معنی فریب
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
(فِ یا فَ) [په.] (اِ.) مکر، حیله، نیرنگ.
فرهنگ عمید
فریفتن
فریبنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): دلفریب، مردمفریب،
مکر، حیله، خدعه، نیرنگ،
* فریب خوردن: (مصدر لازم) گول خوردن، فریفته شدن،
* فریب دادن: (مصدر متعدی) = فریفتن
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
اغفال، اغوا، تزویر، تغابن، حقه، حیله، خدعه، دسیسه، دغا، دوزوکلک، ریا، ریب، زرق، عشوه، غبن، غدر، غش، فسون، فند، کید، گول، مکر، نیرنگ
فارسی به انگلیسی
Cheat, Craft, Deceit, Deception, Duplicity, Racket, Seduction, Sham, Slipperiness, Temptation, Trickery, Wile
فارسی به عربی
احتیال، اغراء، ترنح، جاز، خداع، خدعه، سحر، سیء، صولجان، قصه، وهم
گویش مازندرانی
مکر فریب پول تیک
فرهنگ فارسی هوشیار
عشوه و مکر و غافل شدن یا غافل کردن به خدعه، حیله، نیرنگ
فارسی به ایتالیایی
فارسی به آلمانی
Destruktiv, Gewalttätig, Jazz (m), Muskatblu.te [noun]
واژه پیشنهادی
معادل ابجد
292