معنی غذای معین

حل جدول

فارسی به عربی

معین

حریص، حلیف، قابل للتعیین، مساعد، معین، موکد

لغت نامه دهخدا

معین

معین. [م ُ](اِخ) نامی ازنامهای خدای تعالی.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).

معین. [م ُ](ع ص)(از «ع ون ») یار.(دهار). یاری دهنده.(غیاث)(آنندراج). یاریگر و مددکارو یار و یاور و دستگیر.(ناظم الاطباء):
از بهر آنکه شاه جهان دوستدار اوست
دولت معین اوست خداوند یار اوست.
منوچهری.
چو یکسر معین تو گشتند دیوان
وز ابلیس نحس لعین مستعینی.
ناصرخسرو.
چو تیغ علی داد یاری قرآن
علی بود بی شک معین محمد.
ناصرخسرو.
بدین امید عمری می گذاشتم که... یاری و معینی به دست آرم.(کلیله و دمنه). یار و معین از تو بیش دارد.(کلیله و دمنه). به هر طرفی می نگریست تا مگر ناصری یا معینی پیدا آید البته هیچکس را ندید.(جوامع الحکایات).
در میان حق و باطل فرق کن
باش چون فاروق مر حق را معین.
خاقانی.
ای ملکوت و ملک داعی درگاه تو
ظل خدایی که باد فضل خدایت معین.
خاقانی.
نگاهدار و معینت خدای بادکه هرگز
بجز خدای نباشد نگاهدار معین را.
سعدی.

معین. [م ُ ع َی ْ ی َ](ع ص، اِ) مقررشده.(غیاث). مخصوص و مقرر کرده شده.(آنندراج). ثابت و برقرار و مخصوص و محقق و معلوم.(ناظم الاطباء). تعیین شده:
بی نمودار طبع صافی تو
صورت مکرمت معین نیست.
مسعودسعد.
آنکه نه راهبری معین ونه شاهراهی پیدا.(کلیله و دمنه). مخایل نجابت بر ناصیه ٔ او معین و دلایل شهامت بر جبین او مبین.(سندبادنامه ص 42). بر هریک از سایر بندگان و حواشی خدمتی معین است.(گلستان). تا خدمتی که بر بنده معین است بجای آورد.(گلستان).
زنان را به عذر معین که هست
ز طاعت بدارند گه گاه دست.
(بوستان).
ای متقی گر اهل دلی دیده ها بدوز
کایشان به دل ربودن مردم معینند.
سعدی.
ترا خود هرکه بیند دوست دارد
گناهی نیست بر سعدی معین.
سعدی.
چون قوت نامیه و قوت حسی که آرام جایشان اندامهایی است معین.(مصنفات باباافضل ج 2 ص 45). || جامه ٔ منقش به چهارخانه های خرد همچون چشم گاو.(منتهی الارب). جامه ٔ منقش و رنگارنگی که در آن نقشهای چهارگوشه ٔ خرد مانند چشم گاو باشد.(ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد). || به چشمه. چشمه چشمه. به صورت چشمها نگار کرده. منقش به صورت چشم. به صورت چشم.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
زبان مار من یعنی سر کلک
کزو شد مهره ٔ حکمت معین.
خاقانی(یادداشت ایضاً).
|| گاو نر سیاه مابین پیشانی.(منتهی الارب). گاوی که میان دو چشم وی سیاه باشد.(ناظم الاطباء). گاو نر و او را به جهت بزرگی چشمانش و یا به جهت سیاه و سپیدی آن چنین گویند.(از اقرب الموارد). || گشن گاو که به ترکی بوقا نامندش. و گشنی است از گاو.(منتهی الارب). گشن از گاوان.(ناظم الاطباء).

معین. [م َ](ع ص) آب روان.(دهار). آن آب که می بینند چون می رود.(مهذب الاسماء). آب روان بر روی زمین.(ترجمان القرآن). جاری و روان.(غیاث)(آنندراج): و حصاری محکم در میان شهر و خندقی که به آب معین برده اند.(فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 129).
- ماء معین، آب روان روشن و پاک. ماء معیون.(منتهی الارب). آب ظاهرو جاری بر روی زمین که آن را بتوان دید.(از اقرب الموارد). و رجوع به ترکیب ماء معین ذیل ماء شود.
|| خوب. گرامی. پسندیده. مطلوب: غث و سمین و معین و مهین آن را وزنی نهند.(سندبادنامه ص 245). از هرچه حادث شود غث و سمین و معین و مهین و صلاح و فساد و خیر و شر بدانی.(سندبادنامه ص 87). || چشم کرده.(منتهی الارب). چشم کرده. چشم زده.(ناظم الاطباء)(از محیط المحیط).

معین. [م ُ ع َی ْ ی ِ / م ُ ع َی ْ ی َ](ع ص، اِ) شکل لوزی را گویند یعنی شکل مربع متساوی الاضلاعی که زاویه های آن قائمه نباشند.(ناظم الاطباء). نزد مهندسان شکل مسطح چهارضلعی متساوی الاضلاعی است که زوایای آن قائمه نباشد و زوایای متقابل در آن متساوی باشند. و شاید این کلمه به جهت شباهت به چشم مأخوذ از عین باشد.(از کشاف اصطلاحات الفنون)(از محیط المحیط). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود.
- شبیه معین، سطح چهارضلعی که اضلاع و زوایای متقابل آن برابرو زوایای آن غیرقائمه باشند.(از کشاف اصطلاحات الفنون)(از محیط المحیط). متوازی الاضلاع.
- مربع معین، لوزی.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).

