معنی فیلمی با بازی سولماز غنی
حل جدول
نام های ایرانی
دخترانه، همیشه شاداب، زنی که پیر و پژمرده نمیشود، همیشه شاداب
لغت نامه دهخدا
غنی. [غ ُ ن َ] (اِخ) از اعلام است. (منتهی الارب).
غنی. [غ َ] (اِخ) ابن قطیب. صحابی است. (حسن المحاضره فی اخبار مصر و القاهره ص 102).
غنی. [غ َ] (اِخ) از اجداد است. فرزندان او بطنی از بنی عروهبن زبیربن عوام اند. مساکن ایشان در بهنساویه واقع در مصر بود، و معروف به جماعه رواق اند. (ازاعلام زرکلی ج 2 ص 761). بنی غنی از فرزندان عروهبن زبیر از قبیله ٔ عبدالعزی هستند. (صبح الاعشی ج 1 ص 357).
غنی. [غ َ نا] (ع ص) شایسته و سزاوار. درخور و لایق. یقال: مکان کذا غنی من فلان، ای مَئِنَّه منه، ای مخلقه به و مجدره. (از اقرب الموارد).
غنی. [غ َ] (ع ص) توانگر. ج، اَغْنیاء. (مهذب الاسماء). توانگر و مالدار. (منتهی الارب). خلاف فقیر. (کشاف اصطلاحات الفنون). دارا. دارنده: واﷲ غنی حلیم. (قرآن 263/2).
از فلک نحسها بسی بیند
آنکه باشد غنی، شود مفلاک.
ابوشکور بلخی (از فرهنگ اسدی).
به پیش ینال و تکین چون رهی
دوانند یکسر غنی و فقیر.
ناصرخسرو.
گر غنی زر به دامن افشاند
تا نظر در ثواب او نکنی
کز بزرگان شنیده ام بسیار
صبر درویش به که بذل غنی.
سعدی (گلستان).
درویش و غنی بنده ٔ این خاک درند
وآنان که غنی ترند محتاج ترند.
سعدی (گلستان).
چه عذر آرم از ننگ تردامنی
مگر عجز پیش آورم کای غنی.
سعدی (گلستان).
|| بی نیاز. (مهذب الاسماء) (ترجمان علامه ٔ جرجانی تهذیب عادل). || صاحب جمال. (لطائف اللغات). || (اِخ) غنی یا غنی بالذات، نامی از نامهای صفات خدای تعالی:
مدبر و غنی و صانع و مقدر و حی
همه به لفظ برآویخته ست از او بیزار.
ناصرخسرو.
ندانست در بارگاه غنی
که بیچارگی به ز کبر و منی.
سعدی (بوستان).
|| (ص) (اصطلاح شرع) غنی خلاف فقیر است و فقیر کسی است که او را نصاب لازم شود. در «اختیار» آمده: «غنی سه گونه باشد: بی نیاز و سلیم المزاج که او را توانایی فراهم آوردن قوت روزانه ٔ خود باشد، مالک به نصاب موجب فطریه و قربانی، بدون زکوه، و مالک به نصاب موجب فطریه و قربانی و زکوه، و صرف زکوه به بی نیاز سلیم المزاج بدون اختلاف بین فقها جایز است ». (از کشاف اصطلاحات الفنون). || (اصطلاح فلسفه) غنی آن است که ذات و کمال او به دیگری متوقف نباشد. برخلاف فقیر که ذات و کمال او به دیگری متوقف است. (از حکمه الاشراق ضمن مجموعه ٔ دوم مصنفات شیخ اشراق چ 1331 هَ. ش. ص 107). || (اصطلاح تصوف) عبارت از مالک تمام، پس غنی بالذات متحقق نیست مگر حق را، و غنی از عباد کسی است که مستغنی است بحق از هرچه ماسوای اوست. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
غنی. [غ َ] (اِخ) (میرزا...) عبدالغنی. متخلص به غنی. ازسادات بزرگوار محال تفرش بود. این رباعی از اوست:
ای از بر من برد دل آگاهت
سوی سفری که بود خاطرخواهت
از غایت رشک بود کز پیش نظر
رفتی و نگفتیم خدا همراهت.
(ازآتشکده ٔ آذر چ شهیدی ص 240).
غنی. [غ َ] (اِخ) ابن یعصر (اعصر) بن غطفان. از قیس عیلان، از عدنان. جدی جاهلی است و منسوب آن غنوی است. (از اعلام زرکلی ج 2 ص 761). در اعلام المنجد آمده: غنی بن اعصور (کذا) از قبایل شمالی جزیرهالعرب بود، شاعر عرب طفیل بن عوف ملقب به طفیل الخیل بدان قبیله منسوب است.
غنی. [غ َ] (اِخ) (مولانا...) عبدالغنی. او از مشاهیر دانشمندان و شاعران عثمانی است. به شغل قضاء شام و بعد قاهره منصوب شد و پس از بازگشت از سفر حج دو مرتبه به منصب قضاء استانبول رسید.او راست: حاشیه ای بر حاشیه ٔ تجرید. به فارسی و ترکی شعر گفته است. منشآتی نیز دارد. این شعر از اوست:
حباب آسان رفت از سر هوای جام جم بیرون
از آن از بزم می هرگز نخواهم زد قدم بیرون.
این شعر ترکی نیز از اوست:
طالعمدر با که گون گوسترمین دودایچره آه
آسمانی بر بلا در عاشقه دود سیاه.
(از قاموس الاعلام ترکی).
غنی. [غ ِ نا / غ ِ نَن ْ] (ع مص) زن گرفتن مرد. تزوج. (از اقرب الموارد). در منتهی الارب آمده: غنی، مرد را زن دادن و زن را شوی. || غانیه شدن زن، و زن غانیه آنکه او را بزنی بخواهند و او امتناع کند، و بقولی آنکه بزیبایی خود از آرایش بی نیاز باشد، یا زنی که شوهر کند و با وی بی نیاز باشد. (از اقرب الموارد). || مقیم شدن. (ترجمان علامه ٔ جرجانی تهذیب عادل) (المصادر زوزنی). اقامت کردن، چنانکه گویند: «غنوا بدیارهم ثم فنوا». مَغنی ̍. (اقرب الموارد). || زیستن. (المصادرزوزنی). زندگانی کردن. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد): کاءَن لم یغنوا فیها. (قرآن 92/7). || توانگری. (مهذب الاسماء) (صراح). توانگر شدن. (المصادر زوزنی). بسیاری و فراوانی مال. (از اقرب الموارد). دستگاه. (صراح). مقابل فقر. (کشاف اصطلاحات الفنون). طَول. || بی نیاز گردیدن. بی نیازی. || بسنده کردن از چیزی. اکتفاء. || ماندن در دوستی، چنانکه گویند: «غنیت لک منی بالموده». (از اقرب الموارد). || غَنِیَت دارنا تهامه؛ یعنی بود در تهامه (منتهی الارب)، یعنی خانه ٔ ما تهامه بود. || (اِ) چاره. گویند: ما له عنه غنی، یعنی او را از وی چاره نیست. (از اقرب الموارد). || (اِمص) (اصطلاح تصوف) آرامش دل به وعده گاه الهی است. اهل اﷲ گویند: غنی، خشنودی به موجود و شکیبایی بر مفقود باشد. و بعضی گویند: الغنی قوت القلوب مع القله، و سرالحال، و قطعالاَّمال، و ترک القیل و القال. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
غنی. [غ َ] (اِخ) میر عبدالغنی. از سادات جلیل القدر تفرش، و برادر آقا محمدصادق است. به حلیه ٔ کمالات متحلی است. به اسم تخلص میکند و در جوانی درگذشته است. طبع خوشی داشته، این اشعار از اوست:
یک بار اگر رخ خود، آن دلربا ببیند
عاشق اگر نگردد از چشم ما ببیند.
همچنین گوید:
عمری به ره وفا نشستیم عبث
دل جز تو به دیگری نبستیم عبث
در پیش تو قدر هر سگی بیش از ماست
ما اینهمه استخوان شکستیم عبث.
(از آتشکده ٔ آذر چ بمبئی ص 407).
رجوع به الذریعه ج 9 ص 792 شود.
فارسی به عربی
ثری، غنی
عربی به فارسی
فراوان , دولتمند , وافر , توانگر , گرانبها , باشکوه , غنی , پر پشت , زیاده چرب یا شیرین
معادل ابجد
1397