معنی فیلمی از مصطفی شایسته

حل جدول

مصطفی شایسته

کارگردان فیلم من همسرش هستم


فیلمی از مصطفی شایسته

خبرخاصی نیست

خبر خاصی نیست

من همسرش هستم

لغت نامه دهخدا

مصطفی

مصطفی. [م ُ طَ فا](اِخ) پیغمبر(ص). از نامهای آن حضرت صلی اﷲ علیه و آله.(ناظم الاطباء). لقبی از القاب رسول صلوه اﷲ علیه. ازالقاب حضرت محمد(ص).(یادداشت مؤلف):
شفیع باش برِشه مرا بدین زلت
چو مصطفی برِ دادار برروشنان را.
دقیقی.
گر مدیح و آفرین شاعران بودی دروغ
شعر حسان بن ثابت کی شنیدی مصطفی ؟
منوچهری.
مصطفی اندر جهان، آن گه کسی گوید که عقل ؟
آفتاب اندر فلک، آن گه کسی جوید سها؟
سنایی.
یعنی امسال از سر بالین پاک مصطفی
خاک مشک آلود بهر حرز جان آورده ام.
خاقانی.
زبان ثناگر درگاه مصطفی بهتر
که بارگیر سلیمان نکوتر است صبا.
خاقانی.
از مصطفی خلیفه و چون آدم صفی
از خود خلیفه کرد خدای گرو گرش.
خاقانی.
فردا به بهشت گشته سیراب
در کوثر مصطفات جویم.
خاقانی.
پیشت آرم مصطفایی را شفیع
کِاسم او یاسین و طه دیده ام.
خاقانی.
مپندار سعدی که راه صفا
توان رفت جز در پی مصطفی.
سعدی(بوستان).
طبیبی حاذق به خدمت مصطفی(ص) فرستاد.(گلستان).
- آل مصطفی، خاندان رسالت. آل رسول.فرزندان حضرت محمد(ص).(یادداشت مؤلف):
کس نیارد یاد از آل مصطفی
در خراسان از بنین و از بنات.
ناصرخسرو.
تا آل مصطفی را زایزد درود باشد
بر تو درود بادا از مصطفی و آلش.
خاقانی.
- مصطفی زاد، مصطفی زاده. پیمبرزاده. فرزند رسول. از نسل حضرت محمد(ص).
- || پاک نژاد. پاکیزه نژاد. علوی. آسمانی:
اشتر آمد این وجود خارخوار
مصطفی زادی بر این اشترسوار.
مولوی.

مصطفی. [م ُ طَ فا](اِخ) ابن عبداﷲبن عبیداﷲ القسطنطینی، معروف به حاجی خلیفه و کاتب چلبی. صاحب کشف الظنون(متوفا به سال 1068 هَ. ق.). رجوع به کاتب چلبی شود.

مصطفی. [م ُ طَ فا](ع ص) برگزیده.(منتهی الارب)(مهذب الاسماء)(ناظم الاطباء)(دهار). برگزیده شده.(غیاث)(آنندراج). گزین کرده شده. گزیده. گزین. مختار. اختیارشده. انتخاب شده.(یادداشت مؤلف). || صاف کرده شده. مصفا.(از غیاث)(از آنندراج).

مصطفی. [م ُ طَ فا](اِخ) ابن حسین کاشانی نجفی. فقیه امامی. در کاشان به دنیا آمد و در کاظمیه در 29 رمضان به سال 336 هَ. ق. در حدود هفتادوپنج سالگی درگذشت. کتاب «التجری » در بعضی مسائل شیعه از اوست.(از اعلام زرکلی)(از الذریعه ج 3 ص 359).

مصطفی. [م ُ طَ فا](اِخ) ابن محمد سلیم غلایینی(1303- 1364 هَ. ق.). از گویندگان و نویسندگان و خطبای نامی و از اعضای مجمع علمی عربی بیروت بود. شاگردی محمد عبده کرد و مناصب علمی و دیوانی و ریاست مجمع اسلامی را در بیروت داشت از آثار اوست: 1 -نظرات فی اللغه و الادب. 2- عظه الناشئین. 3- الاسلام روح المدنیه. 4- دیوان اشعار.(از اعلام زرکلی).

مصطفی. [م ُ طَ فا](اِخ) زین الدین حمصی. شاعر از اهل حمص بود. به سال 1248 هَ. ق. در آنجا به دنیاآمد و به سال 1319 هَ. ق. در همانجا درگذشت. آواز جانفزایی داشت و اشعار لطیفی در غزل و ستایش حضرت رسول(ص) دارد. معارضاتی با شاعر معاصر خود محمدبن هلال دارد و آن را به صورت کتاب درآورده و «تذکره الغافل عن استحضار المآکل » نامیده است.(از اعلام زرکلی).

مصطفی. [م ُ طَ فا](اِخ) ابن محمدبن رحمهاﷲبن عبدالمحسن ایوبی انصاری رحمتی، مکنی به ابوالبرکات. فقیه دمشقی. از دانشمندان حنفی بود در سال 1187 هَ. ق. به مدینه مهاجرت کرد و به مکه رفت و به سال 1205 هَ. ق. در آنجا درگذشت. از آثار اوست: حاشیه ای بر مختصر شرح التنویر علایی و چند حاشیه و شرح و رساله ٔ منظوم و منثور دیگر. وی به سال 1135 هَ. ق. متولد شده بود.(از اعلام زرکلی).

مصطفی. [م ُ طَ فا](اِخ) ابن کمال الدین بن علی بکری صدیقی(1099- 1162 هَ.ق.)، مکنی به ابوالمواهب. طریقه ٔ خلوتیان و مذهب حنفیان داشت و خود از گویندگان و دانشمندان و مؤلفان و سفرنامه نویسان نامی بود. وی به حلب و بغداد و مصر و قسطنطنیه و حجاز سفر کرد و کتابهایی نوشت که از آن جمله است: 1- مجموع رسائل رحلات. 2- الصلاه الهامعه. 3- فتح القدسی. 4- بلغهالمرید. 5- التواصی بالصبر و الحق. 6- منظومه الاستغفار.(از اعلام زرکلی).

مصطفی. [م ُ طَ فا](اِخ) ابن پیر محمد، معروف به عزمی زاده و بستان افندی. از علما و نویسندگان ترک بود و به سال 1040 هَ. ق. درگذشت. او راست: 1- نجاهالاحباب و تحفه ذوی الالباب. 2- حاشیه ای بر «مغنی » ابن هشام. 3- حاشیه ای بر «دررالاحکام » محمدبن فرامرز. 4- حاشیه بر شرح «منارالانوار» عبداللطیف.(از کشف الظنون). زرکلی نام پدر او را محمد و تاریخ ولادتش را 977 هَ. ق. ضبط کرده و کتابهای زیر را بدو نسبت داده است: 1- نتائج الافکار. 2- دیوان الانشاء. 3- حاشیه بر هدایه مرغینانی. 4- رباعیات ترکی. رباعیات وی مانند رباعیات عربی سدیدالدین انباری و رباعیات فارسی عمر خیام است.(از اعلام زرکلی).

مصطفی. [م ُ طَ فا](اِخ) ابن سیدحسن بن سان بن احمد هاشمی حسینی جنابی رومی، مکنی به ابومحمد. مورخی فاضل و اصلش از جنابه ٔ فارس بود. در ترکیه به دنیا آمد و شهرت یافت و در سال 985 هَ. ق. در مدرسه ٔ بروسه به تدریس پرداخت و در حلب به سال 944 به منصب قضا رسید و در آمِد دیار بکر به سال 999 هَ. ق. درگذشت. وی به زبان عربی و ترکی شعر می گفت. از آثار اوست: 1- البحر الزخار و العیلم التبار. 2- العلم الزاخر فی احوال الاوائل و الاواخر در دو جلد و آن تاریخ کبیری است به عربی که به ترکی نیز ترجمه کرده است و به تاریخ جنابی معروف است.(از کشف الظنون)(از اعلام زرکلی).


شایسته

شایسته. [ی ِ ت َ / ت ِ] (ن مف) اسم مفعول از شایستن. (حاشیه ٔ برهان چ معین). بمعنی اول شایان که سزاوارو لایق و درخور باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). موافق و مناسب. (ناظم الاطباء). لایق. درخور. ازدر. سزاوار.قمین. حری. زیبنده. برازا. جدیر. خلیق:
ز لشکر ورا بود سیصد سوار
همه گرد وشایسته ٔ کارزار.
فردوسی.
سواران شایسته ٔ کارراز
ببر تا بر آری ز ترکان دمار.
فردوسی.
بدو گفت بگزین ز لشکر سوار
ز گردان شایسته ٔ کارزار.
فردوسی.
آن بصدر اندر شایسته چو در مغز خرد
وان بملک اندر بایسته چو در دیده بصر.
فرخی.
کجا یابم دلی اندر خور خویش
دل شایسته کافروشد بگوهر.
فرخی.
شایسته تر ز خدمت او خدمتی مخواه
بایسته تر ز درگه او درگهی مدان.
فرخی.
تو بدین ازهمه شایسته تری
همچنین باش و همه ساله تو شای.
فرخی.
بایسته یمین اول آن قاعده ٔ ملک
شایسته امین ملک آن خسرو دنیا.
عنصری.
چو من بودم تراشایسته داماد
به بخت من خدا این دخترت داد.
(ویس و رامین).
از سر شفقت و سوز گویند فلان کاری شایسته کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 386). طاهر مستوفی را گفتی او از همه شایسته تر است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 273). خداوند هم بندگان و چاکران شایسته دارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 373).
به آزادی از پیش شایسته جفت
همی هرچه زو دید یکسر بگفت.
اسدی.
مدان هیچ در آشکار و نهفت
چو درد جدایی ز شایسته جفت.
اسدی.
پیمبر بدان داد مر علم حق را
که شایسته دیدش مر این مهتری را.
ناصرخسرو.
پیغمبر بد شهر همه علم و بر آن شهر
شایسته دری بود و قوی حیدر کرار.
ناصرخسرو.
چاکر و بنده ٔ شایسته به از فرزند بود. (سیاستنامه). خدیجه محمد را بخواند گفت تو معروفی و در میان عرب کس نیست که مرا شایسته باشد. (قصص الانبیاء ص 217). و گفت ملکا بحق خدایی تو که مرا فرزند شایسته بده که در بندگی تو عصیان نشود. (قصص الانبیاء ص 141). خدیجه محمد را بخواند گفت تو معروفی و در میان عرب کس نیست که مرا شایسته باشد. (قصص الانبیاء ص 217). و گفت ملکا بحق خدایی تو که مرا فرزند شایسته بده که در بندگی تو عصیان نشود. (قصص الانبیاء ص 141). مردی بچهل سال مرد گردد و از صد یک شایسته آید. (نصیحه الملوک غزالی).
مر چشم مملکت را بایسته ای چو نور
مر جسم سلطنت را شایسته ای چو جان.
سوزنی.
چو تیغ شاهی شایسته ٔ یمین تو شد
نگین سلطنت اندر خور یسار تو باد.
سوزنی.
اندر سر مروت بایسته ای چو چشم
وندر تن فتوت شایسته ای چوجان.
سوزنی.
ندارد پدر هیچ بایسته تر
ز فرزند شایسته شایسته تر.
نظامی.
بشایستگان راز معلوم کرد
وز آنجا گرایش سوی روم کرد.
نظامی.
هر دل که ز خویشتن فنا گردد
شایسته ٔ قرب پادشا گردد.
عطار.
مرا فضل بخشنده ٔ دین و داد
دو فرزانه فرزند شایسته داد.
نزاری قهستانی.
ادب و شرم تراخسرو مهرویان کرد
آفرین بر تو که شایسته ٔ صد چندینی.
حافظ.
- شایسته ٔ بود، واجب الوجود در مقابل ممکن الوجود. (برهان قاطع). اما این ترکیب از دساتیر است و شایسته ٔ بود بمعنی ممکن الوجود است و در برهان قاطع بمعنی واجب الوجود سهو است. و ابن سینا دردانشنامه ٔ علائی ص 72 «شاید بود» را بمعنی امکان آورده. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین).
- شایسته بودن، لایق بودن. سزاوار بودن:
به لشکرگه آمد سپه را بدید
هر آنکس که شایسته بد برگزید.
فردوسی.
- شایسته رو، که راه شایسته رود. که رفتار شایسته داشته باشد:
پدر بارها گفته بودش بهول
که شایسته روباش و پاکیزه قول.
سعدی.
- شایسته و بایسته، درخور و لازم. از اتباع است، هرچه شایسته و بایسته ٔ خودش بود بمن شمرد، یعنی هرچه لایق و سزاوار خود بود بمن گفت. (از یادداشت مؤلف).
- شایسته مزاج، ملایم و متواضع و حلیم. (ناظم الاطباء).
- شایسته ٔ هستی، بمعنی شایسته ٔ بود. واجب الوجود. (برهان قاطع). اما این ترکیب از دساتیر است. شایسته ٔ هستی یعنی ممکن الوجود این نیز در برهان واجب الوجود نوشته و سهو است و مؤلف آن را با «بایسته ٔ هستی » خلط کرده است. (حاشیه ٔ برهان چ معین).
- ناشایسته، ناسزاوار. نابجا: و او (صفوان) مهار شتر گرفت و رو بلشکر نهاد و آنجا سخنان ناشایسته می گفتند. (قصص الانبیاء ص 228).
- نشایسته، ناشایسته. نالایق. ناسزاوار:
جای خلافهاست جهان دروی
شایسته هست و هست نشایسته.
ناصرخسرو.
|| محترم و با احترام و باعزت. || مشروع و حلال. || بدون اعتراض و بدون ایراد. || نافع و بکار. || خوشخوی و خوش خصلت و باادب و خوش اخلاق. || پاک نژاد. (ناظم الاطباء).

معادل ابجد

فیلمی از مصطفی شایسته

1183

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری