معنی علو

لغت نامه دهخدا

علو

علو. [ع َل ْوْ] (ع اِ) بلندترین چیز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || بهترین چیز. (منتهی الارب). رجوع به عُلْو و عِلْو شود. || جای بلند: أتیته من علو؛ آمدم او را از جای بلند. (منتهی الارب). || ستم و درشتی، یقال: أخذه علواً؛ بستم ودرشتی گرفت آنرا. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).

علو. [ع ُ ل ُوو] (ع مص) سوار شدن بر چهارپا و امثال آن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد): علا الدابه. || غلبه کردن و مقهور ساختن. (از اقرب الموارد). || زدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). یقال: علا فلاناً بالسیف. || بالا رفتن و صعود کردن. (از اقرب الموارد): علا المکان، و علابه. || بلند گردیدن برای جای و جز آن. (از منتهی الارب). بلند گردیدن و مرتفع شدن. (از اقرب الموارد): علا النهار؛ بلند گردید روز. || بلندقدر گردیدن: علا فی المکارم، ای شرف. || بلند گردانیدن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || بزرگ منشی نمودن: علا فی الارض. (از منتهی الارب). تکبر و تجَبﱡر کردن: علا فلان فی الارض، تکبر و تجبر. (از اقرب الموارد). || مطلع شدن: علا بالامر؛ أی اطلع و استقل. || (اِمص) بلندی و بزرگی قدر. (منتهی الارب). || عظمت و تجبر، و از آن جمله است «... نجعلها للذین لایریدون علواً فی الارض و لا فساداً...». (از ذیل اقرب الموارد از لسان). تکبر:
علو فی الحیات و فی الممات
لحق أنت احدی المعجزات.
(از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 191).
بنده به شرح بازنمود تا رای عالی زاده اﷲ علواً بر آن واقف گردد. (تاریخ بیهقی ص 324).
همیشه تا نبود خاک را فروغ اثیر
همیشه تا نبود ماه را علو زحل.
مسعودسعد.
می بیاموزد مرا وصف رسول
بر علوّم می رساند زین سفول.
مولوی.
|| بلندی:
قرب بی چونست عقلت را به تو
نیست از پیش و پس و سفل و علو.
مولوی.
- علو پیدا کردن، بالا رفتن. استعلا جستن. عالی شدن.
- علو همت، بلندی همت: دوست و دشمن به علو همت و کمال سیاست آن خسرو دیندار... اعتراف آوردند. (کلیله و دمنه). حال علو همت و کمال بسطت ملک او از آن شایعتر است که در شرح آن به اشباع حاجت افتد. (کلیله و دمنه). با آنچه مالک عادل انوشیروان کسری بن قباد سعادت ذات... وعلو همت حاصل است می بینم که کارهای زمانه میل به ادبار دارد. (کلیله و دمنه). عرصه ٔ آن ولایت از عظم شرف و علو همت خویش تنگ یافت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 232). آل میکال در علو همت و کمال منقبت چنان بوده اند که ابوالطمحان گوید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 244). تحف و مَبارّ فراوان چنانک لایق علو همت و شرف ابوّت او بود به حضرت سلطان فرستاد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 292).

علو. [ع َ] (اِخ) دهی است از دهستان دشت سر بخش مرکزی شهرستان آمل واقع در 5 هزارگزی خاور آمل. ناحیه ایست دشت و دارای آب و هوای مرطوب و مالاریایی. سکنه ٔ آن 95 تن است. آب آن از رودخانه ٔ هراز تأمین می شود. محصول آن برنج و صیفی و حبوبات است. شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).

علو. [ع ُل ْوْ / ع ِل ْوْ] (ع اِ) بلندترین چیز. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || بهترین چیز. (منتهی الارب). رجوع به عَلْو و عِلْو شود. || بالا: علو الدار؛ بالای خانه، خلاف سفل. (منتهی الارب).

فرهنگ معین

علو

بلندترین و بهترین چیز، جای بلند، بالا. [خوانش: (عِ یا عَ یا عُ) [ع.] (اِ.)]

(مص ل.) بالا رفتن، بلند قدر شدن، مرتبه یافتن، (اِمص.) بزرگی، بلندی قدر. [خوانش: (عُ لُ وّ) [ع.]]

فرهنگ عمید

علو

بلند شدن، بالا رفتن، بلندی، بزرگی قدر و مرتبه،
بلندقدر شدن، بزرگوار شدن،
* علو همت: بلندیِ همت،

حل جدول

علو

والایى

بالارفتن و مرتفع شدن

بلندمرتبگى

بالا رفتن و مرتفع شدن

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

علو

بالندگی

مترادف و متضاد زبان فارسی

علو

بالا، بزرگواری، رفعت، روی، فوق، کرامت،
(متضاد) پایین، تحت، زیر، سفل، فرود

فارسی به انگلیسی

علو

Excellence

فارسی به عربی

علو

صعود

فرهنگ فارسی هوشیار

علو

بزرگ و بزرگوار شدن

فرهنگ فارسی آزاد

علو

عِلْو-عُلْو، بالا-بلندترین- رفیع ترین- بهترین،

عُلُوّ، (عَلا-یَعْلُو) بلد قدر و عالیمقام شدن- شریف و بزرگوار گردیدن- عالی و بلند نمودن- بلند و مرتفع شدن- بلند شدن (روز)، بالا رفتن- زدن- سوار شدن- تکبر نمودن و غرور نشان دادن،

عُلُوّ، ارتفاع-بلندی- عظمت- رفعت- تَکَبُّر،

معادل ابجد

علو

106

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری