معنی فارغ
لغت نامه دهخدا
فارغ. [رِ] (اِ) فرصت یافتن. || سرور قلب. || باد سرد تابستان. (برهان).
فارغ. [رِ] (ع ص) نعت فاعلی از فُروغ و فَراغ. پردازنده از کاری. (منتهی الارب). دست ازکارکشیده. پرداخته. || خلاص شده و آزادگشته و نجات یافته. || به مجاز، بریده و صرف نظرکرده:
هم به جان شاه کز درگاه شاهان فارغم
حرص را دادن تبری برنتابد بیش از این.
خاقانی.
خلق میگویند جاه و فضل در فرزانگی است
گو مباش اینها که ما فارغ از این فرزانه ایم.
سعدی.
|| به مجاز، بی خبر:
فارغی از قدر جوانی که چیست
تا نشوی پیر ندانی که چیست.
نظامی.
گر تو ز ما فارغی وز همه کس بی نیاز
ما به تو مستظهریم وز همه عالم فقیر.
سعدی.
سوختم در چاه صبر ازبهر آن شمع چگل
شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی ؟
حافظ.
|| در تداول امروز فارغ بمعنی زنی است که از درد زادن برآسوده و طفل خویش فرونهاده باشد. گویند: فلان فارغ شد و پسری آورد. بیشتر بصورت فعل مرکب با «شدن » بکار میرود. || بی نیاز:
مدح تعریف است و تحریق حجاب
فارغ است از مدح و تعریف آفتاب.
مولوی.
|| آزادکرده. || تهی و خالی. (ناظم الاطباء):
چو سرو باش تهی دست و فارغ از هر بد
چو نخل باش ستوده در این بهشت آباد.
سعدی.
|| بیکار.
ترکیب ها:
- فارغ البال. فارغ التحصیل. فارغ الحال. فارغ الذّهن. فارغ داشتن. فارغدل. فارغ زی. فارغ ساختن. فارغ شدن. فارغ کردن. فارغ گردانیدن. فارغ گشتن. فارغ ماندن. رجوع به هر یک در جای خود شود.
فارغ. [رِ] (اِخ) قریه ای است در اعلی الشراط. رجوع به فارع شود. || از کوشکهای مدینه است. رجوع به فارع شود.
فرهنگ معین
(اِفا.) دست کشنده از کاری، (ص.) آسوده، رها شده. [خوانش: (رِ) [ع.]]
فرهنگ عمید
آزاد و رها،
بینیاز،
بیخبر، بیاطلاع: اگر تو فارغی از حال دوستان یارا / فراغت از تو میسر نمیشود ما را (سعدی۲: ۳۰۵)،
(قید) [قدیمی] آسوده، بدون نگرانی،
* فارغ کردن: (مصدر متعدی)
آسوده کردن،
[عامیانه، مجاز] زایاندن: ماما به سختی او را فارغ کرد،
آزاد کردن،
[قدیمی] بینیاز کردن،
* فارغ شدن: (مصدر لازم)
آسوده شدن،
[عامیانه، مجاز] وضع حمل کردن، زایمان کردن،
حل جدول
آزاد، بی نیاز، آسوده
فرهنگ واژههای فارسی سره
آسوده
مترادف و متضاد زبان فارسی
آزاد، آسوده، خلاص، راحت، رها، شاد، فارغالبال، نجات، پرداخته، سترده، بیخبر، بینیاز، مستغنی، تهی، خالی، زائو، زاییده
فارسی به انگلیسی
Disengaged, Leisure, Vacant
عربی به فارسی
فاصله یاجای سفیدوخالی , جای ننوشته , سفیدی , ورقه سفید , ورقه پوچ , تهی , خالی , بی مغز , پوچ , چرند , فضای نامحدود , احمق
فرهنگ فارسی هوشیار
فرصت یافتن، آسوده و آرام
فرهنگ فارسی آزاد
فارِغ، بمقصد رسیده، به پایان رسانده، خالی، در فارسی به معنای آسوده، دست از کار کشیده بی خبر و بی نیاز نیز مصطلح است،
معادل ابجد
1281