معنی عمل
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
رفتار، کردار، جمع اعمال، شغل دیوانی، بخصوص در امور مالی، در موسیقی به معنی، بدیهه نوازی، ترکیب آهنگ. [خوانش: (عَ مَ) [ع.] (اِ.)]
فرهنگ عمید
حل جدول
فعل
فرهنگ واژههای فارسی سره
کنش، کار، کردار
مترادف و متضاد زبان فارسی
ادا، ارتکاب، اقدام، پیشه، حرفه، رفتار، شغل، فعل، کار، کردار، وظیفه
کلمات بیگانه به فارسی
کنش
فارسی به انگلیسی
Act, Action, Activity, Age _, Agency, Al _, Ate, Ation _, Business, Deed, Doing, Ence _, Enterprise, Function, Handiwork, Ion_, Ism _, Ment _, Move, Office, Operation, Opus, Osis _, Play, Practice, Proceeding, Stroke, Turn, Work, Working, Y
فارسی به ترکی
amel
فارسی به عربی
خط العرض، دعابه، عمل، عملیه، قضیه، ماثره
عربی به فارسی
کنش , اقدام , مصدرحال فعل بمعنی (کارداشتن) پرمشغله بودن , گرفتاری , سوداگری , حرفه , دادوستد , کاسبی , بنگاه , موضوع , تجارت , کردار , کار , قباله , سند , باقباله واگذار کردن , ثقل , اعمال زور , تقلا , رنج , زحمت , کوشش , درد زایمان , کارگر , عمله , حزب کارگر , زحمت کشیدن , تقلا کردن , کوشش کردن , شغل , وظیفه , زیست , عمل , عملکرد , نوشتجات , اثار ادبی یا هنری , کارخانه , استحکامات , کار کردن , موثر واقع شدن , عملی شدن , عمل کردن , کار کننده , مشغول کار , طرزکار
فرهنگ فارسی هوشیار
کار کردن، انجام دادن و ساختن
فرهنگ فارسی آزاد
عَمِل، اهل عمل- مرد عمل- با عمل- کاری- دائم (برق)
فارسی به ایتالیایی
فارسی به آلمانی
Arbeit, Arbeitsgang (m), Ausgabe (f), Ausgang (m), Ausgeben, Ausstellen, Bedienung (f), Operation (f), Problem (n), Wirkung (f)
معادل ابجد
140