معنی فرج
لغت نامه دهخدا
فرج. [ف َ] (اِخ) شهرستانی است به موصل. (منتهی الارب).
فرج. [ف َ] (اِ) بر وزن و معنی ارج که قدر و قیمت و مرتبه و حد باشد. (برهان). ورج. (حاشیه ٔ برهان چ معین).
فرج. [ف َ رَ] (اِخ) ابن سهل یهودی. از دانشمندان اصفهان بود و مافروخی او را در شمار فلاسفه و مهندسان و منجمان و پزشکان اصفهان یاد کرده است. رجوع به محاسن اصفهان ص 34 شود.
فرج. [ف َ رَ] (اِخ) ابن عبداﷲ وذنکابادی. از روات حدیث بود و از عثمان بن سعید روایت کرد. رجوع به ذکر اخبار اصبهان ج 2 ص 157 شود.
فرج. [ف َ رَ] (اِخ) ابن غزلون بن خالد انصاری. از فتح بن ابراهیم حدیث کند. او را خطی خوش بود. (از الحلل السندسیه ج 2 ص 21).
فرج. [ف َ رَ] (اِخ) ابن غزلون بن عسال الیحصبی الطلیطلی. از شیوخ خود روایت کرده است و فرزندش ابومحمد عبداﷲبن فرج واعظ از وی حدیث کرده. (از الحلل السندسیه ج 2 ص 21).
فرج. [ف َ رَ] (اِخ) ابن فضاله، مکنی به ابی الفضاله. از روات حدیث است. ابن عبدربه گوید: روزی منصور خلیفه سواره از خانه ٔ خویش به درآمد و فرج بن فضاله در کنار باب الذهب نشسته بود.مردم به احترام خلیفه برخاستند و فرج برنخاست. خلیفه در خشم شد و او را خواست و گفت: چه چیز تو را از برخاستن مانع شد؟ گفت: میترسم که خداوند از من سؤال کند که: چرا چنین کردی ؟ یا از تو بپرسد: چرا بدان رضا دادی ؟ و حال آنکه این کار را رسول خدا زشت میشمرد.بدین سخن خشم خلیفه فرونشست و حوائج او را برآورد. (از عقدالفرید ج 2 ص 21). و رجوع به ابوفضاله شود.
فرج. [ف َ رَ] (اِخ) ابن یزید، مکنی به ابوشیبه. رجوع به ابوشیبه شود.
فرج. [ف َ رَ] (اِخ) ابن ابی الفرج بن یعلی التجیبی. قاضی طلیطله و مردی متدین و فاضل و عالم و خردمند بود و در قضاوت حسن سیرت داشت. وی به سال 470 هَ.ق. در ماه رجب درگذشت. (الحلل السندسیه ج 2 ص 21).
فرج. [ف َ رَ] (اِخ) مولی سیداحمدبن محمد غافقی. وی به مشرق کوچ کرده و در سفر حج ابوذر هروی را ملاقات کرد و ابوذر به او اجازه ٔ روایت داد. وی مردی صالح و ثقه بود و در 476 هَ.ق. درگذشت. (از الحلل السندسیه ج 2 ص 21).
فرج. [ف ُ] (اِخ) شهری است در آخر اعمال فارس. (از معجم البلدان). شهری است به فارس و از آن شهر است علی بن حسن بن علی محدث. (منتهی الارب).
فرج. [ف َ] (اِخ) نصر گوید راهی است بین اُضاخ و ضریه و دو کوه طخفه و رجام در دو طرف آن است. (از معجم البلدان).
فرج. [ف َ رَ] (اِخ) شهری است در اندلس که به وادی الحجاره معروف است. در بین شمال و شرق قرطبه است و بین آن و طلیطله شهرهایی است. (معجم البلدان).
فرج. [ف ُ رُ / ف ُ] (ع ص) کسی که راز را نپوشد. (منتهی الارب). در اقرب الموارد به کسر اول و به ضم اول و دوم هم ضبط شده است. || کمان دورزه. (منتهی الارب). القوس البائنه عن الوتر. (اقرب الموارد). || زن با یک جامه. (از منتهی الارب). زن متفضله که یک جامه بیش نپوشد. (از اقرب الموارد).
فرج. [ف َ رِ] (ع ص) پیوسته گشاده عورت. (منتهی الارب). مردی که پیوسته عورتش گشاده باشد. (از لسان العرب).
فرج. [ف َ رَ] (اِخ) ابن زره. یکی از دانشمندان پیشین اصفهان بود و مافروخی نام وی را ضبط کرده است. رجوع به محاسن اصفهان ص 34 شود.
فرج. [ف َ رَ] (اِخ) ابن ابی الحکم بن عبدالرحمان بن عبدالرحیم الیحصبی، مکنی به ابی الحسن. از علمای کم نظیر بود. وی روز دهم ذی الحجه ٔ 448 هَ.ق. درگذشت. (از الحلل السندسیه ج 2 ص 21).
فرج. [ف َ رَ] (اِخ) ابن قاسم غرناطی، مشهور به ابن لب و مکنی به ابی سعید. رجوع به ابن لب شود.
فرج. [ف َ رَ] (ع مص) پیوسته واماندگی شرم جای. (منتهی الارب). || به هم ناپیوستن هر دو سرین جهت ضخامت و بزرگی. (منتهی الارب) (از تاج العروس). || شکافتن. (ترجمان ترتیب عادل بن علی). || دور کردن اندوه را. (منتهی الارب). اندوه وابردن. (تاج المصادر بیهقی). || (اِمص) اسم است از تفرج به معنی آسودگی از اندوه و غم و بیماری و آنچه نفوس را از آن کراهت است. (از اقرب الموارد). || گشایش. (منتهی الارب): از خداوند سبحانه و تعالی نومید نیستم که ساعت تا ساعت فرج دهد. (تاریخ بیهقی). خدای تبارک و تعالی همه ٔ بندگان خود را از عذاب قرض و دین فرج دهاد. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو). ممکن است که او را به نصیحت من فرجی حاصل آید. (کلیله و دمنه). || (اِخ) نام یکی از ادعیه ٔ مشهور است که آغاز میشود به «یا عماد من لا عماد له...». (یادداشت به خط مؤلف).
فرج. [ف َ] (ع اِ) در لغت پیش آدمی را نامند و نزد فقهاء اعم از پیش و پس آدمی باشد و بیرجندی گفته که مراد به فرج در آداب غسل، پیش و پس زن و مرد است هرچند در لغت اختصاص به پیش یافته است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). اندام شرم جای. (منتهی الارب). عورت انسان و بر پیش و پس اطلاق میشود. ج، فروج. (از اقرب الموارد): و مریم ابنه عمران التی أحصنت فرجها فنفخنا فیه من روحنا. (قرآن 12/66).
شاه خود این صالح است آزاد اوست
نی اسیر حرص فرج است و گلوست.
مولوی (مثنوی چ نیکلسون دفتر 4 بیت 3122).
عشقشان و حرصشان در فرج و زر
دم به دم چون نسل سگ بین بیشتر.
مولوی (مثنوی چ نیکلسون دفتر 6 بیت 1232).
شکم صوفیی را زبون کرد و فرج
دو دینار بر هردوان کرد خرج.
سعدی (بوستان چ یوسفی بیت 2770).
بطن و فرج توأمند، یعنی دو فرزندِیک شکمند، مادام که این یکی بر جای است آن دگر بر پای است. (گلستان چ یوسفی ص 165).
- فرج کفتار، گویند هرکه فرج کفتار با خود دارد، دلهای مردم به محبتش مائل شود. (آنندراج).
|| جای ترسناک. (منتهی الارب). موضع ترس. (از اقرب الموارد). || سرحد ملک کفار. (منتهی الارب). سرحد چنانکه گویند: «فلان یُسَدﱡ به الفرج »؛ یعنی مرز به او حمایت میشود. (از اقرب الموارد). || مابین هر دو پای اسب. (منتهی الارب). میان دو پای ستور. (از اقرب الموارد). || (مص) گشودن اندوه کسی و دور کردن آن. || گشادن مابین دو چیز را. || گشودن در. || جای باز کردن برای کسی در مجلس و ایستادن جای. || گشودن دهان به هنگام مرگ. (از اقرب الموارد).
فرج. [ف َ رَ] (اِخ) ابن سلام. از روات حدیث بود. و او را کتابی بوده است. رجوع به عقدالفرید ج 7 ص 300 و 313 شود.
فرهنگ معین
(فَ رَ) [ع.] (اِمص.) گشایش، گشایش در کار و مشکل.
(فَ رْ) (اِ.) ورج، ارج، فره، شأن، شوکت، قدر.
سوراخ، شکاف، عورت زن، آلت تناسلی زن. [خوانش: (~.) [ع.] (اِ.)]
فرهنگ عمید
حل جدول
گشایش در کار
فارسی به انگلیسی
Pudendum, Vulva
نام های ایرانی
پسرانه، گشایش در کار
تعبیر خواب
اگر بیند که از فرج او آتشی بیرون آمد، دلیل است که فرزند او جهانگیر شود. اگر بیند که شخصی فرج او را دید، دلیل است که از آن کس منفعت بیند. اگر بیند که فرج او موی بر آمده بود، دلیل که به سبب فرزندان اندوهگین شوند. اگر بیند که فرجش آماسیده بود. دلیل که مال یابد. اگر به جای فرج قضیب بود و آبستن بود، دلیل که پسری آورد. - حضرت دانیال
اگر بیند که از فرج او مروارید یا گوهر بیرون آمد، دلیل که فرزند او عالم و پارسا گردد - امام جعفر صادق علیه السلام
اگر زنی بیند از فرج او ماهی بیرون آمد، دلیل است او را دختری آید. اگر بیند که از فرج او موشی بیرون آمد، دلیل که دختری آورد نابکار. اگر بیند که گربه از فرج او بیرون آمد، دلیل که فرزندی آورد دزد، اگر بیند ماری بیرون آمد یا کژدمی، دلیل که فرزند او را دشمن شود. اگر بیند نان بیرون آمد، دلیل که مفلس شود. اگر زنی بیند که کنجد از فرج او بیرون آمد، دلیل است شوهر او را دوست دارد. اگر بیند که از فرج او خون بیرون آمد، دلیل است در حال حیض شوهر با او نزدیکی کند. اگر زنی به خواب بیند که از فرج او دیو بیرون آمد، دلیل که فرزند او معلم بود، اگر بیند که آب صافی بیرون آمد، دلیل که او را فرزندی آید صالح. اگر اب تیره، به خلاف این است. - جابر مغربی
اگر مردی به خواب دید که چون زنان فرج داشت، دلیل است خوار و رسوا شود. اگر بیند کسی با وی مجامعت نمود، دلیل است حاجتش از وی روا شود. اگر دو زن در خواب بیند ایشان را یک فرج بود، دلیل که ایشان زن یک مرد شوند - ابراهیم بن عبدالله کرمانی
فرهنگ فارسی هوشیار
عورت انسان و بر پیش و پس اطلاق میشود گشایش در کار
فرهنگ فارسی آزاد
فَرَج، گشایش، رهائی از غم، رهائی از مشقت،
معادل ابجد
283