معنی فلج
لغت نامه دهخدا
فلج. [ف َ ل َ] (ع اِ) جوی خرد. ج، افلاج. || (اِمص) گشادگی میان هر دو پای و میان دندانهای پیش، یا عام است. || (مص) فالج زده گردیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || (اِمص) کجی پای. (فرهنگ فارسی معین). || در تداول عوام فارسی زبانان، فالج، بیحسی دست و پای. فلج به دو فتحه که به معنی فالج و بیحسی استعمال میشود، در زبان عرب به معنی کجی پاهاست و آن را که بدین عیب معیوب باشد «افلج » گویند، مانند اعور. در ذیل اقرب الموارد آمده است: الفلج هو انقلاب القدم علی الوحشی و زوال الکعب، و قیل الافلج الذی اعوجاجه فی یدیه فان کان فی رجلیه فهو افحج.
- فلج اطفال، بیماریی است میکربی که دست و پای کودکان را از حرکت می اندازد.
- فلج پلک فوقانی، از کار افتادن اعصاب بالابرنده و پائین آورنده و حرکت دهنده ٔ عضلات پلک فوقانی. استرخاء جفن اعلی. (فرهنگ فارسی معین).
- فلج شدن. رجوع به فلج شدن شود.
- فلج عصبی،از کار افتادن تمام یا قسمتی از اعصاب ارادی را گویند که ممکن است بر اثر ضربه یا شوک یا ترس و یا بعلت امراض عفونی باشد. استرخاء عصبی. (فرهنگ فارسی معین).
- فلج کردن. رجوع به فلج کردن شود.
- فلج گردیدن. رجوع به فلج گردیدن شود.
فلج. [ف َ] (اِ) زنجیر در. کلیدان در. غلق. (یادداشت مؤلف):
در به فلجم کرده بودم استوار
در کلیدان اندرون هشتم مدنگ.
علی قرط اندکانی.
دل از دنیا بردار و به خانه بنشین پست
فروبند در خانه به فلج و به پژاوند.
رودکی.
فلج. [ف َ] (ع اِ) گزند. (منتهی الارب). || نیمه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج، فلوج. || جوی خرد. (منتهی الارب). رجوع به فُلُج شود. || (مص) فیروزی و رستگاری یافتن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || قسمت کردن. || دونیم ساختن. || زمین شکافتن بجهت زراعت. || خراج بریده واجب کردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به فلوج شود.
فلج. [ف ُ ل ُ] (اِخ) نام بتی بوده است ازآن ِ بنی طی در نجد، و آن در وسط اجاء قرار داشته و بصورت تلی سرخ فام شبیه انسان بوده و دو شمشیر داشته که حارث بن ابی شمشیر آنها را بدان حمایل کرده بود و علی بن ابی طالب (ع) این دو شمشیر را به حضور پیغمبر آورد و حضرت یکی از آنها را به خود علی داد. فلج یکی دو تا نیست و به همین جهت بزرگترین فلج را فلج الافلاج گفته اند. (از معجم البلدان).
فلج. [ف َ] (اِخ) نام شهری است، و گویند بطن فلج، واقع در طریق بصره و حمی ضریه، و نیز گویند فلج ازآن ِ بنی عنبر است در راه رخیل به محازه که اول دهناء است. (معجم البلدان). یکی از قراء بنی عامربن صعصعهاست در راه عقیق به حجر به یک روزه راه بر راه صنعاء. و فلج نام دو جنگ است. (از مجمع الامثال میدانی).
فلج. [ف َ ل َ] (اِخ) دهی است از بخش ابهررود شهرستان زنجان دارای 200 تن سکنه. آب آن از چشمه ها و محصول عمده اش غله و انگور است. این ده را پلک هم میگویند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
فلج. [ف َ ل َ] (اِخ) دهی است از بخش فیض آباد شهرستان تربت حیدریه دارای 40 تن سکنه. آب آن از قنات و محصولش غله، پنبه و ابریشم است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
فلج. [ف ُ] (ع اِمص) پیروزی و رستگاری. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || (اِ) ماه. (اقرب الموارد).
فلج. [ف ِ] (ع اِ) نیمه و نصف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج، فلوج. (منتهی الارب). || پیمانه ٔ معروفی است، و نیز پیمانه ای است که به سریانی «فالغ» گویند. (از اقرب الموارد). پیمانه ای است. (منتهی الارب).
فرهنگ معین
(فَ لْ) (اِ.) قفل، زنجیر پشت در.
کجی پای، در فارسی به معنی سستی و نق ص در اعضای بدن. [خوانش: (فَ لَ) [ع.] (اِ.)]
فرهنگ عمید
(پزشکی) عارضۀ توقف یا مختل شدن حرکت در اعضای بدن بر اثر بیماری عصبی یا عضلانی،
(صفت) [عامیانه] مبتلا به این عارضه،
حل جدول
معلول، زمینگیر
مترادف و متضاد زبان فارسی
افلیج، زمینگیر، معلول
فارسی به انگلیسی
Paralysis, Paralytic
فارسی به ترکی
felç
فرهنگ فارسی هوشیار
بی حسی دست و پای، گشادگی میان هر دو پای و میان دندانهای پیش یا عام است، زمین گیری و از کار افتادگی و سستی دست و پا
فارسی به ایتالیایی
paralisi
معادل ابجد
113