معنی فیلمی از بهمن فرمان آرا

حل جدول

بهمن فرمان آرا

کارگردان فیلم خاک آشنا

کارگردان فیلم خانه ای روی آب

کارگردان فیلم یک بوس کوچولو


فیلمی از بهمن فرمان آرا

خاک آشنا، یک بوس کوچولو، خانه ای روی آب، بوی کافور عطر یاس

خاک آشنا، دلم میخواد، یک بوس کوچولو، خانه ای روی آب، بوی کافور عطر یاس، شازده احتجاب

خاک آشنا، یک بوس کوچولو، خانه ای روی آب، بوی کافور عطریاس

تعبیر خواب

بهمن

بهمن: بدبختی دفن شدن در زیر بهمن: شکست خوردن - لوک اویتنهاو

لغت نامه دهخدا

آرا

آرا. (نف مرخم) مخفف آراینده، چنانکه در: انجمن آرا، بت آرا، بزم آرا، بهارآرا، پیکرآرا، جهان آرا، چمن آرا، خاطرآرا، خانه آرا، خودآرا، دست آرا، دل آرا، رزم آرا، سپاه آرا، سخن آرا، صدرآرا، صف آرا، عالم آرا، عروس آرا، کشورآرا، لشکرآرا، مجلس آرا، معرکه آرا، معنی آرا، ملْک آرا، موکب آرا، نثرآرا، نظم آرا، هنگامه آرا:
ترا نیز با رزم او پای نیست
ز ترکان چنین لشکرآرای نیست.
فردوسی.
کجا نام آن نامور مای بود
بدنبر نشسته بت آرای بود.
فردوسی.
مر آن را میان جهان جای کرد
پرستشگه خاطرآرای کرد.
اسدی.
من اگر خارم اگر گل چمن آرایی هست
که از آن دست که میپروردم میرویم.
حافظ.
|| (اِ) زینت و زیب و آرایش:
نمیباید برافزودن اگر مشاطه ٔ قدرت
جمالی را بزیبائی نگاری کرد و آرایی.
نزاری قهستانی.


بهمن

بهمن. [ب َ م َ] (اِخ) پسر پادشاه اردوان. (ولف):
مر او را خجسته پسر بود هفت
چو آگه شد از پیش بهمن برفت.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 7 ص 1939).
گریزان بشد بهمن اردوان
تنش خسته از تیر و تیره روان.
فردوسی (ص 1941).

بهمن. [ب َ م َ] (اِخ) نام قلعه ای است در نواحی اردبیل و در قدیم در آنجاساحران و جادوگران بسیار بوده اند. گویند کیخسرو در اول سلطنت خویش طلسمات آنرا شکسته و آن قلعه را فتح کرد. (برهان) (از غیاث) (جهانگیری). نام قلعه ای بود در حوالی اردبیل که کیخسرو آنرا فتح نمود. (جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء):
بمرزی کجا آن دژ بهمن است
همه ساله پرخاش اهریمن است.
فردوسی (ازآنندراج).

بهمن. [ب َ م َ] (اِخ) نام اردشیر پسر اسفندیار. (برهان). نام بهمن پسر اسفندیاربن گشتاسب که به این صفت متصف بوده بسبب تیمن بهم نامی فرشته ای که مصالح روز بهمن به او متعلق است بدین نام نامیده اند. (آنندراج) (انجمن آرا). پادشاهی که پسر اسفندیار بود و او را نیز بسبب آن فرشته این نام شده. (غیاث). پسر اسفندیار را بسبب تیمن بهم نامی فرشته ٔ مذکور بدین نام نامیده اند. (رشیدی). نام پسر اسفندیار پسر گشتاسب که اردشیر نام داشت. مورخان در تسمیه ٔ او به این اسم وجوهی گفته اند. گروهی گفته اند بسبب راست گفتاری و درست کرداری او را بهمن گفتند و جمعی گفته اند که چون در خردسالی بغایت زیرک و عاقل بسیار بود به این اسم موسوم گشت و فرقه ای آورده اند که دست وی بسیار دراز بود که چون بایستادی بزانوش رسیدی و نیز گفته اند چون به اکثر بلاد دست یافت او را به این نام خواندند. (جهانگیری):
همه لشکرش را به بهمن سپرد
وز آنجا خرامید با چند گرد.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 6 ص 1548).
سخنهای آن نامور پیشگاه
چو بشنید بهمن بیامد براه.
فردوسی (ایضاً ص 1648).
بدو گفت بهمن که من بهمنم
ز پشت جهاندار رویین تنم.
فردوسی (ایضاً ص 1649).
شنیدم من که برپای ایستاده
رسیدی تا بزانو دست بهمن.
منوچهری.
بهمن اسفندیاری کاخ رستم سیستان
سیستان را بهمن آسا دادی احسنت ای ملک.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 896).
چو بهمن ز زابلستان خواست شد
چپ آوازه افکند و از راست شد.
سعدی.
رجوع به ایران باستان ص 2543 و 2530 و 970 و مزدیسنا شود.

بهمن. [ب َ م َ] (اِخ) نام قلعه ای است در هندوستان. (برهان) (ناظم الاطباء).


فرمان

فرمان. [ف َ] (اِ) در زبان پهلوی فرمان، در پارسی باستان فرمانا، در ارمنی عاریتی و دخیل هرمن، معرب آن نیز فرمان و جمع عربی آن فرامین است. (حاشیه ٔ برهان چ معین). حکم. امر. دستور. اجازه. (یادداشت به خط مؤلف):
به کار آور آن دانشی کت خدیو
بداده ست و منگر به فرمان دیو.
بوشکور.
ای امیر مهربان این مهرگان خرم گذار
فر و فرمان فریدون ورز با فرهنگ و هنگ.
منجیک.
همه حکمی به فرمان تو رانند
که ایزد مر تو را داده ست فرمان.
دقیقی.
من آنچه شنیدم بگفتمت راست
تو به دان کنون رای و فرمان تو راست.
فردوسی.
چو دوری گزیند ز پیمان تو
بریزند خونش به فرمان تو.
فردوسی.
نرفت ایچ با من سخن ز آشتی
ز فرمان من روی برگاشتی.
فردوسی.
قضا رفت و قلم بنوشت فرمان
تو را جز صبر کردن چیست درمان ؟
فخرالدین اسعد.
او را سوگند داده بودند که در فرمان و طاعت ما باشد. (تاریخ بیهقی). به فرمانی که هست واجب کند که بر این نام که دارد بماند. (تاریخ بیهقی). شمایان را فرمان نبود جنگ کردن. چرا کردید؟ (تاریخ بیهقی).
نگاه کن که چو فرمان دیو ظاهر شد
نماند فرمان در خلق خویش یزدان را.
ناصرخسرو.
آنجا که به فرمانش پیمبر بنشستی
فرزندش امروز نشسته ست به فرمان.
ناصرخسرو.
چون توفرمان محمد را همی منکر شوی
سنت و اجماع و تعلیم جماعت چیست پس ؟
ناصرخسرو.
فرمان آمد که یا میکائیل بر زمین رو و یک قبضه خاک بیاور. (قصص الانبیاء). فرمان چیست ؟ و از کدام سو برآیم، از جانب مغرب یا از جانب مشرق ؟ (قصص الانبیاء). طاوس گفت که فرمان نیست که کسی را در بهشت بگذارم برود. (قصص الانبیاء). که بندگان را از امتثال فرمان چاره نباشد. (کلیله و دمنه). دمنه گفت فرمان ملک راست. (کلیله و دمنه). با او سباع و وحوش بسیار همه در متابعت فرمان او. (کلیله و دمنه).
چو ماندم بی زبان چون نای جان در من دمیداز لب
که تا چون نای سوی چشم رانم دم به فرمانش.
خاقانی.
بر خط او چو دایره ٔ جزم بشمرم
در گوش عقل حلقه ٔ فرمان شناسمش.
خاقانی.
درگوش زمانه حلقه ٔ حکم
بر دوش جهان ردای فرمان.
خاقانی.
جمله ٔ ذرات عالم گوش شد
تا تو فرمائی بر آن فرمان که هست.
عطار.
حامل دین بود او محمول شد
قابل فرمان بد او مقبول شد.
مولوی.
پیش خود مستشار گردانش
لیک کاری بکن به فرمانش.
اوحدی.
عزم دیدار تو دارد جان بر لب آمده
بازگردد یا برآید چیست فرمان شما.
حافظ.
چرخ اگر گردد به فرمانت بر آن هم دل مبند
ای برادر کار طفلان است فرفر داشتن.
قاآنی.
- به فرمان، مطیع. فرمانبردار. (یادداشت به خط مؤلف):
تا جهان باشد جبار نگهبان تو باد
بخت مطواع تو و چرخ به فرمان تو باد.
منوچهری.
- به فرمان آوردن، مطیع ساختن. (یادداشت به خط مؤلف).
- به فرمان کردن، به فرمان آوردن. مطیع ساختن:
مگر نگین سلیمان به دست خسرو ماست
که چون سلیمان مر باد را به فرمان کرد.
مسعودسعد.
- بی فرمان، بدون اجازه.بی دستور. (یادداشت به خط مؤلف).
- بی فرمانی، نافرمانی. اطاعت نکردن. مقابل فرمان برداری:
گرم از پیش برانی تو به شوخی نروم
عفو فرمای که عجز است نه بی فرمانی.
سعدی.
- رخش فرمان، مرکبی که چون رخش رستم فرمان سوار خود برد و تیزرو باشد:
اعوجی کردار و دلدل قامت و شبدیزفعل
رخش فرمان و براق اندام و شبرنگ اهتزاز.
منوچهری.
- زیر فرمان آمدن، مطیع شدن. اطاعت از کسی کردن:
بیغمی خوش ولایتی است ولیک
زیر فرمان کس نمی آید.
انوری.
- زیر فرمان آوردن، به فرمان آوردن و مطیع ساختن. به فرمان کردن. کسی رابه اطاعت خود واداشتن. (یادداشت به خط مؤلف).
- سر به فرمان آوردن، اطاعت کردن.سر به فرمان نهادن.
- سر به فرمان نهادن، اطاعت کردن. (یادداشت به خط مؤلف):
سر به فرمان بنهد خورشیدش
هرکه یک ذره تو را فرمان کرد.
عطار.
- نافرمان، بی فرمان. سرکش: نفس نافرمان قضای شهوت خواهد. (گلستان).
- نافرمانی، سرکشی. سرپیچی: به تو گرویدیم و دیگر نافرمانی نکنیم. (قصص الانبیاء).
گرچه نافرمانی از حد رفت و تقصیر از حساب
هرچه هستم همچنان هستم به عفو امیدوار.
سعدی.
ترکیب های دیگر:
- فرمان آمدن. فرمان بر. فرمان بردار. فرمان برداری. فرمان بردن. فرمان بری. فرمان به جای آوردن. فرمان پذیر. فرمان پذیرفتن. فرمان پذیری. فرمان حق رسیدن. فرمان خواستن. فرمان دادن. فرماندار. فرمانداری. فرمانده. فرماندهی. فرمان ران. فرمان راندن. فرمان رانی. فرمانروا. فرمانروا شدن. فرمان روان. فرمانروایی. فرمان شدن. فرمان عنایت. فرمانفرما. فرمانفرمایی. فرمان کردن. فرمان گذار. فرمان گزار. فرمان نگه داشتن. فرمان نمودن. فرمان نیوش. فرمان نیوشی. فرمانی. فرمان یافتن. رجوع به هر یک از این مدخل ها شود.
|| نوشته ای که در آن سِمت یا مواجبی برای کسی معین می شود. (یادداشت به خط مؤلف). توقیع پادشاه. (ناظم الاطباء). حکمی که از جانب شخصی بزرگ صادر شود. (حاشیه ٔ برهان چ معین). فرمان حکومت. منشور. || وسیله ٔ حرکت اتومبیل و دوچرخه و دیگر وسائط نقلیه به چپ یا به راست. رُل. (یادداشت به خط مؤلف).

فرهنگ فارسی هوشیار

آرا

(اسم) در ترکیبات بجای (آراینده) آید: بزم آرا جهان آرا رزم آرا عالم آرا صف آرا.

گویش مازندرانی

فرمان

دستور فرمان

معادل ابجد

فیلمی از بهمن فرمان آرا

848

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری