معنی فرزند
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
(فَ زَ) [په.] (اِ.) بچه آدم، پسر یا دختر.
فرهنگ عمید
پسر یا دختر هر مرد یا زنی نسبت به خود او، بچه،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
آقازاده، اولاد، بچه، پور، رود، زاد، زاده، سلیل، صبی، غلام، نسل، نورچشم، ولد،
(متضاد) پدر
فارسی به انگلیسی
Bairn, Offspring, Scion
فارسی به ترکی
çocuk, evlat
فارسی به عربی
اصبح، جیل، صغار السمک، طفل، فاکهه، نسل
تعبیر خواب
اگر بیند که طفلی را جائی افکنده بودند و او بازیافت، دلیل که از جائی که امید ندارد چیزی به وی رسد - ابراهیم بن عبدالله کرمانی
اگر بیند او را دختری آید، دلیل سلامتی بود و از اهل خود شاد شد. اگر بیند او را پسری آمد، دلیل است او دختری آید. اگر بیند دختری آورد، دلیل است پسر آورد. - محمد بن سیرین
فرهنگ فارسی هوشیار
ولد، نسل، پسرودختر، هر دو را گویند
فارسی به ایتالیایی
فارسی به آلمانی
Ankommen, Bekommen, Frucht (f), Kommen, Obst (n), Werden, Kind (n)
واژه پیشنهادی
زاده
معادل ابجد
341