ ب َ / ب ِ] (ص مرکب) گرد و قلنبه. میانه بالای. چاق و چله. رجوع به گرد و قلنبه شود.


گرد

گرد. [گ ِ] (اِ) دور و حوالی. اطراف. (از برهان). گرد و فراهم ودور چیزی. (آنندراج). پیرامون. پیرامن:
زنی پلشت و تلاتوف و اهرمن کردار
نگر نگردی از گرد او که گرم آیی.
شهید.
تا کی دوم از گرد درِ تو
کاندر تو نمی بینم چربو.
شهید.
ای لک ار ناز خواهی و نعمت
گرد درگاه او کنی لک و پک.
رودکی.
گرد گل سرخ اندر خطی بکشیدی
تا خلق جهان را بفکندی به خلالوش.
رودکی.
گاهی چو گوسفندان در غول جای من
گاهی چو غول گرد بیابان دوان دوان.
بوشکور.
کردم روان و دل را بر جان او نگهبان
همواره گردش اندر گردان بوند و گاوان.
دقیقی.
از گرد وی [شهر گور] باره ای محکم است. (حدود العالم). و دیوار به گرد این همه درکشیده به یک باره و همه رباطها و دهها از اندرون این دیوار. (حدودالعالم).
چون ملک الهند است آن دیدگانش
گردش بر خادم هندو دو دست.
خسروی.
همه عشق وی انجمن گرد من
همه نیکویی گرد وی انجمن.
شاکر بخاری.
کاشکی سیدی من آن تبمی
تا چو تبخاله گرد آن لبمی.
خفاف.
برگیر کنند و تبر و تیشه و ناوه
تا ناوه کشی خارزنی گرد بیابان.
خجسته.
فرزند من یتیم و سرافکنده گرد کوی
جامه وسخ گرفته و در خاک خاکسار.
کسایی.
به گرد جهان چار سالار من
که هستند بر جان نگهدار من.
فردوسی.
گرد گرداب مگرد ارت نیاموخت شنا
که شوی غرقه چو ناگاهی ناغوش خوری.
لبیبی.
تا نرگس شکفته نماید ترا به چشم
چون شش ستاره گرد مه و مه از آسمان.
فرخی.
تا توانی شهریارا روز امروزین مکن
جز به گرد خم خرامش جز به گرددن دنه.
منوچهری.
چون سواران سپه را بهم آورده بود
گرد لشکر صدوشش میل سراپرده بود.
منوچهری.
عسجدی نام او تو نیز مبر
چه کنی خیره گرد او لک و پک.
عسجدی.
هرکه خواهد که زنش پارسا ماند، گرد زنان دیگران نگردد. (تاریخ بیهقی). این گروهی مرد که گرد وی [مسعود] درآمده اند. (تاریخ بیهقی).
ز گردت مکن دور مردان مرد
که باشند از ایشان حصار نبرد.
اسدی.
ای شده مشغول به ناکردنی
گرد جهان بیهده تا کی دنی.
ناصرخسرو.
و این تعویذ که من به شاه دهم بخواندو آنجا فروآید خطی گرد بر گرد خویش کشد. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ خطی سعید نفیسی). و آن را خانه ٔ خودم نهادم تا گرد آن خانه طواف کنی. (قصص الانبیاء ص 23). پانزده هزار مرد قصد مدینه کردند و گرد مدینه را فروگرفتند. (قصص الانبیاء ص 221).
آنکه شد یکبار زهرآلوداز سوراخ مار
بار دیگر گرد آن سوراخ کی آرد گذر.
امیرمعزی.
چند پوئی به گرد عالم چند
چند کوبی طریق پویایی.
عمعق.
آتش سنان نیزه ٔ چون گردنای اوست
دشمن چو مرغ گردان بر گرد گردنا.
سوزنی.
نواری پیسه بر گرد کمربسته ست و می لافد
که از انطاکیه قیصر فرستاده ست زُنارَم.
سوزنی.
تیر به آن پایه از او درگذشت
رخش به آن پویه به گردش نگشت.
نظامی.
همه در گرد شیرین حلقه بستند
چو حالی برنشست او، برنشستند.
نظامی.
تو دست به جان من فرابرده
من گرد جهان ترا همی جویم.
عطار.
احاطه الخاتم بالاصبع، گرد در گرفتند. (نفثه المصدور).
او همی گرداندم بر گرد سر
نی به زیر آرام دارم نی ز بر.
مولوی.
چون بر این عذر اعتمادی میکنی
گرد مار و اژدها برمی تنی.
مولوی.
- گرد (به گرد) سر کسی رفتن. رجوع به ترکیب «گرد سر کسی گردیدن (گشتن) » شود:
می روم گرد سرت گربشنوی از من تمام
نیمه ٔ حرف مرا بشنو که خاطرخواه توست.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج).
گفتی نمی رود ز سر کوی او وحید
غوغا مکن به گرد سرت چون نمی رود.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج).
- گرد سر کسی گردیدن (گشتن)، صدقه وقربان شدن. (آنندراج). فدای او شدن. قربان و صدقه ٔ او رفتن. گرد سر کسی رفتن. دور کسی گردیدن:
چه می آری به گردش هر نفس آن چشم شهلا را
محرک نیست حاجت گرد سر گردیدن ما را.
صائب (از آنندراج).
- گرد کسی بودن، شیفته ٔ او، فدایی او و برخی او بودن:
داد چشمش یک دو سیب عشوه ای تا به شوم
گرد بیماری که مردم را طبیبی میکند.
ملا فوقی یزدی (از آنندراج).
گرد آن طفل نوآموزم که در مشق جفا
تیر را بر سینه ام غیرمکرر میزند.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج).
|| (ص) پهلوی گرد و نیز پهلوی «گرت » (مدور) ارمنی عاریتی و دخیلی «گرتک » (گرده نان) ظاهراً از «گیرتک ». (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). مستدیر. چرخی:
بلند قد تو سرو است گرد روی تو ماه
نه سرو باغ چنان و نه ماه چرخ چنین.
فرخی.
دراز و گرد و آگنده دو بازو
درخت دلربایی گشته هر دو.
(ویس و رامین).
زآنکه سنگ گرد را هرچند چون لؤلؤ بود
گرش نشناسی تو بشناسدش مرد لؤلوی.
ناصرخسرو.
|| (اِ) خرگاه. || پارسی باستان احتمالاً «کرتا»، پهلوی «کرت » (قیاس شود با داراب کرت). رجوع به کتاب اساس اشتقاق فارسی شود. اسّتی گراد، گرائیت. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). شهر و مدینه، همچو داراب گرد و سیاوش گرد که مراد از آن شهر داراب و شهر سیاوش است. (برهان):
چو دیوار شهر اندر آورد گرد
ورا نام کردند داراب گرد.
فردوسی.
ز ختلان و ازترمذ و ویسه گرد
ز هر سو سپاه اندرآورد گرد.
فردوسی.
پس عضدالدوله بیرون از شهر جایی ساخت برای سپاهیان و آن را گرد فناخسرو نام نهاد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 132). و امروز در اماکن ذیل بصورت مزید مؤخر مکانی باقی مانده است: دشت گرد، لاشگرد، لاسگرد، بروگرد، سوسن گرد، مهریگرد، خسروگرد، دارابگرد، سیاوش گرد، فیروزگرد و شاپورگرد.


گرد و خاکی

گرد و خاکی. [گ َدُ] (ص نسبی مرکب) آلوده به گرد و خاک. گردآلود.


خرد و ریز

خرد و ریز. [خ ُ دُ] (ترکیب عطفی، ص مرکب) خرت و پِرت.تِلِک و پِلِک. خرد و ریزه. (یادداشت بخط مؤلف).


گرد و قلنبه

گرد و قلنبه. [گ ِ دُ ق ُ لُم ْ ب َ / ب ِ] (ص مرکب) گرد و غلنبه. میانه بالای فربه. چاق و چله. خپل. و رجوع به گرد و غلنبه شود.

فرهنگ فارسی هوشیار

گرد گرد

(صفت) آنکه گرد گردد دایره زننده دوران یابنده: جهان چون آسیای گرد گردست که دادارش چنین گردنده کردست. (ویس ورامین)

فرهنگ عمید

گرد

ذرات ریز خاک که به‌ هوا برود، غبار،
خاک نرم که بر روی چیزی قرار گرفته باشد، غبار،
خاک،
[قدیمی] زمین،
[قدیمی، مجاز] قبر،
[قدیمی، مجاز] فایده،
[قدیمی، مجاز] رد، اثر،
[قدیمی، مجاز] غم،
* گرد انگیختن: (مصدر متعدی) [قدیمی] به‌سبب حرکت تند و شدید، گردوخاک برپا کردن، گردوغبار بر هوا کردن،
* گرد برآوردن: (مصدر متعدی) [قدیمی] = * گرد انگیختن
* گرد برانگیختن: (مصدر متعدی) [قدیمی] = * گرد انگیختن
* گرد کردن: (مصدر متعدی) گردوخاک برپا کردن، برانگیختن گردوغبار،
* گردوخاک کردن: (مصدر لازم) گردوغبار برپا کردن، گرد برانگیختن،

هرچیزی که به ‌شکل دایره یا گلوله باشد،
(اسم) دوروبر و اطراف چیزی،
* گرد آمدن: (مصدر لازم) جمع شدن، فراهم ‌آمدن،
* گرد آوردن: (مصدر متعدی) جمع کردن، فراهم آوردن، انباشتن،
* گرد آوریدن: (مصدر متعدی) [قدیمی] = * گرد آوردن
* گرد کردن: (مصدر متعدی)
[مجاز] جمع کردن، فراهم آوردن،
گلوله کردن، مدور ساختن،
* گرد گرفتن: (مصدر متعدی) [قدیمی]
اطراف و جوانب کسی یا چیزی را گرفتن،
[مجاز] محاصره کردن،
* گرد هم آمدن: (مصدر لازم) [مجاز] دور هم جمع شدن، اجتماع کردن،

معادل ابجد

علامتی ریز و گرد

998

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری