معنی عور

لغت نامه دهخدا

عور

عور. [ع َ] (ع مص) گرفتن و بردن تا هلاک کردن. (از منتهی الارب). گرفتن و بردن چیزی و یا تلف کردن و هلاک کردن آن. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). || یک چشم گردانیدن کسی را. (از ناظم الاطباء). اعور گردانیدن کسی را. (از اقرب الموارد). || از بین بردن بینایی چشم. || پر کردن و بستن چشمه ٔ آب. || بخاک انباشتن چاه تا چشمه های آن بسته شود. || انباشته شدن و بسته شدن چشمه های چاه و چشمه ٔ آب. (ازاقرب الموارد از لسان). || (اِ) گویند مرضی باشد که در بن ناخن پیدا شود. (از غیاث اللغات).

عور. [ع َ وَ] (ع مص) رفتن بینائی یک چشم کسی و یک چشم گردیدن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). یک چشم کور شدن. (غیاث اللغات). حس یکی از دو چشم کسی از بین رفتن. || از بین رفتن حس چشم و یا ناقص شدن و گود افتادن چشم. (از اقرب الموارد). || فساد. (ناظم الاطباء). || ترک کردن حق را. (از اقرب الموارد از لسان).

عور. [ع َ وِ] (ع ص) بدباطن زشت سرشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بدباطن. (غیاث اللغات). بدسریرت، و مؤنث آن عوره باشد. || چیزی که آن را حافظ نباشد. (از اقرب الموارد). مُعوِر. رجوع به معور شود.

عور. (ع ص، اِ) ج ِ أعوَر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به اعور شود. || ج ِ عَوراء. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به عوراء شود.

عور. (از ع، ص) برهنه. (غیاث اللغات). لخت و برهنه. (فرهنگ فارسی معین). رت. روت. روخ. رود. عریان. غوشت. عری. تهک. مجرد:
چون نکوشی که بپوشی شکم عورت
دیگران را چه دهی خیره گریبانی.
ناصرخسرو.
از تو زاری نکو و زور بداست
عور زنبور خانه شور، بد است.
سنائی.
عیسی خرد را کند تابش ماه دایگی
مریم عور را کند برگ درخت معجری.
خاقانی.
این عروسان عور رعنا را
برسر از آب چادر اندازد.
خاقانی.
ز خون خوردن و حبس جستیم عور
تو گویی ز مادر کنون آمدیم.
خاقانی.
یاری دو سه از پس اوفتاده
چون او همه عور و سرگشاده.
نظامی.
اول میان خون بده ای در رحم اسیر
وآخر بخاک آمده ای عور بی نوا.
عطار.
پس ز حق امر آید از اقلیم نور
که بگوئیدش که ای بطال عور.
مولوی.
گفت ای شه بر من عور گدا
قول دشمن مشنو ازبهر خدا.
مولوی.
یافتندش به کنج میخانه
مفلس و عور و مست و دیوانه.
اوحدی.
آمدن همچو «الف » عور و ز شرم جودت
سرفکنده ز در لطف تو چون «بی » رفتن.
رضی نیشابوری.
یکی فقیر در آن شب لب تنور گرفت
لب تنور بر آن مستمند عور گذشت.
؟ (از شاهد صادق).
- سنگ عور، حجرالعور. حجرالیرقان. حجرالخطاطیف. سنگ پرستوک. نوعی سنگ است: در جمله ٔ تحف کمری بود از سنگ عور که سنگ یرقان نیز خوانند. (جهانگشای جوینی). رجوع به حجرالخطاطیف شود.
- عور گشتن، لخت شدن. برهنه شدن:
ناموخت خدای ما مر آدم را
چون عور و برهنه گشت جز کَاسما.
ناصرخسرو.
سخت مجهول نیستی آخر
عور گردی مرا نیاید عار.
مسعودسعد.

عور. (اِخ) دهی از دهستان مشکین باختری بخش مرکزی شهرستان خیاو با 683 تن سکنه. آب آن از رودخانه ٔ کرکری. محصول آن غلات و حبوبات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).

فرهنگ معین

عور

جمع اعور.، یک چشم، در فارسی به معنی لخت، برهنه. [خوانش: [ع.] (ص.)]

فرهنگ عمید

عور

نابینا شدن از یک چشم، یک‌چشم شدن،
یک‌چشمی،

لخت، برهنه: شنگی دوسه از پس اوفتاده / چون او همه عور و سرگشاده (نظامی۴: ۳۹۲)،
[مجاز] فقیر، بی‌چیز، ناتوان،

حل جدول

عور

برهنه، عریان

مترادف و متضاد زبان فارسی

عور

برهنه، پتی، عریان، لخت، لوت، یک‌چشمی،
(متضاد) مستور

فارسی به انگلیسی

عور

Naked, Nude

فرهنگ فارسی هوشیار

عور

لخت و برهنه، عریان

معادل ابجد

عور

276

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری