معنی غالب
لغت نامه دهخدا
غالب. [ل ِ] (اِخ) ابن شعوذ. محدث است.
غالب. [ل ِ] (اِخ) ابن مسعود از موالی هشام بن عبدالملک. کار او اذن گرفتن از هشام بود برای هر کس که می خواست او را ملاقات کند. (عقدالفرید چ محمد سعیدالعریان چ قاهره جزء5 ص 209).
غالب. [ل ِ] (اِخ) ابن عثمان الهمدانی. او را بیست ورقه شعر است. (ابن الندیم).
غالب. [ل ِ] (اِخ) ابن عطیه سرقسطی. وی استاد و اجازه دهنده ٔ ابوالوالید محمدبن عریب سرقسطی است. رجوع به الحلل السندسیه ج 2 ص 150 شود.
غالب. [ل ِ] (اِخ) ابن غلمون. این نام در یکی از سکه هایی که در طلیطله بدست آمده وجود دارد. (از الحلل السندسیه ص 391).
غالب. [ل ِ] (اِخ) ابن فرقد. محدث است. (ذکر اخبار اصبهان ص 149).
غالب. [ل ِ] (اِخ) ابن فهر. نهمین جدّ پیغمبر اکرم. (مجمل التواریخ و القصص ص 237). و رجوع به غالب نیای حضرت رسول شود.
غالب. [ل ِ] (اِخ) ابن قطان. تابعی است. (منتهی الارب). رجوع به غالب بن خطاف... شود.
غالب. [ل ِ] (اِخ) ابن قطیعه. از سلاله ٔ عدنان و جدی جاهلی است که عنتره و حطیئه از نسل او هستند. (اعلام زرکلی ص 757).
غالب. [ل ِ] (اِخ) ابن خطاف القطان. ابوعفان تابعی است. رجوع به غالب بن قطان شود.
غالب. [ل ِ] (اِخ) ابن مساعدبن سعید الحسنی، شریف مکه. او بعد ازمرگ برادرش سرور در سال (1202 هَ. ق.) امارت مکه یافت. عبداﷲبن سرور فرزند برادرش با او به منازعه برخاست و به دست غالب گرفتار گشت و غالب بدون منازع در مکه امارت کرد. در روزگار امارت او امیر سعودبن العزیز نیرو یافت و با سپاهیان خود بر حجاز هجوم کرد، و غالب با ایشان جنگید و آنان عقب نشستند و به جده رفتند تا محمدعلی پاشا والی مصر با سپاهی بزرگ برای جنگ با سعودیین هجوم کرد. و در ضمن این هجوم غالب را هم گرفت و او را به مصر فرستاد (سال 1228 هَ ق.) و چندی در مصر بود و سپس به آستانه (اسلامبول) فرستاده شد و ترکان عثمانی او را از اسلامبول به سلانیک تبعید کردند و در آن جا وفات یافت. (اعلام زرکلی ج 2 ص 757).
غالب. [ل ِ] (اِخ) ابن یوسف سالمی، مکنی به ابومحمد. از مردم عالم مدینه ٔ سالم (از مدن اندلس). وی عالم به فن اصول بود و چندی درسبته سکنی داشت و سپس به مراکش رفت و در همانجا بسال 576 وفات یافت. (الحلل السندسیه چ مصر ج 2 ص 90).
غالب. [ل ِ] (اِخ) حمادبن زید، از او مطلبی نقل می کند به این نحو: سأل ابن سیرین عن هشام بن حسان، قال: توفی البارحه، اما شعرت ؟ فجزع و استرجع، فلما رأی ابن سیربن جزعه قراء: (اﷲ یتوفی الانفس حین موتها والتی لم تمت فی منامها). (عیون الاخبار ج 3 ص 316).
غالب. [ل ِ] (اِخ) ابن عبداﷲ الجهضمی در ج 3 البیان والتبیین در کتاب زهددر قسمت شرح حال کسانی که از غضب خودداری می کنند گوید: به غالب بن عبداﷲ گفته شد: ما می ترسیم از بس گریه می کنی چشمانت کور شود. جواب گفت: گریه ٔ من دلیل است بر اینکه چشمانم کور نشده است. محمدبن حجاده گفته است: وقتی حضرت حسین کشته شد قوم ربیعبن خثیم نزد او آمدند و با خود گفتند امروز باید از دهن غالب سخنی درآوریم و سپس رو به او کردند و گفتند: حسین کشته شد در جواب این آیه ٔ قرآن تلاوت کرد: «اﷲ یحکم ُ بینهم یوم القیامه فیما کانوا فیه یختلفون » غالب دخترکی داشت نزد او آمد و گفت: پدر! بروم بازی کنم ؟ در جواب گفت: اذهبی فقولی خیراً و افعلی خیراً. (البیان والتبیین چ سندوبی ج 3 ص 105).
غالب. [ل ِ] (اِخ) طبیب. وی مشهور به طبیب المعتضد باﷲ است ولی در آغاز کارش طبیب پدر او (موفق) بود و در روزگار خلافت متوکل به خدمت موفق مشغول بوده و به او اختصاص داشته است، و بسبب همین سابقه هنگامی که موفق به خلافت رسید غالب را بسیار بنواخت و ملک و مال بسیار داد و مانند پدر به او می نگریست. غالب یکبار موفق را در زخم تیری که برداشته بود بخوبی معالجه کرد و باز موفق ملک و مال بسیار به او بخشید و به نزدیکان خود نیز دستور داد که بدو مساعدت کنند و آنان هر یک مبالغی به غالب دادند و مالی بسیار برای وی گرد آمد. در ایامی که موفق بر صاعد و عبدون دست یافت عده ای از غلامان و موالی آنان که نصاری بودند اسیر شدند. از این عده هر کس مسلمان شدبا تعیین مقرری آزاد گردید و باقی را که مسلمان نشده بودند نزد غالب فرستادند که غلام او باشند. شماره ٔ این عده هفتاد تن بود و وقتی فرستاده ٔ حاجب خلیفه آنان را نزد غالب آورد غالب برآشفت و گفت: من با این عده ٔ بسیار چه کنم ؟ و برفور بر اسب خویش سوار شد و نزد موفق رفت و گفت: این غلامان که برای من فرستاده ای هر چه من دارم خواهند خورد. موفق بخندید و به یکی از درباریان دستور داد از املاکی که به اقطاع حرسیات اختصاص دارد به وی واگذارند که خرج غلامان خود تواند داد. بر حسب امر موفق املاکی که در حدود هفت هزار دینار درآمد داشت با پنجاه هزار درهم تخفیف در سال به وی دادند که خرج غلامان خود را از درآمد آن بدهد. غالب پس از موفق به خدمت المعتضدباﷲ فرزند او درآمد و نزد وی بسیار عزیز و گرامی و در مداوا مورد اعتماد بود.
غالب در سفری که ملازم المعتضدباﷲ بود در «آمد» بمرد. سعید پسر وی نیز ملازم معتضد بود و خلیفه به وی بسیار انس داشت و او را بر همه ٔ کسانی که دعوی طبابت داشتند مقدم میداشت. خبر مرگ غالب نخست به معتضد رسید و معتضد با نوازش و مهربانی بسیار پسر را از مرگ پدر آگاه کرد. سعید گریان و نالان از نزد معتضد بیرون آمد. معتضد دستور داد مراقب حالش باشند و نگذارند اندوه بر او چیره شد و بزرگان امرا و رجال از هر صنف نزد او رفتند و دلداری دادند. وقت ظهر خلیفه برای او طعام فرستاد و سفارش کرد که غذا تناول کند. تا هفت روز به حال عزا بسر برد و بر حسب امر معتضد آنچه از املاک و عقار و ضیاع دولتی در تصرف پدرش بود به وی دادند و پس از او هم به فرزندش رسید. (ترجمه و نقل با تلخیص از عیون الانباء چ مصر ج 1صص 230- 231).
غالب. [ل ِ] (اِخ) نجم الدوله دبیرالملک میرزا اسداﷲخان متخلص به غالب. شاعر و محقق بزرگ به زبان فارسی که به زبان اردو نیز آثار دارد. وی به زیبایی و علو سبک شهرت یافته است. در دیوان فارسی خود، گاهی «اسد» تخلص میکند و گاهی نیز میرزا نوشه نامیده شده است. غالب از اصل تورانی است. پدر بزرگ وی در زمان شاه عالم از وطن اجدادی خود به دهلی هجرت کرد. پدرش عبداﷲ بیگ خان، چندی در لکنهو بزیست و از آنجا به حیدرآباد رفت و در خدمت نواب نظام علی خان درآمد. سپس به اَلوَر رفت و تحت قیادت راجه بختا ورسینگهه سلاح برگرفت و در جنگی کشته شد. پسرش، اسداﷲخان که آنگاه پنج سال داشت تحت حمایت عم خود نصراﷲ بیگ خان صوبه دار آگره قرار گرفت. در 1806 ناحیت آگره بصورت کمیساریای بریتانیا تحت ریاست ژنرال لیک درآمد عم غالب مقرری دریافت داشت و پس از مرگ وی برای غالب که آنگاه نه ساله بود از طرف پادشاه دهلی مقرری ماهیانه ای معادل پنجاه روپیه تعیین شد. واجد علی شاه که در سال 1847 م. به تخت جلوس کرد در پاداش اشعار غالب قراردادی با او منعقد کرد که سالیانه 500 روپیه بدو بپردازد و نواب رامپور، چون شهرت شاعر بدو رسید در مقابل اشعار او در 1859 ماهیانه بالغ بر صد روپیه برای او مقرر داشت غالب پس از اقامتی اندک در رامپور به دهلی بازگشت و در 1869 بسن 73 سالگی درگذشت. (بلومهارت، دائره المعارف اسلام، فرانسوی ج 1 ص 145). هم در دائره المعارف اسلام آمده: غالب (1787-1869 م. / 1212-1286 هَ. ق.). وی بازمانده ٔ خانواده ای جنگجو بود، خون گرمی که از اجداد ترک ایبک به ارث برده بود در رگهایش جریان داشت و در اشعار او منعکس و هویداست. هنوز دوره ٔ تحصیلی خود را به پایان نرسانیده و شاگرد مدرسه بود که شعر گفتن را آغاز کرد ولی هنر واقعی شعر او پس از شورش عظیم سال 1857 بظهور پیوست. این شورش عظیم که نماینده ٔ نزاع و اختلافات قوای متضاد بود اشیائی را که نباید ویران شود منهدم و نابود ساخت. چه بسا تشکیلات و مؤسسات مفید دوره ٔ «مغول » که ویران گردید. علاوه بر این اضمحلال سلسله ٔ باعظمت مغول نیز غالب را سخت متأثر ساخت، و در نتیجه اشعارش که این تأثر و احساسات را منعکس می سازد بصورتی مولم و دردآمیز درآمده و شنونده، را سخت متأثر میسازد. غالب مانند همه ٔ مردان بزرگ و با عظمت واقعی از عصر و زمان خویش بسیار بیشتر بود و بهمین دلیل معاصرینش قدر و قیمت او را ندانستند. غالب پیشرو سبک نو در شعر اردوست درمیان تمام آثار ادبی او هیچ شاعری از حیث ابتکار موضوع و نیروی تصور و قدرت جهش خیال به پای غالب نمیرسد و از او تجاوز نمیکند. وی اولین کسی است که عقاید و نظریات فلسفی را در شعر اردو وارد کرده است و در نتیجه شعرش ترکیب سحرآمیزی از فلسفه و عرفان و درد و تأثر و بسیار جالب توجه است. سبک نگارش او زیبا و بلیغ و مشحون از احساسات و بگوش خوش آیند است. تنها چیزی که بر آن می توان خرده گرفت این است که وی آثار فارسی خود را به زبان مشکل ادبی برشته ٔ تحریر درآورده است ولی با وجود این بسیاری از اشعارش را به سبکی واضح و آسان پرداخته است. (ترجمه از دایره المعارف اسلامی مقاله ٔ عبدالحق چ فرانسه ج 4 ص 1082). غالب انتقادی بر برهان قاطع بنام «قاطع برهان » نوشته است و همین کتاب باعث شد که گروهی بطرفداری از برهان وی را مورد انتقاد قرار دادند و عده ای از او دفاع کردند. رجوع به برهان قاطع چ معین مقدمه ٔ ج 1 ص 111 ببعد شود.
غالب. [ل ِ] (اِخ) ابن شادک. از مردم سیستان است. مؤلف تاریخ سیستان نام او را در ذیل عنوان «اکنون یاد کنیم بعضی نامهای ایشان که پس از اسلام بزرگ گشتند و مردمان ایشان را بدانستند به فضل » بدون شرحی یاد کرده است. رجوع به تاریخ سیستان ص 18 و20 شود.
غالب. [ل ِ] (اِخ) ابن سلیمان. ابوصالح تابعی است.
غالب. [ل ِ] (اِخ) ابن السعدی. مؤلف دستور الوزراء و الکتاب می گوید: فضل بن یحیی برمکی دستور داد که احمدبن سیار جرجانی در خوبی و بدی شعر شعراء بنگرد تا بقدر استحقاقی که دارند مورد عنایت و عطا قرار گیرند جمعی از شعرااز احمد درخواست کردند که شعر ابونواس را در درجه ٔ پائین تر از شعر ایشان قرار دهد و این نظر را به وسیله ٔ غالب بن السعدی که مورد عشق و علاقه ٔ احمد جرجانی بود بر او تحمیل کردند، و احمد شعر ابونواس را رد کردو گفت گوینده ٔ این شعر استحقاق دریافت دو درهم هم ندارد. ابونواس احمد را با گفتن این ابیات هجا گفت:
بما اهجوک لا ادری
لسانی فیک لا یجری.
اذا فکرت فی قدر-
ک اشفقت علی شعری.
این خبر به فضل بن یحیی رسید، ابونواس را استمالت و وسیله ٔ رضایت او را فراهم کرد و به جرجانی دستور داد که دیگر به تمییز شعر شعرا نپردازد. (از دستورالوزراء و الکتاب ص 147).
غالب. [ل ِ] (اِخ) ابن عبیداﷲبن غالب السعدی. از اهالی بصره است که به اصفهان هم رفته است. محدث است. (ذکر اخبار اصبهان ص 150).
غالب. [ل ِ] (اِخ) ابن عبداﷲ ابومنصور الوراق. یکی از روات است که از حسن بن عُلیل العنزی روایت کرده است. (ذکر اخبار اصبهان چ لیدن ج 3 ص 150).
غالب. [ل ِ] (ع ص) نعت فاعلی از غلبه. غلبه کننده. چیره. قاهر. پیروز. زبردست. توانا. خداوند دست. ظاهر. فایق. فیروز. سرآمده. (آنندراج). پیش آمده. (آنندراج):
به پیش دل ما همه روشن است
که بر آن همه غالب این یک تن است.
فردوسی.
شرم خداآفرین بر دل او غالب است
شرم نکوخصلتی است در ملک محتشم.
منوچهری.
دولت او غالب است بر عدو و جز عدو
طاعت او واجب است بر خدم و جز خدم.
منوچهری.
همتش آن است تا غالب شود بر دشمنان
راست چون بر دشمنان غالب شود غافر شود.
منوچهری.
بباید دانست نیکوتر که نفس گوینده پادشاه است... قاهر و غالب. (تاریخ بیهقی). اما این جا دو حال نادر بیفتاد و قضاء غالب یار شد. (تاریخ بیهقی). مهربان است و بخشاینده ٔ بزرگ است و غالب، و دریابنده است و قاهر. (تاریخ بیهقی). امیر مسعود از این بیازرد که چنین درشتیها دید از عمش و قضاء غالب با این یار شد. (تاریخ بیهقی). غالب و قادر و بر منهزم خویش رحیم. (تاریخ بیهقی).
باده را بر خرد مکن غالب
دیو را بر ملک مکن سالار.
خاقانی.
با دشمن غالب جز به مکر دست نتوان یافت. (کلیله و دمنه). و چندانکه اندک مایه ٔ وقوف افتاد...به رغبتی صادق و حرصی غالب در تعلم آن می کوشیدم. (کلیله و دمنه). آنکه غفلت بر احوال وی غالب، چپ و راست میرفت. (کلیله و دمنه). یکی را... قوت شهوانی بر قوت عقل غالب گشته. (کلیله و دمنه). اقوال پسندیده مدروس گشته... و حرص غالب و قناعت مغلوب. (کلیله و دمنه).
ز آتش دوزخ که چنان غالب است
بوی نبی شحنه ٔ بوطالب است.
نظامی.
آکل و مأکول را حلق است و پای
غالب و مغلوب را عقل است ورای.
مولوی.
حکم خود آن راست کو غالب تر است.
مولوی.
یار غالب شو تو تا غالب شوی
یار مغلوبان مشو تو ای غوی.
مولوی.
اگر چه غالبی از دشمن ضعیف بترس
که تیر آه سحر بر نشانه می آید.
سعدی (صاحبیه).
به تدبیر شاید فروکوفت کوس
که با غالبان چاره زرق است و لوس.
سعدی (بوستان).
چون یکی زین چهار شد غالب
جان شیرین برآید از قالب.
سعدی (گلستان).
|| زیاده. بسیار. فره. فراوان: غالب گفتار سعدی طرب انگیز است. (گلستان). غالب اوقات نیک و بد در سخن اتفاق می افتد. (گلستان). غالب همت ایشان به معظمات امور مملکت متعلق باشد. (گلستان). || (اِ، ق) بیشتر. اکثر. بظن قوی: غالب اوقات، بیشتر اوقات:
هر که بی مشورت کند تدبیر
غالبش بر هدف نیاید تیر.
سعدی (صاحبیه).
غالب آن است که ما در سر کار تو رویم
مرگ ما باک نباشد چو بقای تو بود.
سعدی (بدایع).
هر که امروز نبیند اثر قدرت او
غالب آن است که فرداش نبیند دیدار.
سعدی.
غالب آن است که مرغی که به دامی افتد
تا به جایی نرود بی پر و بالش دارند.
سعدی.
و با لفظ شدن و آمدن مستعمل (است) و رگ چیزی گرفتن و غوره فشردن و بر شیر زین نهادن و گوی بردن و دست داشتن و یافتن و کردن و آوردن اینهمه مترادفات غالب آمدن است. (آنندراج). عائل، غالب از هر چیزی. مُغْلَنْبی، چیره و غالب بر تو و فرو گیرنده. (منتهی الارب).
غالب. [ل ِ] (اِخ) ابن عبدالقدوس. رجوع به ابوالهندی غال... شود.
غالب. [ل ِ] (اِخ) ابن عبدالرحمن. در اندلس شهری است بنام مدینه غالب بن عبدالرحمن که از مدینه ٔ سالم (یکی دیگر از شهرهای اندلس) به آن شهر میروند و این شهر را حصاری بزرگ است و دیهای چندو سرزمینی وسیع دارد و چهار پایان آن بسیار است اسباب و وسائل آسایش در آن از هر حیث فراهم است و بیش از دیگر نقاط اندلس در آن جا جنگ روی داده است. (از قسم اول کتاب صوره الارض ابن حوقل ص 117 و جزء اول حلل السندسیه ص 54 بنقل از صوره الارض با اختلاف عبارت).
غالب. [ل ِ] (اِخ) ابن صعصعه.پدر فرزدق شاعر معروف عرب در عهد اموی. بعضی فُقیمی شاعر را قاتل او دانسته اند ولی درست آن است که وی کشته نشده و بلکه مرده است و وفاتش در اوائل زمان خلافت معاویه بوده و در کاظمه دفن شده است. (از البیان والتبیین چ سندوبی ج 3ص 39). در الاصابه نام او به این شرح آمده است: غالب بن صعصعهبن ناجیهبن عقال التمیمی الداری والدالفرزدق الشاعر. و بعد گوید: پدر غالب را با پیغمبر صحبتی دست داده است ولی غالب فقط پیغمبررا دیده است زیرا فرزدق فرزند او در زمان عمر متولدشده و در زمان علی (ع) به گفتن شعر نیکو توفیق یافته است و بیان شعر فرزدق در ترجمه ٔ خود او خواهد آمد.و در تاریخ مظفری آمده است: که غالب علی (ع) را در بصره ملاقات کرد و فرزدق را حضور آن حضرت برد و حکایت شده است که چند تن از بنی کلب گرو بستند که نزد چند کس که نام آنان را برده بودند بروند تا هر یک از ایشان بخشش کرد و از سائل چیزی نپرسید او را کریم تر از دیگران بشمارند و پس از این عهد و پیمانی که بستند نزد هر یک از آنان که اسم برده بودند رفتند و هر یک پرسیدند شما چه کسانی هستید و چه می خواهید تا آنکه نزد غالب رفتند و او به ایشان بخشید و چیزی نپرسید. و درباره ٔ غالب داستان دیگری هست که مربوط به مفاخره ای در نحر شتر در زمان عثمان است که در ترجمه ٔ حال سحیم بن وثیل یربوعی ذکر شده است و علاوه بر این نامش در بیان حال فرزدق و بیان حال هند بنت صعصعه که خواهر غالب است خواهد آمد. (الاصابه ج 5 ص 197). و رجوع به عقدالفرید جزء 2 ص 65 و فرزدق و هند بنت صعصعه شود.
غالب. [ل ِ] (اِخ) ابن عبداﷲبن مسعرالکلبی اللیثی. قائدی صحابی و از ولات است. پیغمبر اکرم او را در سال فتح مکه جلو فرستاد تا راه را بر او سهل سازد. وی در جنگ قادسیه شرکت داشت و هرمز را که یکی از سران سپاه ایران بود بکشت و زیادبن ابیه او را در زمان خلافت معاویه والی خراسان کرد. (الاعلام زرکلی ج 2 ص 757). در امتاع الاسماع در چند مورد نام سریه هایی می برد که هر یک به عبداﷲ ابن غالب لیثی اضافه شده است مانند:
1- سریه ٔ غالب بن عبداﷲالی بنی مره (ص 334). 2- سریه ٔ غالب بن عبداﷲ الی المیفعه (ص 335). 3- سریه ٔ غالب بن عبداﷲ الی الکدید (ص 342). (مراد از سریه دسته ای از سپاهیان است که از پنج تا چهارصد تن باشند و پیشاپیش لشکریان دیگر حرکت کنند). و از این مواردی که اشاره شد پیداست که غالب بن عبداﷲ از اصحاب پیغمبر و مردی شجاع بوده و در این جنگها که می کرده به حقیقت غالب بوده است. رجوع به امتاع الاسماع ص 334، 335، 342، 343 شود. نفیسی بنقل از کتاب الفتوح نوشته اند:... و پس دعایی گفت (حکم بن عمرو امیر خراسان) بر این منوال که:... بار خدایا من از بنی امیه ملول شدم و ایشان هم از من آزرده گشتند، بار خدایا مرا از ایشان و ایشان را از من باز رهان ! این دعا بگفت و از آن پس بیش از یک هفته زندگی نیافت و جان سپرد. این خبر به سلم بن زیاد رسید. مردی را بخواند که وی را غالب بن عبداﷲ اللیثی گفتندی و او را مثالی نوشت به امارت خراسان و به خراسان روانه کرد و این غالب مردی بود نامی و وی نیز خدمت رسول را دریافته بود. پس به اشارت زیاد روی به خراسان نهاد و به مرو فرود آمد و چندان بماند که لشکرش بیاسود. پس به طخارستان و مضافات آن رفت و آن ولایت بگرفت و وی را فتحهای نیکو دست داد و غنائم بسیار بستد و پنج یک از آن بیرون کرد و به زیاد فرستاد و بازمانده بر سپاه بخش کرد و این غالب را دشمنان مستولی پدید آمدند و با لشکر ساخته رو به روی آوردند و غالب مر زیادبن ابیه را از آن حالت اعلام کرد واز او یاری خواست. زیادبن ابیه هم ربیعبن زیادالحارثی و عبداﷲبن ابی عقیل الثقفی را که عم حجاج بن یوسف بود با سپاهی به مدد غالب فرستاد. چون ایشان بدو پیوستند غالب نیرو گرفت و چیره شد و گرد اقلیم خراسان بگشت و بیشتر شهرها بگشاد و غنایم بسیار یافت، پنج یک از آن جمله بیرون کرد و به زیادبن ابیه فرستاد و بازمانده بر لشکر حصه کرد و در شهر مقام کرد و لشکر به کشورستانی به اقطار خراسان فرستاد. (احوال و اشعار رودکی ص 239، 240، 241 از الفتوح). و رجوع بتاریخ گزیده ص 149 شود.
غالب. [ل ِ] (اِخ) ابن عبداﷲ اسدی. از شجاعان سپاه مسلمین در محاربه ٔ سعد وقاص و رستم فرخزاد. در حبیب السیر آرد: سعد وقاص با لشکر عرب مغفر توکل بر سر نهاده و زره مصابرت در بر افکنده شمشیرهای برّان به قصد کافران آخته و سنانهای جان ستان بر گوش اسبان راست ساخته. در برابر ایشان (ایرانیان) بایستادند و مبارز خواستند و در آن روز نخست غالب بن عبداﷲ اسدی و عاصم بن عمرو تمیمی قدم در میدان مردان نهاده از جانب کفار هرمزان که در سلک حکام فرس انتظام داشت با دیگری از شجعان به مبارزت آن دو پهلوان مبادرت نمودند وغالب هرمزان را مغلوب گردانیده دستگیر کرد و کمند اسر در گردانش انداخته نزد سعد برد. (حبیب السیر چ خیام ج 2ص 478). و رجوع به غالب بن عبداﷲبن مسعر شود.
غالب. [ل ِ] (اِخ) ابوهذیل. تابعی است. رجوع به ابوهذیل و المصاحف رقم 6186 شود.
غالب. [ل ِ] (اِخ) ابن احمد کاتب، معروف به فَطِن. وی به عربی شعر می گفته و دیوان او 30 ورقه است. (ابن الندیم).
غالب. [ل ِ] (اِخ) ابن جبرائیل الخرتنگی. رجوع به ابومنصور غالب... شود.
غالب. [ل ِ] (اِخ) نام پیغمبری. (آنندراج). || یکی از نامهای خدای تعالی. (مهذب الاسماء).
غالب. [ل ِ] (اِخ) نام نیای هشتمین حضرت رسول صلی اﷲ علیه وآله، فرزند وی ابن مالک و پدر کعب که پدر مره است و مره پدر کلاب وکلاب پدر قصی و قصی پدر عبدمناف و عبدمناف پدر هاشم و هاشم پدر عبدالمطلب نخستین نیای پیغمبر اکرم است. (از تاریخ سیستان ص 51). و مراد از آن غالب که در موقع گم شدن حضرت محمد در خردسالی بر زبان عبدالمطلب پس از اطلاع بر قضیه ای جاری شده است خویشان و بستگان آن حضرت است: من (حلیمه مادر رضاعی حضرت رسول) ترسان بر عبدالمطلب شدم، چون مرا بدان حال بدید گفت: چه بود. شغلی رسید؟ گفتم: شغلی و چه شغلی ! گفت مگر پسرت گم شد؟ گفتم: نعم، او را ظن شد که مگر قریش او را بکشتند، شمشیر برکشید و خشمناک بیرون آمد، بانگ کرد: یاآل غالب و ایشان اندر جاهلیت چنین گفتندی در ساعت همه جمع شدند گفتند: فرمان ؟ گفت: محمد گم شد. گفتند: برنشین تا برنشینیم، بساعت او برنشست و همه برنشستند... (ص 69 و 70 تاریخ سیستان). و رجوع به تاریخ سیستان ص 72، 73، 77، 84، 89 و تاریخ گزیده ص 127 شود.
غالب. [ل ِ] (اِخ) ابن حکم مقفع. خال مأمون و یکی از قاتلان فضل بن سهل. در تاریخ گزیده آرد: روزی فضل بن سهل با یکی از ارکان دولت مأمون گفت: سعی من دراین دولت از ابومسلم بیشتر است. او گفت: ابومسلم دولت از قبیله ای به قبیله ای رسانید و تو از برادر به برادر رسانیدی. گفت: اگر عمر باد از قبیله ای به قبیله ای رسانم. [و وی] مأمون را برآن داشت تا علی بن موسی الرضا را ولی عهد کرد و دختر خود زینب بدو داد و شعار عباسیان به سبز علویان بدل کرد تا فتنه ٔ علویان فرونشنید. در بغداد از این حرکت مخالف مأمون شدند و او را خلع گردانیدند و خلافت به عمش ابراهیم بن مهدی دادند در محرم سنه ٔ اثنی و مأتین، بدین سبب مأمون با بنی سهل متهم شد، چون به سرخس رسید خال خود غالب بن حکم مقفع و جمعی را فرمود تا افضل سهل را در حمام بکشتند، مأمون ایشان را به قصاص بکشت... (تاریخ گزیده ص 312 و 313). و رجوع به غالب بن اسود مسعودی شود.
غالب. [ل ِ] (اِخ) لطفعلی بک آذر گوید: اسم شریفش میرزا محمد حسین از سادات رفیعمقدار اصفهان، نسبتش هم به سلاطین جنت مکان صفویه و هم به سادات امامیه میرسد. و در اول جوانی به هندوستان رفته در بنگاله به مصاهرت نواب سرافرازخان صوبه دار آن ولایت فایز و به منصب دیوانی سرافراز و از دولت گورکانی غالب علی خان لقب یافته و چهارده سال در آن جا به فرمان فرمایی اشتغال داشته، جمعی از دولت او کامرانی کرده در اواسط دولت نادری از هندوستان مراجعت کرده در ایران سیاحت مجملی کرده حقیر را با ایشان کمال دوستی و اتحاد میبوده در حسن اخلاق یگانه ٔ آفاق بود. با اهل کمال دوستی تمام داشت. به صحبت شعر بسیار مایل بود. این چند شعر از ایشان بنظر رسیده نوشته شد:
طپش دل مگر اظهار کند حال مرا
ورنه کس نیست که گوید به تو احوال مرا.
افسرده دلی گشته ز بس عام در این شهر
دیوانه به راهی رود و طفل به راهی.
(آتشکده ٔ آذر ص 407).
غالب. [ل ِ] (اِخ) نام موضعی در حجاز. قال کثیر:
فدع عنک سلمی اذ اتی الناس دونها
و حلت با کناف الخبیت فغالب
الی الابیض الجعدبن عاتکه الذی
له فضل ملک فی البریه غالب.
(معجم البلدان ج 6ص 262).
غالب. [ل ِ] (اِخ) نام برادر سبکری است (یکی از امرای امیر طاهربن محمدبن عمرو اللیث) که به امر لیث بن علی (یکی دیگر از امرای طاهر) وی را گرفتند و زندانی کردند: باز لیث علی، معدل را برادر خویش را آنجا فرستاد بطلب غالب برادر سبکری تا حیلت کرد و غالب را بگرفت و بند کرد زی لیث فرستاد به سیستان... (تاریخ سیستان ص 287).
غالب. [ل ِ] (اِخ) لقب محمد اول از پادشاهان بنی نصر غرناطه. رجوع به محمد اول شود.
غالب. [ل ِ] (اِخ) نام یکی از موالی حکم مستنصر فرمانروای اموی در اسپانیا. (الحلل السندسیه ج 2 ص 212).
غالب. [ل ِ] (اِخ) معروف به ابن غالب. مربی و مؤدب الراضی باﷲ خلیفه ٔ عباسی و برادرش هارون. رجوع به الاوراق محمدبن یحیی صولی چ مصر ص 8، 9، 25 شود.
غالب. [ل ِ] (اِخ) ابن ابجر. در صحبت او اختلاف است. (منتهی الارب).
غالب. [ل ِ] (اِخ) ابن الحارث العکلی، مکنی به ابی حزام. از شعرای عرب که در زمان مهدی خلیفه ٔ عباسی میزیسته و در شعرش لغات غیرمستعمل و وحشی بسیار است و نمونه ای از آن در الموشح آمده و مؤلف بر او خرده گرفته است. (الموشح ص 354).
غالب. [ل ِ] (اِخ) ابن اسود مسعودی. یکی از قاتلان فضل بن سهل ذوالریاستین. مؤلف حبیب السیر آرد: و چون به سرخس رسید روزی ذوالریاستین به حمام درآمد و بنابر آن که از علم نجوم دانسته بود که در آن روز خونش در میان آب و آتش ریخته گردد قصد فصد کرد و پنداشت که تقدیر آسمانی را به تدبیر انسانی مندفع میتوان ساخت و همان زمان که از آن کار فارغ گشت غالب بن اسود مسعودی و قسطنطین رومی و فرخ دیلمی و موفق صقلبی با تیغهای کشیده به سر وقتش رسیده و او را بقتل رسانیده بگریختند و مأمون اظهار اضطراب کرده به پیداساختن قاتلان فرمان داد و ابوالعباس دینوری آن جماعت را گرفته نزد مأمون برد. گویند مأمون از ایشان پرسید که چرا بر این حرکت شنیع اقدام کردید؟ جواب دادند که یا امیرالمؤمنین از خدای بترس این امر بفرمان تو از ما صادر شد! مأمون التفات بدین سخن نکرد و آن چهار شخص را بقتل آورد و سرهای ایشان را پیش حسن بن سهل فرستاد. (حبیب السیر چ خیام تهران ج 2 ص 256).
فرهنگ معین
(اِفا.) غلبه کننده، چیره، (ص.) افزون، بسیار. [خوانش: (لِ) [ع.]]
فرهنگ عمید
غلبهکننده، چیرهشونده،
چیره، پیروز،
افزون، بسیار، فراوان،
قسمت بیشتر چیزی،
* غالب آمدن: (مصدر لازم) [قدیمی] = * غالب شدن
* غالب اوقات: (قید) بیشتر اوقات،
* غالب شدن: (مصدر لازم) غلبه کردن، چیره شدن، پیروز شدن،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
پیروز، پیروزمند، چیره، فاتح، فایق، قاهر، متسلط، مستولی، مسلط، منتصر، بیش،
(متضاد) مغلوب
فارسی به انگلیسی
Dominant, Predominant, Preponderant, Prevailing, Ruling
فارسی به ترکی
galip
فارسی به عربی
سائد، فاتح
نام های ایرانی
پسرانه، چیره، نام شاعری در قرن سیزدهم، غالب دهلوی
فرهنگ فارسی هوشیار
غلبه کننده، پیروز، زبر دست، توانا
فرهنگ فارسی آزاد
غالِب، غلبه کننده-قاهر- بزور گیرنده- بیشتر و زیادتر،
فارسی به آلمانی
Beherrschend, Dominantly, Form (f), Formen, Formen, Gestalten, Kuchen (m), Modell (n), Muster (n), Müstergültig, Schimmel, Someday [adverb], Vorbild (n), Whitey [noun]
معادل ابجد
1033