معنی فقه
لغت نامه دهخدا
فقه. [ف ِق ْه ْ] (ع مص) فهمیدن چیزی را و دانستن. (منتهی الارب). دریافتن. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ترتیب عادل بن علی). || (اِمص) زیرکی. || (اصطلاح شرع) دانش دریافت چیزی و اکثر بر علم دین استعمال کنند بسبب شرف و بزرگی آن. (منتهی الارب). لغتی است که عبارت از فهم غرض متکلم از کلام است و در اصطلاح، علم احکام شرعیه ٔ عملیه از روی ادله ٔ تفصیلیه است و گویند آن اصابت و وقوف بر معنی خفی است که حکم بدان تعلق دارد و آن علم مستنبط از روی رأی و اجتهاد است. (از تعریفات جرجانی). علمی است که از فروع عملی احکام شرع بحث کند و مقصود از آن تحصیل ملکه ٔ اقتدار بر اجرای اعمال شرعی است. مبنای این علم براستنباط احکام است از کتاب و سنت، و سبب همین استنباط محل اجتهاد است. (فرهنگ فارسی معین):
حیلت و مکر است فقه و علم او و خوی او
نیست دانا هرکه او محتال یا مکار نیست.
ناصرخسرو.
ز باد فقه و باد فقر دین را هیچ نگشاید
میان دربند کاری را که این رنگ است و آن آوا.
سنایی.
فلسفه در جدل کند پنهان
وآنگهی فقه برنهد نامش.
خاقانی.
فقه. [ف َق ْه ْ] (ع مص) چیره شدن بر کسی در نبرد علم فقه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
فقه. [ف َ ق ُه ْ / ق َه ْ] (ع ص) دانا. || زیرک. || عالم علم دین. (منتهی الارب). به ضم ثانی کسی را گویند که فقه سجیه ٔ او شود. (از اقرب الموارد).
فرهنگ معین
(مص م.) دانستن، دریافتن، فقیه بودن، (اِ.) مجموع احکام عملی شرع. [خوانش: (فِ هْ) [ع.]]
فرهنگ عمید
علم شناخت احکام شرع،
حل جدول
علم به احکام شرع
فرهنگ واژههای فارسی سره
نیرنگ، دین شناسی
مترادف و متضاد زبان فارسی
احکام، تعلیماتدینی، شرعیات
کلمات بیگانه به فارسی
دین شناسی
فارسی به ترکی
fıkıh
فارسی به عربی
تشریع
فرهنگ فارسی هوشیار
علم بچیزی، علم به احکام شرعیه
فرهنگ فارسی آزاد
فَقِه، فَقُه، فَقِیه (به معانی فقیه توجه گردد)
فِقه، علم دین، علم باحکام شرعیّه، علم به احکام مربوط به فروع دین و احکام مربوط به احوال شخصیه و مناسبات اجتماعیه و واجبات و مَحرومات و مُستَحَبّات و مَکرُوهات، علم و فهم، فطانت -
فِقه، فَقَه، (فَقِهَ، یَفقَه) فهمیدن و درک کردن،
فَقه، (فَقَهَ، یَفقُه) برتر بودن یا شدن در علم، غلبه کردن در علم،
معادل ابجد
185