معنی عمران
لغت نامه دهخدا
عمران. [] (اِخ) نام بطنی است از ثعلبه طی، از قحطانیه. و منازل آنان در قسمتهای شرقی دیار مصر و قسمتهای غربی بلاد شام قرار داشت. (از معجم قبائل العرب ج 2 از نهایهالارب قلقشندی).
عمران. [ع ِ] (اِخ) ابن عطاف ازدی، مکنی به ابوعطاف. از فرماندهان و شجاعان قرن دهم هجری. رجوع به عمران ازدی (ابن عطاف...) شود.
عمران. [ع ِ] (اِخ) ابن عیینه، مکنی به ابوالحسن. محدث است. رجوع به ابوالحسن (عمران بن...) شود.
عمران. [ع ِ] (اِخ) ابن زید، مکنی به ابویحیی. محدث بود. رجوع به ابویحیی (عمران بن...) شود.
عمران. [ع ِ] (اِخ) ابن شاهین سلمی. حاکم امارت شاهینی در بطیحه. رجوع به عمران سلمی (ابن شاهین...) شود.
عمران. [ع ِ] (اِخ) ابن صدقه ٔ اسرائیلی. ملقب به اوحدالدین. رجوع به عمران اسرائیلی شود.
عمران. [ع ِ] (اِخ) ابن ضیاف بن سفیان بن أرحب، از بکیل همدان. جدی است جاهلی و یمانی. و بطن های «ضیاف » همگی بدو منتسب می گردند. (از الاعلام زرکلی از الاکلیل ج 10 ص 229).
عمران. [ع ِ] (اِخ) ابن عامربن حارثه از أزد. پادشاهی است جاهلی و یمانی. وی صاحب تاج و کاهن و از تبابعه ٔ یمن بود و در زمان خود اعلم مردم بشمار می رفت. او را عمری طولانی بود و پایتخت مملکتش «مأرب » بوده است و در همین شهر درگذشت. (از الاعلام زرکلی از التیجان ص 264).
عمران. [ع ِ] (اِخ) ابن عبدالرحمان صنعانی، مکنی به ابوالهذیل. محدث است. رجوع به ابوالهذیل (عمران بن...) شود.
عمران. [ع ِ] (اِخ) ابن عبدالمطلب بن هاشم بن عبدمناف، مکنی به ابوطالب. وی عم پیغمبر (ص) و پدر حضرت علی (ع) است. لذا حضرت امیرالمؤمنین را «علی عمرانی » نیز خوانند. و برخی نام ابوطالب را «عبدمناف » گفته اند، ولی اولی مشهورتر است. رجوع به ابوطالب (ابن عبدالمطلب بن...) و منتهی الارب و آنندراج و غیاث اللغات شود.
عمران. [ع ِ] (اِخ) ابن عثمان زبیدی شامی، مکنی به ابوالبَرَهسَم. صاحب قرائتی شاذ است. رجوع به ابوالبرهسم و عمران زبیدی و عمران شامی شود.
عمران. [ع ِ] (اِخ) ابن عمرو مُزَیقیأبن عامر ماءالسمأبن حارثه الغِطریف بن امری ءالقیس البَطریق بن ثعلبه العَنقأبن مازن بن عسان. جدی است جاهلی و بطن عمران بن مزیقیاء منتسب به اوست. (معجم قبائل العرب از جمهره انساب العرب ابن حزم ص 347 و نهایهالارب نویری ج 2 ص 314و نهایه الارب قلقشندی). رجوع به الاعلام زرکلی شود.
عمران. [ع ِ] (اِخ) ابن حُذَیفهبن الیمان. تابعی بود. از یاران مقدم مختارثقفی در کوفه بشمار می رفت. وی در سال 67 هَ.ق. به دست مصعب بن زبیر به قتل رسید. (از الاعلام زرکلی از کامل ابن اثیر ج 4 ص 109 و تهذیب التهذیب ج 8 ص 125).
عمران. [ع ِ] (اِخ) ابن فاهث بن لاوی بن یعقوب. نام پدر موسی و هارون است به روایات مسلمین. و نام او را «عمران بن یصهربن فاهث » نیز گفته اند. (از حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 80).رجوع به عمرام و عمران (ابن یصهربن فاهث...) شود.
عمران. [ع ِ] (اِخ) ابن حطان بن ظبیان بن لوذان بن حرث بن سدوس سدوسی یا ذهلی، مکنی به ابوشهاب. از تابعیان بود. رجوع به عمران سدوسی شود.
عمران. [ع ِ] (اِخ) ابن ماثان. نام پدر مریم عذراء است که پسرعم زکریای نبی علیه السلام بوده است. همسر عمران «حنه بنت قافوذ» نام داشت و آنان را دختر دیگری بود بزرگتر از مریم به نام اشیاع. و حنه در کبر سن و هنگام یأس از ولادت به قدرت الهی حامل گشت و دختری بزاد که او را «مریم » نام نهادند. (از حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 137).رجوع به منتهی الارب و غیاث اللغات شود:
سخن و لهجت یحیی و محمد نگرم
عیسی و ابنه عمران به خراسان یابم.
خاقانی.
عمران. [ع ِ] (اِخ) ابن داود قطان، مکنی به ابوالعوام. از روات حدیث است. رجوع به ابوالعوام (عمران بن...) شود.
عمران. [ع ِ] (اِخ) ابن ملحان عطاردی، مکنی به ابورجاء. رجوع به عمران عطاردی شود.
عمران. [ع ِ] (اِخ) ابن موسی بن مجاشع سختیانی، مکنی به ابواسحاق. محدث بود. رجوع به عمران سختیانی شود.
عمران. [ع ِ] (اِخ) ابن موسی بن یحیی بن خالد برمکی. از برامکه و امیر سند. رجوع به عمران برمکی شود.
عمران. [ع ِ] (اِخ) ابن نمران، مکنی به ابوسلیمان. محدث است. رجوع به ابوسلیمان (عمران بن...) شود.
عمران. [ع ِ] (اِخ) ابن هارون صوفی، مکنی به ابوموسی. محدث است. رجوع به ابوموسی (عمران بن...) شود.
عمران. [ع ِ] (اِخ) ابن حصین بن عبیدبن خلف بن عبدنهم بن حذیفهبن جهمهبن غاضرهبن حبشهبن کعب بن عمرو خزاعی، مکنی به ابونُجَید. از صحابیان و محدثان بود. رجوع به عمران خزاعی شود.
عمران. [ع ِ] (اِخ) ابن حارث سلمی، مکنی به ابوالحکم. محدث است. رجوع به ابوالحکم (عمران بن...) شود.
عمران. [ع َ] (ع ص) کسی که زمان درازی زیست کرده باشد. (ناظم الاطباء).
عمران. [ع َ] (ع اِ) دو گوشت پاره بالای لهات آویخته. (منتهی الارب). دو گوشت پاره که بر ملازه آویخته است. (از اقرب الموارد).
عمران. [ع ِ] (اِخ) ابن تیم بصری عطاردی، مکنی به ابورجاء. صحابی است. رجوع به عمران عطاردی (ابن ملحان...) شود.
عمران. [ع ِ] (اِخ) ابن ربیعهبن عبس بن شحاره. بطنی است بزرگ که در یمن اقامت دارند. (معجم قبائل العرب از تاج العروس زبیدی ج 3 ص 287).
عمران. [ع ِ] (اِخ) ابن خالد. از قتله ٔحضرت حسین بن علی (ع) بود که به دست مختار ثقفی به قتل رسید. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 143 شود.
عمران. [ع ِ] (اِخ) ابن فصیل بن عائد تمیمی، مکنی به ابوخالد. از صحابیان بود. رجوع به عمران تمیمی شود.
عمران. [ع ُ] (اِخ) موضعی است در بلاد مراد در جَوف. و یکی ازایام عرب در آن روی داده است. (از معجم البلدان).
عمران. [ع ِ] (اِخ) ابن تَغلِب بن وائل بن قاسطبن هِنب بن أفصی بن دُعمی بن جَدیلهبن اسدبن ربیعهبن نزاربن معدبن عدنان. جدی است جاهلی و بطن عمران بن تغلب وائلی منتسب به اوست. (از معجم قبائل العرب از نهایهالارب نویری ج 2 ص 333 و نهایهالارب قلقشندی). رجوع به الاعلام زرکلی شود.
عمران. [ع ِ] (اِخ) ابن اسماعیل بن عمران، مکنی به ابوالنجم. از یاران ابومسلم خراسانی در قرن دوم هجری بود. و نام او را که یعقوبی (ص 285) چنین آورده است، در تاریخ سیستان بصورت «عماربن اسماعیل...»ذکر شده است. رجوع به عمار (ابن اسماعیل...) شود.
عمران. [ع ِ] (اِخ) ابن ابی عمرو. وی از اطبای ماهر بود و در طب خدمت امیر عبدالرحمان میکرد. و اورا تألیفاتی در طب است. (از عیون الانباء ج 2 ص 41).
عمران. [ع َ] (ع اِ) دو طرف هر دو آستین. و آن را به فتح میم نیز خوانند و گویا اصح باشد. (از منتهی الارب). رجوع به عَمَر شود.
عمران. [ع ُ] (ع مص) لازم گرفتن شخص مال یا منزل خود را. عِماره. عُمور. (از اقرب الموارد). رجوع به عماره و عمور شود.
عمران. [] (اِخ) نام یکی از عشایر یمن است که در شمال حدیده سکونت دارند. (از معجم قبائل العرب ج 2).
عمران. [ع ِ] (اِخ) ابن ابی عطاء واسطی، مکنی به ابوحمزه. تابعی بود. رجوع به ابوحمزه ٔ واسطی شود.
عمران. [ع ُ] (ع اِمص) آبادانی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). صاحب آنندراج این کلمه را به ضم اول و فتح دوم ضبط کرده و معنی آن را آبادانیها نوشته است، سپس گوید: «فارسیان [آنرا]به سکون استعمال نمایند بمعنی آبادان »:
نباشد جز دو یک میدان نشیب کوه و هامونش
نباید بیش یک لحظه خراب خاک و عمرانش.
ناصرخسرو.
نیک و بد هرچه اندرین گیتی است
به خرابی است یا به عمرانی است.
مسعودسعد.
ز مهر وکین تو چرخ و فلک دو گوهر ساخت
که هر دو مایه ٔ عمران شدند و اصل خراب.
مسعودسعد.
گنجها را در خرابی زآن نهند
تا ز حرص اهل عمران وارهند.
مولوی.
بندگی اینجا به از سلطانی است
وین خرابی بهتر از عمرانی است.
اسیری لاهیجی (از آنندراج).
عشق گوید خانه ویران میکنم
عقل گوید شهر عمران میکنم.
اسیری لاهیجی (از آنندراج).
- عِلم عمران، در تداول ابن خلدون بمعنی علم اجتماع یا جامعه شناسی به کار رفته است. و وی آن را بعنوان دانش مستقلی قرار داده، خویش را واضع و مبتکر این علم میداند. رجوع به ترجمه ٔ مقدمه ٔ ابن خلدون از محمد پروین گنابادی ج 1 حاشیه ٔ ص 4، فلسفه ابن خلدون الاجتماعیه تألیف طه حسین و دراسات عن مقدمه ٔ ابن خلدون تألیف ساطع الحصری شود.
- عمران شدن، آباد شدن:
هر جای که نام تو رسد در گیتی
گرچند خراب است شود یکسره عمران.
مسعودسعد.
عمران. [ع َ] (اِخ) نام دو تن از تازیان، یعنی عمروبن جابر و بدربن عمرو. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
عمران. [ع َ] (اِخ) موضعی است به یمن. (منتهی الارب).
عمران. [ع َ] (اِخ) (أبرق...) موضعی است به دیار عرب. نام آن در شعر دوس بن ام غسان یربوعی آمده است. (از معجم البلدان).
عمران. [ع َ م َ] (اِخ) موضعی است. (منتهی الارب).
عمران. [ع ُم َ] (اِخ) بصیغه ٔ تثنیه. ابوبکر و عمر. (اقرب الموارد). ابوبکر صدیق و عمربن الخطاب، یا عمربن الخطاب و عمربن عبدالعزیز. و اولی اصح است، زیرا «سیرهالعمرین » پیش از عمربن عبدالعزیز هشتمین خلیفه ٔ اموی به کار رفته است. (از منتهی الارب). رجوع به عمرین شود.
عمران. [ع ِ] (اِخ) ابن حُلوان بن الحاف (حافی) بن قضاعه. نام بطنی است از قضاعه، از قحطانیه. (معجم قبائل العرب از نهایهالارب نویری ج 2 ص 295 و نهایهالارب قلقشندی و جمهره انساب العرب ابن حزم ص 421).
عمران. [ع ِ] (اِخ) (آل...) نام سوره ٔ سوم از قرآن کریم است که مدنی است و پس از سوره ٔ بقره و پیش از سوره ٔ نساء واقع و شامل دویست آیه است.
عمران. [ع ِ] (اِخ) شعبه ای از قبیله ٔ بنی رکب، منشعب از بنی اشعر بوده است. (از تاریخ قم 283).
عمران. [ع ِ] (اِخ) ابن یصهربن فاهث. نام پدر موسی و هارون است و او را «عمران بن فاهث بن لاوی بن یعقوب » نیز گفته اند. (از حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 80).
- موسی عمران، موسی بن عمران:
چونانکه عصا هرگز از ایشان که شنیدی
ثعبان نشدی جز به کف موسی عمران.
ناصرخسرو.
برآمد هر شب افغان از دل طور
چو روز موسی عمران فروشد.
خاقانی.
شاید ار هر سامری گاوی کند
کآب و جاه موسی عمران نماند.
خاقانی.
بلاغت و ید بیضای موسی عمران
به کید و سحر چه ماند که ساحران سازند.
سعدی.
رجوع به موسی بن عمران شود.
فرهنگ معین
(مص م.) آباد کردن، (اِمص.) آبادانی، آبادی. [خوانش: (عُ مْ) [ع.]]
فرهنگ عمید
آبادی، آبادانی،
فرهنگ واژههای فارسی سره
آبادانی
مترادف و متضاد زبان فارسی
آبادانی، آبادسازی، آبادی، توسعه، رونق، عمارت،
(متضاد) خرابی
کلمات بیگانه به فارسی
آبادانی
نام های ایرانی
پسرانه، نام پدر موسی پیامبر (ص)، نام سوره ای در قرآن کریم
فرهنگ فارسی هوشیار
آبادانی
فرهنگ فارسی آزاد
معادل ابجد
361