معنی فریبنده
لغت نامه دهخدا
فریبنده. [ف ِ / ف َ ب َ دَ / دِ] (نف) فریبکار. فریبا. فریب دهنده:
تو با این فریبنده مرد دلیر
ز دریا گذشتی بکردار شیر.
فردوسی.
تژاو فریبنده گفت ای دلیر
درفش مرا کس نیارد بزیر.
فردوسی.
چنین است کار روزگار و دنیای فریبنده که حالها بر یکسان نگذارد. (تاریخ بیهقی). تعجب بماندم از حال این دنیا که فریبنده است. (تاریخ بیهقی). در این دنیای فریبنده ٔ مردم خوار چندانی بمانم که کارنامه ٔ این خاندان بزرگ برانم. (تاریخ بیهقی).
فریبنده گیتی شکارت نگیرد
جز آنگه که گویی گرفتم شکارش.
ناصرخسرو.
بدین دهر فریبنده چرا غره شدی خیره
ندانستنی که بسیار است او را مکر و دستانها.
ناصرخسرو.
دیو است جهان، صعب فریبنده مر او را
هشیار خردمند بخسته ست همانا.
ناصرخسرو.
حرص فریبنده را بر عقل رهنمای استیلا ندهد. (کلیله و دمنه).
گرچه فروزنده و زیبنده است
خاک بر او کن که فریبنده است.
نظامی.
سروش درفشان چو تابنده هور
ز وسواس دیو فریبنده دور.
نظامی.
ز هرچ آن نیابی شکیبنده باش
به امید خود را فریبنده باش.
نظامی.
|| دلربا. دلفریب:
شه شهریاران تهی کرده جای
فریبنده را گفت نزد من آی.
دقیقی.
چو سودابه او را فریبنده گشت
تو گویی که زهر گزاینده است.
فردوسی.
فرهنگ معین
(فِ یا فَ بَ دِ) (اِفا.) فریب دهنده.
فرهنگ عمید
فریبدهنده،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
اغفالگر، اغواگر، دسیسهباز، دورو، ریاکار، سالوس، ظاهرنما، فریبکار، گولزن، ماکر، محیل، مزور، مکار، نیرنگباز، جاذب، جذاب، فریبآمیز، افسونگر، جادوگر، دلربا، دلفریب، شیوا، شیوهگر، فتنهگر، فریبا، فریفتار
فارسی به انگلیسی
Catchy, Deceptive, Duper, Fallacious, Glamorous, Glamourous, Seductive, Slick, Trumpery
فارسی به عربی
جذاب، ساحر، ساحره، سحر، فتان، فوز، مسک
فرهنگ فارسی هوشیار
(اسم) فریب دهنده، دلفریب: تاکسوتی زیبنده از دست باف قریحه خویش دروپوشم و حیلتی فریبنده از صنعت صیاغت خاطر خود برو بندم.
فارسی به ایتالیایی
فارسی به آلمانی
Hexe [noun]
واژه پیشنهادی
خاتل
معادل ابجد
351