معنی غزال
لغت نامه دهخدا
غزال.[غ َزْ زا] (اِخ) فاسی اندلسی (متوفی به سال 1777م). کنیه ٔ او ابوالعباس و متصدی مخزن محرمانه در «مغرب » بود. او را به سوی کارلوس پادشاه اسپانیا فرستادند تا اسرای مسلمانان را آزاد کند (1766م.) و با گروهی از اسپانیائیها که به مراکش می آمدند از مادرید برای آزاد کردن اسرای مسیحیان برگشت. وی در «فاس » در گذشت. او راست: کتاب «نتیجه الاجتهاد فی المهادنه و الجهاد» که جزء مخطوطات پاریس است. (از اعلام المنجد).
غزال. [غ َ] (ع اِ) آهوبره که در حرکت و رفتار آمده باشد. یا آهوبره ٔ نوزاده تا که نیک دونده گردد. ج، غِزلَه، غِزلان. (منتهی الارب) (آنندراج). فارسیان آهو استعمال کنند. (از آنندراج). آهوبره. (غیاث اللغات). آهوبره چون در حرکت آید. (بحر الجواهر). آهوبره و مؤنث آن غزاله. (مهذب الاسماء). آهوی ماده است وی را شاخ نبود.بسیار زیرک و باهوش و تندرو و مستقیم الاقدام است. (قاموس کتاب مقدس). ظبی. (اقرب الموارد). دُرقَس رجوع به آهو شود. حکیم در تحفه آرد: غزال را به فارسی آهو و به ترکی جیران نامند وبچه ٔ آن را تا 6 ماه طلی و از 6ماه تا سه سال خشف، و تا 6 سال را ظبی گویند.در آخر دوم گرم و خشک، و از سایر گوشتهای شکار اقرب به مزاج انسان است و موافق مرطوبین و مبرودین و سریعالهضم و مجفف و قلیل الغذاء میباشد و جهت خفقان و یرقان و فالج و امراض بارده نافع است. و طلای خون آن موجب درازی موی و نشستن بر روی پوست آن جهت گریختن هوام، و تعلیقش جهت سپرز نافع، و گوشت آن مصدع و کباب آن مورث قولنج است و مصلحش ترشیها و سکنجبین میباشد وسرگین وی بسیار جالی و طلای مطبوخ آن در سرکه جهت اورام بلغمی و تهیج مفید است. و آهوی چین که مشک از آن به هم میرسد، بسیار سیاه و در پشت آن خط سفیدی و شاخ منحنی است و این شاخ به قدری دراز است که به دنباله ٔ وی میرسد و آن گرمتر و خشکتر از سایر اصناف آهو است. (از تحفه ٔ حکیم مؤمن). و داود ضریر انطاکی گوید: غزال نام جانوری بری است و این اسم عرفاً به همه ٔ انواع آن اطلاق میشود ولی در حقیقت نام نوع بزرگ سال آن است. غزال عموماً طبیعت نافری دارد و کمتر اهلی میشود. (تذکره ٔ داود ضریر انطاکی ج 1ص 252):
مر باز جهان را به تن تذروی
مر یوز طمع را به دل غزالی.
ناصرخسرو.
از دور تیغ خسرو چون سبزه وش نمودی
گستاخ پیش رفتی هم گور و هم غزالش.
خاقانی.
تو کز تفحص عنقا غبار خواهی شد
چرا غزال قناعت نمیکنی تسخیر.
خاقانی.
جلوه گر از حجله ٔ گلها شمال
گل شکر از شاخ گیاهان غزال.
نظامی.
چو آهو زین غزالان سیر گشتی
گرفتار کدامین شیر گشتی.
نظامی.
پیرسگانی که چو شیران چرند
گرگ صفت ناف غزالان درند.
نظامی.
غزال اگر به کمند اوفتد عجب نبود
عجب فتادن مرد است در کمند غزال.
سعدی.
چه دستان با تو درگیرد چه روباه
که از مردم گریزان چون غزالی.
سعدی.
باش که وقت مشیب صید غزالان شوی
ای که زنی در شباب پنجه به شیر عرین.
قاآنی.
|| مجازاً به معنی معشوقه و معشوق. زن زیبارو:
غزال و غزل هردوان مر ترا
نجویم غزال و نگویم غزل.
ناصرخسرو.
غزالی مست شمشیری گرفته
به جای آهوی شیری گرفته.
نظامی.
شعر نظامی شکرافشان شده
ورد غزالان غزلخوان شده.
نظامی.
صوفی نظر نبازد جز با چنین حریفی
سعدی غزل نگوید جز بر چنین غزالی.
سعدی.
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
که سر به کوه و بیابان تو داده ای ما را.
حافظ.
|| آفتاب. (غیاث اللغات) (آنندراج). || شعاع آفتاب. || نوایی است از موسیقی. || دم الغزال، گیاهی است مانند ترخون تند، زبان گز که دختران بدان دست را سرخ نگارین کنند. (منتهی الارب). نبات کالطرخون حریف تخطط الجواری بمائه مسکّا فی ایدیهن حمراً. (اقرب الموارد). رجوع به دم و ترکیب های آن شود.
- کعب الغزال، حلوایی بود مانند قراقروت، که به فارسی رسته گویند. (از لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ذیل رسته). رجوع به رسته و کعب شود.
- کعب غزال، رجوع به کعب الغزال شود:
ترا نظیر که گوید جز آنکه نشنیده ست
حدیث هیأت پینو و شکل کعب غزال.
رفیعالدین لنبانی.
غزال. [غ َزْ زا] (ع ص) ریسمان فروش. ج، غزالون. (مهذب الاسماء). ریس فروش. (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی). غزل فروش. (سمعانی). ریسمان گر. ریسمان باف. (دهار). چرخ تاب.
غزال. [غ َ] (اِخ) یکی از سه وادی است که میان گریوه ٔ هرشی و جحفه قرار دارد. (از معجم البلدان). || وادیی است از آن خزاعه. (منتهی الارب) (آنندراج). وادیی است در ناحیه ٔ شمنصیر و ذروه، که چاههایی دارد و مختص قبیله ٔ خزاعه است. کثیر درباره ٔ شتری گوید:
قلن عسفان ثم رحن سراعاً
طالعات عشیه من غزال
قصد لفت و هن متسقات
کالعدولی لاحقات التوالی.
(از معجم البلدان).
|| قرن... پشته ای است دشوارگذار. (منتهی الارب) (آنندراج) (از معجم البلدان).
غزال. [غ َ] (اِخ) قریه ای است از اعمال طوس، از آنجاست حجهالاسلام ابوحامد محمد غزالی، و گویند غزال ریسمان فروش است و او به فرموده ٔ مادر خود رشته در بازار میفروخت. (آنندراج). رجوع به غزاله شود.
غزال. [غ َ] (اِخ) نام کشتی ابوالعباس معتضد عباسی در جنگ با زنگیان. رجوع به کامل ابن اثیر ج 7 ص 135 شود.
غزال.[غ َ] (اِخ) ابن خالد. یکی از روات قرائت ابن عامر است بواسطه ٔ یحیی بن حارث ذماری. (فهرست ابن الندیم).
غزال. [غ َ] (اِخ) ابن مالک الغِفاری، یکی از روات حدیث است، و ابن قتیبه دو حدیث با واسطه از او آورده است. رجوع به عیون الاخبار ج 1 ص 72 شود.
غزال. [غ َزْ زا] (اِخ) قاص ّ، یکی از قصه گویان است که جاحظ در البیان و التبیین سخنی از وی به نقل از ابوعبدالعزیز آورده است. رجوع به البیان و التبیین ج 2 چ مصر ص 253 شود.
غزال. [غ َ] (اِخ) (بحرالَ...) یکی از شعب نیل ابیض است که بر ساحل چپ آن قرار دارد. (از اعلام المنجد).
غزال. [غ َ] (اِخ) موسوی. او راست: کتاب «کفایه الطالب فی الاحکام الفلکیه» ترجمه به عربی، که در مطبعه العصر التاسع عشر به سال 1892 م. به چاپ رسیده و دارای 248 صفحه است و در آخرکتاب ارجوزه ای درباره ٔ احکام فلکی از شیخ علی بن ابی رجال چاپ شده است. (معجم المطبوعات ج 2 ستون 1408).
غزال. [غ َ] (اِخ) اندلسی (156- 250 هَ.ق. =773- 864م.) یحیی بن حکم، معروف به غزال. شاعری خوشگو از اهل اندلس بود. در شعر جدی و فکاهی مهارت داشت. از مقربان امراء و پادشاهان اندلس به شمار میرفت. دیوان شعری دارد که برگزیده هایی از آن در «بغیه الملتمس » آمده است. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 1146). و در اعلام المنجد آمده است: غزال را به سبب خوبرویی به این اسم ملقب کرده اند و عبدالرحمن ثانی (822- 855 م.) او را به نزد پادشاه نرمان و دانمارک فرستاد و او از سفر خود با موفقیت بازگشت و پس از آن قصیده ای در فتح اندلس سرود.
فرهنگ معین
(غَ زّ) [ع.] (ص.) ریسمان تاب، ریسمان - باف، ریسمان فروش، ج. غزالون، غزالین.
آهو، کنایه از: معشوق، زیبارو. [خوانش: (غَ) [ع.] (اِ.)]
فرهنگ عمید
[جمع: غِزلان] (زیستشناسی) نوعی آهو با پاهای باریک، موی کوتاه، و چشمان درشت،
[قدیمی، مجاز] معشوقۀ زیبا، زن یا دختر زیبا: غزالی مست شمشیری گرفته / بهجای آهُویی شیری گرفته (نظامی۲: ۱۷۰)، شعر نظامی شکرافشان شده/ ورد غزالان غزلخوان شده (نظامی۱: ۳۴)،
(موسیقی) [قدیمی] از شعبههای بیستوچهارگانۀ موسیقی ایرانی،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
آهو، جیران
فارسی به انگلیسی
Roebuck
فارسی به عربی
غزاله
نام های ایرانی
دخترانه، آهوی کوهی، نوعی آهوی ظریف اندام با چشمان درشت سیاه
فرهنگ فارسی هوشیار
آهو بره ریسنده
فرهنگ فارسی آزاد
غَزال، نوعی آهو (جمع:غِزْلان-غِزْلَه)،
واژه پیشنهادی
آهو
معادل ابجد
1038