معنی عنفوان
لغت نامه دهخدا
عنفوان. [ع ُ ف ُ] (ع اِ) اول هر چیزی و خوبی و حسن آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، عنفوان شباب، جوانی و یا ابتدای خوبی و بهجت آن. (از اقرب الموارد). اول هر چیز و آغاز جوانی. (غیاث اللغات) (آنندراج). لغت عنفوان، وزن فنعلان است از ماده ٔ «عفو» بمعنی خالص و برگزیده و یا وزن فعلوان است از ماده ٔ «عنف » بمعنی عدم رفق و مدارا، زیرا ابتدای جوانی دارای حالتی غیر رفق آمیز است. و یا مبدل از ماده ٔ «أنف »است، چنانکه گویند: «اعتنفت الشی ٔ» بمعنی «اًئتنفت الشی ٔ»؛ یعنی از آن چیز استقبال کردم. (از اقرب الموارد): هم یخرجون عنفواناً؛ أی اولاً فأولاً؛ یعنی آنان یکی پس از دیگری خارج میشوند. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). عنفو. رجوع به عنفو شود: بسبب مآثر ملکانه که در عنفوان شباب و مطلع عمر از جهت کسب ممالک موروث بجای آورده است... (کلیله و دمنه). عنفوان شباب که ذهن و خاطر درغایت حدت و صفا و قریحت و فطنت در کمال نشو و نما باشد. (سندبادنامه ص 62). در طراوت جوانی و عنفوان شباب بود و تجربت نایافته و نیک و بد نادیده. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 153). در نفرت جوانی و حسرت امانی و عنفوان زندگانی فروشد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 361). اتفاقاً در آن میان جوانی بود که میوه ٔ عنفوان شبابش نورسیده. (گلستان سعدی). چندانکه مرا شیخ... ابوالفرج بن جوزی... ترک سماع فرمودی و به خلوت و عزلت اشارت کردی عنفوان شبابم غالب آمدی. (گلستان سعدی). در عنفوان جوانی چنانکه افتد و دانی. (گلستان سعدی). با عنفوان جوانی و حداثت سن، نقابت سادات علویه به شهر قم و نواحی قم بدو مفوض بوده است. (تاریخ قم ص 220).
فرهنگ معین
اول جوانی، اول هر چیز. [خوانش: (عُ فُ) [ع.] (اِ.)]
فرهنگ عمید
اول جوانی،
اول هرچیز،
اول خوبی چیزی،
حل جدول
اول جوانی
مترادف و متضاد زبان فارسی
آغاز، ابتدا، اوان، اوایل، اول، بدایت، بدو، شروع،
(متضاد) اختتام، پایان
فارسی به انگلیسی
Bloom, Dawn, Day, Flush, Heyday, Prime
فرهنگ فارسی هوشیار
پتیسار آغازه، آغاز جوانی، انگور اب آبی که بی فشردن از انگور روان شود (اسم) اول جوانی اول شباب، اول هر چیز.
فرهنگ فارسی آزاد
عُنْفُوان، اوّل و موقع خوب هر اَمْر،
معادل ابجد
257