معین. [م ُ](اِخ) محمد(1296-1350 هَ. ش.) فرزند شیخ ابوالقاسم. جداو شیخ محمدتقی معین العلما که در سلک علمای روحانی بود پس از فوت پدر به تربیت وی همت گماشت. جد مادری او شیخ محمد سعید نیز از علما و مدرسان علوم قدیمه بود. دوره ٔ ابتدایی را در دبستان اسلامی و دوره ٔ اول متوسطه را در دبیرستان نمره ٔ 1(که بعدها به نام دبیرستان شاهپور خوانده شد) طی کرد. در اوان تحصیل در متوسطه صرف و نحو عربی و بخشی از علوم قدیمه را نزد جد خویش و مرحوم سید مهدی رشت آبادی و دیگر استادان وقت آموخت. دوره ٔ دوم متوسطه(ادبی) را در دارالفنون تهران به پایان رسانید و به سال 1310 در دانشکده ٔ ادبیات و دانشسرای عالی در رشته ٔ ادبیات و فلسفه و علوم تربیتی وارد گردید و در سال 1313 از این شعب لیسانسیه شد. پس از طی دوره ٔ شش ماهه ٔ دانشکده ٔ افسری احتیاط شش ماه اول سال 1314 را به خدمت افسری گذرانید و در مهر ماه آن سال به دبیری دبیرستان شاهپور اهواز منصوب شد و پس از سه ماه ریاست دانشسرای شبانه روزی اهواز را یافت و در عین حال عضویت تحقیق اوقاف و ریاست پیشاهنگی و تربیت بدنی استان ششم به عهده ٔ وی بود. در همین ایام بوسیله ٔ مکاتبه از آموزشگاه روانشناسی بروکسل(بلژیک) روانشناسی عملی و دیگر شعب آن از قبیل خطشناسی، قیافه شناسی و مغزشناسی را فراگرفت. در سال 1318 به تهران منتقل گردید. در حین تصدی معاونت و سپس کفالت اداره ٔ دانشسراها در وزارت فرهنگ، وارد دوره ٔ دکتری زبان و ادبیات فارسی شد. پس از چندی با حفظ سمت به دبیری دانشکده ٔ ادبیات منصوب گردید. پس از بپایان رسانیدن دوره ٔ دکتری، جلسه ٔ دفاع از پایان نامه ٔ دکتری وی به عنوان «مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات پارسی » در 17 شهریور 1321 تشکیل و پایان نامه ٔ او با قید «بسیار خوب » قبول گردید و او نخستین دکتر ادبیات فارسی در ایران شناخته شد. از آن پس به سمت دانشیار و سپس به سمت استاد کرسی «تحقیق در متون ادبی » دردانشکده ٔ ادبیات به تدریس مشغول شد و سه سال نیز دردانشسرای عالی به تدریس پرداخت. از آغاز سال 1325 شمسی که طبع لغت نامه ٔ دهخدا طبق قانون در مجلس شورای ملی شروع شد دکتر معین به همکاری وی برگزیده شد. در دی ماه 1334 با موافقت مرحوم دهخدا سازمان لغت نامه از منزل شخصی آن مرحوم به مجلس شورای ملی منتقل شد و طبق وصیت نامه های ایشان دکتر معین به ریاست امور علمی این سازمان منصوب گردید. در اسفندماه 1336 سازمان لغت نامه به دانشکده ٔ ادبیات(دانشگاه تهران) انتقال یافت و طبق اساسنامه ٔ مصوب شورای دانشگاه ریاست آن به عهده ٔ دکتر معین محول گردید. وی این سمت را تا آخرین روزی که دچار سکته شد به عهده داشت. مرحوم دکتر معین پس از مراجعت از سفر ترکیه در تاریخ نهم آذرماه 1345 در دفتر گروه زبان و ادبیات فارسی دچار بیهوشی موقت شد و در بیمارستان آریای تهران بستری گردید و در اثر همین عارضه به حالت اغما افتاد و در 14 مرداد ماه 1346 به کانادا حرکت داده شد و در 15 آبان ماه 1346 پس از بازگشت به تهران در بیمارستان فیروزگر بستری گشت و در 13 تیرماه 1350 در همان بیمارستان به رحمت ایزدی پیوست. دکتر معین کتابها و مقاله های متعددی تألیف و تصحیح کرده و مقاله های بسیاری منتشر ساخته است. رجوع به ذیل مجلد ششم فرهنگ فارسی معین شود.

عربی به فارسی

معین

مخصوص , ویژه , خاص , بخصوص , مخمص , دقیق , نکته بین , خصوصیات , تک , منحصر بفرد , معین , اخص

فرهنگ معین

معین

(مُ) [ع.] (اِفا.) یاریگر، یاری کننده.

(مَ) [ع.] (ص.) پاک، صاف، جاری.

فرهنگ عمید

معین

جاری، روان،
آب چشمه که بر روی زمین جاری شود،

یاری‌کننده، یار، مددکار،

فرهنگ فارسی آزاد

معین

مُعَیِّن، لوزی (شکل هندسی لوزی) (در معاجم مختلفه عرب مُعَیَّن و مَعِین هم ثبت گردیده است)،

فارسی به آلمانی

معین

Verbuendete

معادل ابجد

غذای معین

1881

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری