معنی فانی
فارسی به انگلیسی
Finite, Mortal
فارسی به ترکی
fâni
ترکی به فارسی
فانی
لغت نامه دهخدا
فانی. (ع ص) ناپاینده. (ربنجنی). نیست شونده. ناپایدار:
اگر عقل فانی نگردد تو عقلی
وگر جان همیشه بماند تو جانی.
منوچهری.
ما همه فانی و بقا بس تو راست
ملک تعالی و تقدس تو راست.
نظامی.
|| (اصطلاح عرفان) کسی را گویند که در راه شناخت حق و وصال معشوق از خود درگذرد و در معشوق فنا شود تا به او بقا پذیرد:
گر مرا در عشق خود فانی کنی
باقیت بر جان من شکرانه ای است.
عطار.
چو فانی شد دلت اندر ره عشق
قرار عشق جانان بی قرار است.
عطار.
خوش است عمر دریغا که جاودانی نیست
پس اعتماد بر این پنج روز فانی نیست.
سعدی.
|| پیر سالخورده. (منتهی الارب). پیری که قوای او رفته باشد. (از اقرب الموارد).
- دار فانی، کنایت از دنیاست که پایدار نماند.
فانی. (اِخ) جلال الدین. رجوع به جلال الدین دوانی شود.
فانی کردن
فانی کردن. [ک َدَ] (مص مرکب) نابود کردن. از میان بردن. افناء. نیست کردن. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به فانی شود.
سرای فانی
سرای فانی. [س َ ی ِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از دنیا: تا باسماع کلام حکیم در کتاب کریم چشم اعتبار بگشایند و دل در این سرای فانی نبندند. (قصص الانبیاء ص 229).
فرهنگ عمید
نیستشونده، ناپایدار، نابودشونده: خوش است عمر دریغا که جاودانی نیست / پس اعتماد بر این پنج روز فانی نیست (سعدی۲: ۶۳۷)،
(تصوف) ویژگی آنکه در طریقت و سلوک به مرحلۀ فنا رسیده است،
فرهنگ معین
نابود شونده، نیست شونده، ناپایدار، بی ثبات. [خوانش: [ع.] (اِفا.)]
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
تباهیپذیر، زوالپذیر، معدوم، میرا، میرنده، هالک، بیثبات، زودگذر، ناپایدار،
(متضاد) ابدی، باقی، جاوید
فارسی به عربی
انسان، هارب
فرهنگ واژههای فارسی سره
زودگذر
کلمات بیگانه به فارسی
زودگذر
فرهنگ فارسی هوشیار
نیست شونده، ناپایدار
معادل ابجد
141