معنی فر

فرهنگ معین

فر

(فَ) (اِ.) پر.

فروغی ایزدی که بر دل هر کس بتابد اورا بر دیگران برتری می دهد، شکوه، جلال، زیبایی، برازندگی. [خوانش: (فَ رْ یا رّ) [په.] (اِ.)]

نوعی کوره یا اجاق در بسته برای پخت و پز، نوعی ابزار فلزی گرم شونده برای چین و شکن دادن به موی سر، ابزار مشابهی که در گل سازی برای شکل دادن به گل ها به کار می رود، اتوی گل سازی. [خوانش: (فِ) [فر.] (اِ.)]

(مص ل.) گریختن، (اِ مص.) گریز. [خوانش: (فَ رّ) [ع.]]

فرهنگ عمید

فر

فرار کردن، گریختن،
گریز،

فَرّه

چین‌وشکن مو،
(صفت) دارای چین‌وشکن، مجعد: موهایش فر بود،

وسیله‌ای‌ دربسته مانند اجاق یا تنور که بعضی از غذاها و شیرینی‌ها را درون آن می‌پزند،

حل جدول

فر

عظمت، شکوه، موی مجعد، فروغ ایزدی، اجاق شیرینی پزی، اجاق سربسته

اجاق شیرینی پزی

اجاق سربسته

عظمت، شکوه، موی مجعد، فروغ ایزدی، اجاق شیرینی پزی، اجاق سر بسته، غنج، دلال، نویی و تازگی

غنج و دلال و نوی و تازگی.

فروغ ایزدی

فارسی به انگلیسی

فر

Charisma, Dignity, Honor, Ringlet, Wave

فارسی به ترکی

فر‬

kıvırcık saç, fırın, fer

ترکی به فارسی

فر

فر

گویش مازندرانی

فر

صدای رفت و برگش آب بینی در دماغ، مخفف فردا که به تنهایی...

فرهنگ فارسی هوشیار

فر

شان و شوکت و رفعت و شکوه فرار و گریختن

فرهنگ فارسی آزاد

فر

فَّر- فِرار کننده (برای مذکر و مُؤَنَّث و مفرد و جمع)،

فارسی به آلمانی

فر

Locke [noun]

لغت نامه دهخدا

فر

فر. [ف ُ] (اِ) کتابخانه ٔ یهودان. (برهان).

فر. [ف ِرر] (اِ صوت) آواز گرفتن بینی. (یادداشت بخط مؤلف).

فر.[ف ِ] (اِ) چین و شکن موی را گویند. در فرهنگهای فارسی موجود ضبط آن مشاهده نشد، و گمان میرود مأخوذ از زبان فرانسه باشد. رجوع به «فر» (فرانسوی) شود.

فر. [ف َ / ف َرر] (اِ) شأن و شوکت و رفعت و شکوه. (برهان):
سری بی تن و پهن گشته به گرز
نه شان رنگ ماند و نه فر و نه برز.
ابوشکور بلخی.
به فر و هیبت شمشیر تو قرار گرفت
زمانه ای که پرآشوب بود پالاپال.
دقیقی.
ای امیر مهربان این مهرگان خرم گذار
فرّ و فرمان فریدون ورز با فرهنگ و هنگ.
منجیک ترمذی.
ز دستور پاکیزه ٔ راهبر
درخشان شود شاه را گاه و فر.
فردوسی.
بقاش باد و به کام مراد دل برساد
مباد خانه ٔ او خالی از سعادت و فر.
فرخی.
ز فرّ جود تو شد خوار در جهان زر و سیم
نه خوار گردد هر چیز کآن شود بسیار؟
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
سپهداران او هر جا که رفتند
به فر او همه گیتی گرفتند.
فخرالدین اسعد.
تا به فر دولت او دشمنان را سپری کردند. (مجمل التواریخ و القصص).
ز فر ماه فروردین جهان چون خلد رضوان شد
همه حالش دگرگون شد همه اسمش دگرسان شد.
امیرمعزی.
تخت تو تاج آسمان تاج تو فر ایزدی
حکم تو طوق گردنان طوق تو زلف سعتری.
خاقانی.
ز فر بزم تو دی بوددر نعیم بهشت
ز دست حادثه امروز میکشم تعذیب.
ظهیر فاریابی.
بدان فرزانگی وآهسته رایی است
بدانست او که آن فر خدایی است.
نظامی.
دو قرص نان اگر از گندم است اگر از جو
دوتای جامه اگر کهنه است اگر از نو
هزار بار نکوتر به نزد ابن یمین
ز فر مملکت کیقباد و کیخسرو.
ابن یمین.
- فر گرفتن، شکوه و شوکت بدست آوردن. شکوه و جلال یافتن:
از خرد بدگهر نگیرد فر
کی شود سنگ بدگهر گوهر؟
سنایی.
گرفت از ماه فروردین جهان فر
چو فردوسی همی شد هفت کشور.
عنصری.
ترکیب های دیگر:
- بافروبرز. بافروجاه. زور و فر. زیب و فر. فر کیان. فر یزدان. فر و نژاد. به آیین و فر بودن:
چو فرزند باشد به آیین وفر
گرامی به دل بر چه ماده چه نر.
فردوسی.
|| سنگ و هنگ. (برهان). ارج و سنگ. (صحاح الفرس). || نور، چه مردم نورانی را فرمند و فرهومند گویند. (برهان). پرتو. روشنی. تاب. تابش. تابداری. (ناظم الاطباء). || برازش و زیبایی و برازندگی و زیبندگی. (برهان):
دیدی تو ریژ و کام بدو اندرون بسی
با ریدکان مطرب بودی به فر و زیب.
رودکی.
هست چندانکه در این شهر نبات است و درخت
اندر آن خلقت فضل است و در آن صورت فر.
فرخی.
عارضش را جامه پوشیده ست نیکویی و فر
جامگان را ابره از مشک است و زآتش آستر.
عنصری.
سال کو خرمن جوانی دید
سوخت هر خوشه ای که زیب و فر است.
خاقانی.
|| سیلاب. || پَر، اعم از پر مرغ خانگی و پر مرغان دیگر. (برهان). فر همای، شاید همان پر همای باشد. (از یادداشت بخط مؤلف):
کبک وش آن باز کبوترنمای
فاخته رو گشت به فر همای.
نظامی.
فره. خره. فرهی. در فارسی جدید فرخ، فرخنده، فرخان و فرهی از همین ریشه است. (از حاشیه ٔ برهان چ معین).... خورنه، در زبان پهلوی خور و در فارسی فر شده است. (ایران در زمان ساسانیان ترجمه ٔ رشید یاسمی ص 167). || داد و عدل و عدالت. || ریاست و فرماندهی. || استقلال. || سیاست و عقوبت. (ناظم الاطباء).

فر. [ف َ / ف ِ] (پیشوند) پیشوند است بمعنی پیش، جلو، بسوی جلو، و غیره، چنانکه در کلمات فرخجسته، فرسوده، فرمان. در پارسی باستان و اوستا: فْرَ، ارمنی: هْرَ، هندی باستان: پْرَ. (از حاشیه ٔ برهان چ معین).

فر. [ف َرر] (ع مص) گریختن. (منتهی الارب). فرار. || گریختن از دشمن. || وسعت دادن سوار جولان خود را برای انعطاف. (از اقرب الموارد). || نگریستن دندان ستور را تا سال آن معلوم نمایند. (منتهی الارب). گشودن دهان چارپای را برای آنکه ببینندسالش چیست. || رفتن بسوی چیزی. || از آنچه در نفس کسی است استنطاق کردن وی را. || جستجو کردن از کاری. (از اقرب الموارد). بازکاویدن از کار. (آنندراج). || میل کردن.مَفَرّ. مَفِرّ. (اقرب الموارد). رجوع به مصادر مذکور شود. || (ص) گریزنده، و مذکر و مؤنث وجمع و مفرد در وی یکسان است. (منتهی الارب): رجل فر؛ای فار، و ازین معنی است: هذان فر قریش افلا ارد علی قریش فرها. (از اقرب الموارد). و گاه «فَرّ»، جمعِ «فارّ» است، مانند راکب و رکب. (از اقرب الموارد).

فر. [ف ِ] (فرانسوی، اِ) آهن. حدید. || اتو. || آلات آهنی برای داغ کردن. (نفیسی). || آنچه با آن موی سر را به کمک حرارت چین و شکن دهند. || درفش داغ. (نفیسی). || و نیز در تداول فارسی نوعی ازاجاق خوراک پزی را گویند که با گاز نفت کار میکند.

فر. [ف َ] (اِخ) دهی است از دهستان گزاز پائین بخش سربند شهرستان اراک، واقع در 24 هزارگزی شمال آستانه سر راه شوسه ٔ اراک به ملایر. ناحیه ای است کوهستانی و سردسیر که دارای 115 تن سکنه است. از رودخانه ٔ طوره مشروب میشود. محصولاتش غلات و بنشن است. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. شعبه ٔ پست و تلگراف و یک مهمانخانه و سه قهوه خانه سر راه شوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).

فارسی به عربی

فر

ضفیره

معادل ابجد

فر

280

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری