معنی فرهمند

لغت نامه دهخدا

فرهمند

فرهمند. [ف َ رَ م َ / ف َ هََ م َ] (ص مرکب) خردمند. (برهان) (صحاح الفرس):
نگه کرد بابک پسند آمدش
شهنشاه را فرهمند آمدش.
فردوسی.
سکندر شنید آن پسند آمدش
سخنگوی را فرهمند آمدش.
فردوسی.
بخواب دیدم پیرمردی را سخت فرهمند که نزدیک من آمد. (تاریخ بیهقی). || قریب و نزدیک باشد. (برهان). || نورانی و باشکوه. (انجمن آرا) (آنندراج).

فرهنگ معین

فرهمند

(فَ هَ مَ) (حراض.) نزدیک، قریب.

فرهنگ عمید

فرهمند

باشکوه، با شٲن‌وشوکت،
[مجاز] دانا، هوشمند: فرهمندی را به دل در جای ده / سود کی داردت شخصی فرهمند (ناصرخسرو: مجمع‌الفرس: فرهمند)،

حل جدول

فرهمند

باشکوه، خردمند

باشکوه

مترادف و متضاد زبان فارسی

فرهمند

بخرد، خردمند، عاقل، هوشمند، پرشوکت، شکوهمند، شوکتمند

فارسی به انگلیسی

فرهمند

Glorious, Honorable, Magnificent, Near, Prodigy

فرهنگ فارسی هوشیار

فرهمند

خردمند، دانا

معادل ابجد

فرهمند

379

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری