معنی فضول

لغت نامه دهخدا

فضول

فضول. [ف ُ] (ع اِ) ج ِ فضل. (منتهی الارب) (فرهنگ فارسی معین) (اقرب الموارد).

فضول. [ف ُ] (ع اِ) آنچه از غنیمت زیاد آید و قسمت نشود. (فرهنگ فارسی معین). || باقی مانده از مال زاید بر حاجت. (از اقرب الموارد) (فرهنگ فارسی معین). || آنچه از بدن خارج گردد. ج، فضولات. || (ص) یاوه گو. (فرهنگ فارسی معین). || آنکه اخبارمضره به دیگران رساند. (یادداشت مؤلف). || فضول در فارسی به معنی فضولی در عربی به کار رود؛آنکه بی جهت در کار دیگران مداخله کند. فضول بر وزن «حلول » را معمولاً به معنی یاوه گو و «فضولی » را به معنی یاوه گویی استعمال کنند؛ ولی در زبان عربی درست برخلاف این است، یعنی فضول به معنی یاوه گویی و فضولی به معنی یاوه گو است. (از فرهنگ فارسی معین). در تداول فارسی زبانان، به معنی کسی است که در اموری دخالت کندکه حد یا حق او نیست. (یادداشت مؤلف):
سخت نیکو نصیحتی کرد هرچند فضول بود. (تاریخ بیهقی).
مرا به رندی و عشق آن فضول عیب کند
که اعتراض بر اسرار علم غیب کند.
حافظ.
- امثال:
اگر فضول نباشد شاه چه میداند قلعه کجاست ؟ (یادداشت بخط مؤلف).
فضول را بردند جهنم، گفت هیزمش تر است. (یادداشت مؤلف).این مثل در موردی به کار رود که منظور این باشد که شخصی در همه جا از خود اظهار وجود کند حتی در موردی که بداند به حرف او کمترین توجهی نمیشود.
|| (اِمص) یاوه گویی. (فرهنگ فارسی معین). اشتغال کسی بدانچه بدو مربوط نیست. (از اقرب الموارد). هرزه درایی. (یادداشت بخط مؤلف):
تا کی بری عذاب و کنی ریش را خضاب
تا کی فضول گویی و آری حدیث غاب.
رودکی.
پر فضول است سرت هیچ نخوابی شب وروز
که نو این بستانی، کهن آن ندهی.
ناصرخسرو.
دل پر ز فضول و زند بر لب
زردشت چنین نوشت در زند؟
ناصرخسرو.
بی هیچ خیر و فضل همه سر پر از فضول
همچون زمین شوره ای بی کشت وبی نمی.
ناصرخسرو.
بعد از آن معنی تکبر و فضول در دماغ سرور متکبران ابلیس پدید آمد. (قصص الانبیاء). هوس فضول بخاطر ایشان راه یابد. (کلیله و دمنه).
تو فضول از میانه بیرون بر
گوش خر درخور است با سر خر.
سنائی.
افضل ار زین فضولها راند
نام افضل بجز اضل منهید.
خاقانی.
آستین فضول می افشاند
که ز ایمان بر او طراز نداشت.
خاقانی.
عوام از تکامل فضول در ابواب تعامل دست بداشتند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
در یکی تره چو این عذر ای فضول
می نیاید نزد بقالی قبول.
مولوی.
مرا امر معروف دامن گرفت
فضول آتشی گشت و در من گرفت.
سعدی.
از آنجا که سلامت حال درویشان و صدق معاملت ایشان بود گمان فضولش نبردند. (گلستان).
دوران دهر عاقبتم سر سپید کرد
وز سر بدرنمیرودم همچنان فضول.
سعدی.
- بفضول آمدن، هرزه درایی. (یادداشت بخط مؤلف). یاوه گوئی کردن:
مالش همه لاشی شد و ملکش همه ناچیز
دشمن بفضول آمد و بدگوی بگفتار.
فرخی.
ترکیب ها:
- فضول آقا. فضول آوردن. فضول باشی. فضول خرج. فضول گفتن. فضول گو. فضول نفس. فضولی. رجوع به همین مدخل ها در ردیف خود شود.

فضول. [ف َ] (ع ص) کثیرالافضال، فعول به معنی فاعل. (اقرب الموارد).

فرهنگ معین

فضول

(فُ) [ع.] (اِ.) جِ فَضل.

باقی مانده مال بیش از حد نیاز، آن چه که به طور طبیعی از بدن دفع می شود، (اِمص.) یاوه گویی، در فارسی به معنی کسی که در کار دیگران دخالت می کند. [خوانش: (~.) [ع.] (اِ.)]

فرهنگ عمید

فضول

یاوه‌گو،
کسی که بی‌جهت در کار دیگران مداخله می‌کند،
(اسم) [قدیمی] باقی‌ماندۀ مال، زیاده بر حاجت،
(اسم) [قدیمی] آنچه به‌طور طبیعی از منافذ بدن خارج شود،

حل جدول

فضول

کنجکاو، یاوه گو، جمع فضل

مترادف و متضاد زبان فارسی

فضول

کنجکاو، گستاخ، یاوه‌گو، پس‌مانده

فارسی به انگلیسی

فضول‌

Busybody, Curious, Interloper, Meddler, Gossip, Inquisitive, Kibitzer, Meddlesome, Prier, Self-Appointed, Snoopy

فارسی به ترکی

فضول‬

her işe burnunu sokan

فارسی به عربی

فضول

تدخلی، ثرثر، فضولی

عربی به فارسی

فضول

حس کنجکاوی , چیز غریب , کمیاب

فرهنگ فارسی هوشیار

فضول

جمع فضل یاوه گو، آنکه اخبار مضره به دیگران رساند، باقیمانده از مال زیاده بر حاجت

فرهنگ فارسی آزاد

فضول

فُضُول، زیاد آمده، آنچه که بی مصرف و بی فائده باشد، آنچه از غنائم زیاد آید و تقسیم نگردد، مخروجات بدن انسان، دخالت در امری که از انسان خواسته نشده باشد،

فُضُول، بسیار بخشنده و کثیر الاحسان، بسیار با فضل،

فارسی به ایتالیایی

فضول

intruso

فارسی به آلمانی

فضول

Neugierig

معادل ابجد

فضول

916

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری