معنی عماد

لغت نامه دهخدا

عماد

عماد. [ع ِ] (اِخ) ابن محمدبن یحیی بن علی بن فارسی. او راست: حاشیه بر حاشیه ٔ سید شریف علی جرجانی بر شمسیه ٔ نجم الدین عمر قزوینی کاتبی. (از کشف الظنون حاجی خلیفه ج 2 ص 1063).

عماد. [ع ِ] (اِخ) (ملا...) ابن محمود طارمی از دانایان به علوم عقلی در قرن هفتم هَ. ق. رجوع به عماد طارمی شود.

عماد. [ع ِ] (ع مص) قصد کردن بسوی کسی یا چیزی رفتن. (از متن اللغه). عَمْد. عَمَد. عُمْده. عُمود. مَعمَد. رجوع به هر یک از مصادر فوق شود.

عماد. [ع ِ] (ع اِ) چوبی که خانه بر آن استوار شود. (از لسان العرب) (از متن اللغه).ستون. (از غیاث اللغات) (از ناظم الاطباء). رکن. آنچه بدان تکیه شود. (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). عَمود. رجوع به عَمود شود. ج، عُمُد (لسان العرب) (اقرب الموارد)، عَمَد. (متن اللغه):
عماد دولت بوسعد مایه ٔ همه سعد
که هدیه است ز گردون و تحفه ٔ عالم.
مسعودسعد.
من دنیا را بدان چاه... مانند کردم... و آن چهار مار را به طبایع، که عماد خلقت آدمی است. (کلیله و دمنه). ابوالقاسم فقیه که عمده ٔلشکر و عماد کار بود با جمعی دیگر از وجوه قوم گرفتار آمد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). آنچه که عماد ملک و عمده ٔ دولت بود با جمعی اکابر و رؤوس عساکر گرفتار شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
پس ادب کردش بدین جرم اوستاد
که مساز از چوب پوسیده عماد.
مولوی.
|| (اِمص) اسم است از مصدر عَمد. غسل دادن کودک را به آب تعمید. (از اقرب الموارد). || (اِ) رسیل لشکر و آنکه در جنگ موافقت او کنند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رسیل لشکر. (از تاج العروس). رئیس لشکر. (از متن اللغه). رئیس لشکر که او را زویر نامند. (از لسان العرب). عَمود. عُمده. عُمدان. (از لسان العرب). رجوع به عمود و عمده و عمدان شود. || خانه و بناهای بلند. و مذکرو مؤنث در آن یکسان است. و یکی آن «عماده» است. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). اما به گفته ٔ صاحب غیاث اللغات عماد به معنای مفرد و جمع هر دو آمده است. (از غیاث اللغات از کشف و منتخب).
- ارم ذات العماد (قرآن 6/89)، در وصف «اًرم » آمده است یعنی دارای ستونها یا بناهای بلند. رجوع به «ارم ذات العماد» و «ذات العماد» شود:
جهان را به فرمان چندین بلاد
ستون در تست ذات العماد.
نظامی.
- اهل العماد، باشندگان خیمه ٔ بلند، یا عام است. (منتهی الارب) (از متن اللغه). کسانی که در خیمه های عالی و بناهای رفیع سکنی دارند. (ناظم الاطباء). صاحبان بناهای رفیع و عالی. (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). صاحبان أخبیه (خیمه های پشمین یا موئی) که در غیر آنها سکنی نکنند، و آنان را «اهل العمود» نیز نامند. (از لسان العرب).
- رفیعالعماد، شریف. بزرگوار. زیرا ستون خیمه های شریفان عرب بلند و رفیع بوده است. (از اقرب الموارد).
- ضمیر عماد، همان «ضمیر فصل » است که نحویان کوفه آن را «ضمیر عماد» نامند. و آن ضمیری است منفصل و مرفوع که بین مبتدا و خبر آید، خواه قبل از دخول عوامل (مانند: زیدٌ هو القائم ُ) و خواه پس از دخول عوامل (مانند: کان زید هو القائم َ). و چون معنی ومفهوم کلام بر آن استوار است لذا آن را «عماد» گفته اند.
الف - شروط این ضمیر: 1- ماقبل آن باید مبتدا، و معرفه باشد (هرچند کوفیان نکره بودن آن را نیز جائز دانسته اند). 2- مابعد آن باید خبر برای مبتدا، و معرفه یا شبه معرفه باشد. 3- خود ضمیربه صیغه ٔ مرفوع، و مطابق با صیغه ٔ ماقبل خود باشد.
ب - فائده ٔ این ضمیر: 1- فائده ٔ لفظی، و آن برای نشان دادن این است که آنچه بعد از این ضمیر آمده است خبر می باشد نه تابع، و بدین سبب است که آن را «فصل »خوانده اند، چه بین خبر و تابع «فصل » می باشد. 2- فایده ٔ معنوی، و آن تأکید و اختصاصی است که از این ضمیر مستفاد میشود.
ج - محل اعرابی آن: نحویان بصره برای این ضمیر محلی از اعراب قائل نیستند و آن را مانند حرف می دانند. اما کوفیان برای آن محلی از اعراب قائلند با این تفاوت که «کسائی » محل آن را تابع مابعدش میداند، ولی بعقیده ٔ «فرّاء» تابع ماقبل است. بدین ترتیب این ضمیر، بین مبتدا و خبر مرفوع است، و بین دو معمول «ظن » منصوب، و بین دو معمول «کان » به عقیده ٔ فراء مرفوع، و به عقیده ٔ کسائی منصوب، و بین دو معمول «اًن » برعکس آن است.
د - وجوه مختلف آن در جمله: 1- این ضمیر مبتدا و اسم مابعدآن خبر است و مجموع این مبتدا و خبر، خبر مبتدای اول یا خبر کان و نظایر آن باشد. 2- مطابق عقیده ٔ بصریان، ضمیر عماد، مانند حروف، بدون ترکیب باشد. و بدین ترتیب اسم بعد از آن خبر برای مبتدا و نظایر آن می باشد. به همین جهت است که «الرقیب » در این آیه ٔ شریفه منصوب خوانده شده است: «... کنت أنت الرقیب علیهم...» (قرآن 117/5). 3- این ضمیر را مؤکّد برای اسم ماقبل بدانیم، و در این صورت نیز، اسم مابعد آن خبرخواهد بود. ولی غالب نحویان بر آنند که این وجه در صورتی امکان پذیر است که اسم ماقبل ضمیر، اسم ظاهر نباشد چه توکید اسم ظاهر به وسیله ٔ ضمیر جایز نیست. بنابراین در همان آیه ٔ فوق این وجه نیز صدق می کند ولی در جمله ای از قبیل «زید هو العالم » صادق نیست. (از مغنی اللبیب باب چهارم) (کشاف اصطلاحات الفنون).
- طویل العماد، دارنده ٔ خانه ها و بناهای بلند که آنها را برای زائران خود نشان کرده است. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه).
- || بلندبالا. (از لسان العرب) (از تاج العروس).
- غورالعماد، موضعی است در دیار بنی سلیم. رجوع به «غورالعماد» شود.

عماد. [ع ِ] (اِخ) (قلعه ٔ...) از قلاع مستحکم واقع در نواحی غربی افغانستان فعلی، و شرقی خراسان. و در تاریخ حبیب السیر در ضمن بیان وقایع سلسله ٔ تیموریان ذکر این قلعه بسیار رفته است. و ظاهراً به علت استحکام و استواری برای خزائن و دفاین سلطنتی مأمن و پناهی بوده است. رجوع به تاریخ حبیب السیر چ کتابخانه ٔ خیام ج 4 ص 26 و 31 و 41 و 54 و 77 شود.

عماد. [ع ِ] (اِخ) (میر...) خطاط مشهور عهد صفویه. رجوع به عماد قزوینی شود.

عماد. [ع ِ] (اِخ) ابن ابراهیم تبریزی. متخلص به ارفع. رجوع به عماد تبریزی شود.

عماد. [ع ِ] (اِخ) ابن اکیمه. مکنی به ابوالولید. محدث است. و نیز رجوع به ابوالولید (عمادبن...) شود.

فرهنگ معین

عماد

تکیه گاه، بنای بلند. [خوانش: (عِ) [ع.] (اِ.)]

فرهنگ عمید

عماد

ستون،
آنچه به آن تکیه می‌کنند، تکیه‌گاه،
بناهای بلند،

حل جدول

عماد

تکیه گاه

ستون

مترادف و متضاد زبان فارسی

عماد

پالار، رکن، ستون، تکیه‌گاه، متکا

نام های ایرانی

عماد

پسرانه، اعتماد، تکیه گاه، نگاهدارنده، ستون

فرهنگ فارسی هوشیار

عماد

چوبی که خانه بر آن استوار شود، ستون

فرهنگ فارسی آزاد

عماد

عِماد، تکیه گاه- بنای مرتفع- شریف- فرمانده (در ارتش)، (جمع:عَمَد-عُمُد)،

معادل ابجد

عماد

115

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری