معنی فیلمی به کارگردانی راد لوری

حل جدول

لغت نامه دهخدا

لوری

لوری. (ص نسبی) منسوب است به لور.

لوری. (اِخ) نام کرسی بخش کرس از ولایت باستیا. دارای 1525تن سکنه.

لوری. (اِخ) نام صحرائی به گرجستان. (جهانگشای جوینی ج 2 ص 163).

لوری. (اِخ) شهری از بلاد مشرق دریاچه ٔ ایروان که به دست جلال الدین منکبرنی فتح شد. (تاریخ مغول ص 128).

لوری. (ص نسبی، اِ) لولی. کولی. زط. غربال بند. حَرامی. غربتی. غَرَه چی. قرشمال. توشمال. سوزمانی. قَره چی. چینگانه. فیج. نام طایفه ای است که بازی گری و سرائیدن به کوچه ها پیشه ٔ ایشان باشد. (غیاث). سرودگوی و گدای کوچه ها. نام طایفه ای است که ایشان را کاولی میگویند. (برهان). منسوب به طایفه ٔ لور. در هند ایشان را کاولی گویند و در ایران الف را حذف کنند و کولی گویند و شعرا در اشعار لوری و لولی گفته اند. گویند شاپور هنگام بستن بند شوشترچند هزار تن از این طایفه از کابل احضار کرد و به خوزستان آورد. روز مردان ایشان کار کردندی و شب زنان ایشان به کار آب به رقاصی و هم بستری مردم به سر بردندی. و در زمان کریمخان زند در خارج شهر شیراز از این طایفه بوده اند و به همان احوال رفتار میکرده و معنی لولی، بی شرم و بی حیاست. (انجمن آرا). بی حیا. بی شرم. (از برهان):
از آن لوریان برگزین ده سوار
نر و ماده بر زخم بربط سوار.
فردوسی.
همانگاه شنگل گزین کرد زود
ز لوری کجا شاه فرموده بود.
فردوسی.
کنون لوری از پاک گفتار اوی
همی گردد اندر جهان چاره جوی.
فردوسی.
به هر یک یکی داد گاو و خری
ز لوری همی ساخت برزیگری.
فردوسی.
بشد لوری و گاو و گندم بخورد
بیامد سر ساله رخساره زرد.
فردوسی.
صلصل باغی به باغ اندر همی گرید به درد
بلبل راغی به راغ اندر همی نالد به زار
این زند بر چنگهای سغدیان پالیزبان
وآن زند بر نایهای لوریان آزادوار.
منوچهری.
پس از هندوان [به امر بهرام گور] دوازده هزارمطرب بیاوردند. زن و مرد و لوریان که هنوز برجایند از نژاد ایشانند. (مجمل التواریخ).
رومی آب روزگارت برد و تو در کار آب
لوریی شب رخت عمرت برد و تو در پنج و چار.
جمال الدین عبدالرزاق.
لوریی گفت مرا در عرفات
که می وبنگ نگیرم پس از این.
خاقانی.
با ترکتاز طره ٔ هندوی تو مرا
همواره همچو بنگه لوری است خان و مان.
کمال اسماعیل.
مهبط نور الهی نشود حجره ٔ دیو
بنگه لوری کی منزل سلطان گردد.
کمال اسماعیل.
حکایت کنند که عربی را درمی چند گرد آمده بود و شب از تشویش لوریان در خانه تنها خوابش نمی برد. (گلستان سعدی). و رجوع به لولی شود. || ظریف و لطیف و نازک. || علتی و مرضی است که گوشت اعضای مردم فرومیریزد و آن را خوره گویند و به عربی جذام خوانند. (برهان). نام مرضی است که به عربی جذام گویند و ساری است و در آذربایجان بروز دارد. علاج آن نتوانسته اند الا بیرون کردن ایشان.


لوری بچه

لوری بچه. [ب چ ْ چ َ / چ ِ / ب َ چ َ / چ ِ] (اِ مرکب) لوری زاده. فرزند لولی:
آمد خبر تو که به کاشان و خسیکت
لوری بچه ای دوست گرفتی و شدی زار.
سوزنی.


راد

راد. (ع ص) آب و علف جوینده: رجل راد؛ مرد آب و علف جوینده. (منتهی الارب). و رجوع به رود شود.

راد. (ص) صاحب همت و سخاوت. (برهان). سخی و جوانمرد. (آنندراج). کریم و جوانمرد. (برهان). بخشنده.جواد. مقابل سفله. (آنندراج). گشاده دل:
حاتم طائی تویی اندر سخا
رستم دستان تویی اندر نبرد
نی که حاتم نیست با جود تو راد
نی که رستم نیست در جنگ تو مرد.
رودکی.
برادیش راد ماند بزفت
بمردیش مرد ماند بزن.
شاکر بخاری.
تشتر راد خوانمت هرگز (پرگست)
او چو تو کی بود بگاه عطا.
دقیقی.
یکی پهلوان بود دهقان نژاد
دلیر و بزرگ و خردمند و راد.
فردوسی.
بپرسیدش از راد و خردک منش
ز نیکی کنش مردم و بدکنش.
فردوسی.
همتی دارد عالی و دلی دارد راد
عادتی خوب و خوئی نیکو و رایی محکم.
فرخی.
هر کجا دست راد او باشد
نبود هیچکس ز خواسته تنگ.
فرخی.
خوی او خوب و روی او چون خویش
دل او راد و دست چون دل راد.
فرخی.
ای بدل ذویزن، بوالحسن بن الحسن
فاعل فعل حسن، صاحب دو کف ّ راد.
منوچهری.
باران چون پیاپی بارد بروز باد
چون دست راداحمد عبدالصمد بود.
منوچهری.
نجهد از بر تیغت نه غضنفر نه پلنگ
نرهد از کف رادت نه بضاعت نه جهاز.
منوچهری.
اگر نسبتم نیست یا هست حرّم
اگر نعمتم نیست یا هست رادم.
عسجدی.
کجا نه زفت خواهد بود و نه راد
همان بهتر که باشی راد و دلشاد.
(ویس و رامین).
مردی بود که از وی رادتر و فراخ کندوری تر و حوصله دارتر و جوانمردتر از او کم دیدند. (تاریخ بیهقی).
چو خواهی که شادی کنی راد باش
بهر کار با دانش و داد باش.
اسدی.
ز رادان همی شاه مانده است و بس
خریدار از او بهترم نیست کس.
اسدی.
ایزد همه ساله هست با مردم راد
بر مرد دری نبست تا دَه نگشاد.
قطران.
از آن داماد کایزد هدیه دادش
دل دانا و صمصام و کف راد.
ناصرخسرو.
زمین پیراسته است از تیغ تیزت
جهان آراسته است از دست رادت.
مسعودسعد.
این دیده گر بلؤلؤ رادست در جهان
با او چرا به خوابی باشد فلک بخیل.
مسعودسعد.
نه بجز سوسن ایچ آزادست
نه بجز ابر هست یکتن راد.
مسعودسعد.
گفت کانبار خانه بگشادیم
ابر اگر زفت گشت ما رادیم.
سنائی.
مرد خمّار و مطرب ورادی
مایه ٔ شادمانی و شادی.
سنائی.
سعد ملک ای وزیر دریادل
کف رادتو ابر پر ژاله.
سوزنی.
راد با شاعر تواند بود در یک پیرهن
زفت نگذارد به پیرامن که تا گوید سلام.
سوزنی.
همی گفت ای بگاه کودکی راد
همی گفت ای بگاه خواجگی زفت.
انوری.
جان فشان و راد زی و راه کوب و مرد باش
تا شوی باقی چو دامن برفشانی زین دمن.
خاقانی.
صدر براهیم نام راد سلیمان جلال
خواجه ٔ موسی سخن مهتر احمدسخا.
خاقانی.
کف رادش به هر کس داد بهری
گهی شهری و گاهی حمل شهری.
نظامی.
آنچه او داد ای ملک هم از تو داد
که دل و دست ورا کردی تو راد.
مولوی.
پس بگفتندش که آن دستور راد
رفت از دنیا خدامزدش دهاد.
مولوی.
|| دانا. (آنندراج) (شرفنامه ٔ منیری). خردمند. حکیم. (شرفنامه ٔ منیری). حکیم. دانشمند. (برهان). رد. (برهان):
گزین کرد پیری خردمند و راد
کجا نام او بود مهران ستاد.
فردوسی.
ز اسکندر راد پیروزگر
خداوند شمشیر و تاج و کمر.
فردوسی.
چو جان رهی پند او کرد یاد
دلم گشت از پند او راد و شاد.
فردوسی.
ز مانوئیان هر که بیدار بود
خردمند و راد و جهاندار بود.
فردوسی.
ز شاهان کسی چون سیاوش نبود
چو او رادو آزاد و خامش نبود.
فردوسی.
در همه بابی سخن را داد داد
حجه الاسلام غزالی راد.
مولوی.
از سفر بیدق شود فرزین راد
وز سفر یابید یوسف صد مراد.
مولوی.
او ادب ناموخت از جبریل راد
که بپرسید از خلیل حق مراد.
مولوی.
گر بگویند آنچه میخواهی تو راد
کار کارتست بر حسب مراد.
مولوی.
چو راد رفت ز دنیا چه جهل و چه دانش
چو مرد رفت ز میدان چه خود و چه معجر.
قاآنی.
|| شجاع. (آنندراج). شجاع و دلاور. (برهان). قوی:
تو بر تخت زر با سیاوخش راد
بایران بباشید خندان وشاد.
فردوسی.
که رادا دلیرا شها نوذرا
گوا تاجدارا مها داورا.
فردوسی.
مده جان ایرانیان را بباد
نگه کن بدین نامداران راد.
فردوسی.
|| سخنگوی و سخن گزار. (برهان). فصیح. خوش بیان. (فرهنگ رازی ص 68).

فرهنگ فارسی هوشیار

لوری بچه

فرزند لوری لولی زاده: آمد خبر تو که به کاشان و خسیکت لوری بچه ای دوست گرفتی و شدی زار. (سوزنی لغ. )


لوری

غربتی، حرامی، بیحیا و بیشرم

فرهنگ معین

لوری

کولی، غربتی، نوازنده، خواننده، خوره، جذام. [خوانش: (اِ.)]

فرهنگ عمید

لوری

کولی،
[مجاز] دزد،

خوره، جذام،

مترادف و متضاد زبان فارسی

لوری

بی‌حیا، بی‌شرم، غربال‌بند، غربتی، غره‌چی، قرشمال، کولی، لولی

معادل ابجد

فیلمی به کارگردانی راد لوری

1134

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری