معنی فیلم مرز ساخته جمشیدحیدری

حل جدول

فیلم مرز ساخته جمشیدحیدری

اولین فیلم جنگی سینمای ایران پس از شروع جنگ تحمیلی


جمشیدحیدری

کارگردان فیلم کیش و مات


فیلم مرز ساخته جمشید حیدری

اولین فیلم جنگی سینمای ایران پس از شروع جنگ تحمیلی


مرز

اولین فیلم جنگی سینمای ایران پس از شروع جنگ تحمیلی


اولین فیلم جنگی سینمای

فیلم مرز ساخته جمشیدحیدری


اولین فیلم جنگی سینمای ایران پس از شروع جنگ تحمیلی

فیلم مرز ساخته جمشیدحیدری

لغت نامه دهخدا

ساخته

ساخته. [ت َ / ت ِ] (ن مف) بناشده:
چون مقیمان همه مشغول مقامند و لیک
یک یک از ساخته ٔ خویش همی بر گذرند.
ناصرخسرو.
|| مصنوع. صنیع. بعمل آمده. ساخته شده: همه سپرغمهای آن از زر و سیم ساخته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 43). || در تداول عامه در مقابل «سفارشی » یعنی کالائی که سفارش میشودکه صنعتگر بسازد، بکار میرود. || آماده. (صحاح الفرس) (برهان). مستعد و آماده. (غیاث). حاضر.مهیا. بسغده. بسیجیده: اردشیر یک شب بخواب دید که فرشته ای از آسمان فرود آمدی و وی را گفتی خدای عزوجل ملک بتو خواهد دادن. ساخته باش. (تاریخ بلعمی).
از پی خدمت شریف تو داد
تا روم با تو ساخته بسفر.
فرخی.
گفت ساخته باشید که با بوسهل سوی ری بروید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 401). یک شب... پرده داری.... بیامد و مرا که عبدالغفارم بخواندو چون وی آمدی بخواندن من، مقرر گشتی که بمهمی مرا خوانده می آمد، ساخته برفتم. (تاریخ بیهقی ص 130). مثالها رفت بخراسان بتعجیل ساخته شدن مردمانی که آرزومند خانه ٔ خدای عزوجل بودند. (تاریخ بیهقی). یک تن ساخته داری به که دو تن ناساخته. (قابوسنامه).
چون چاشت کند بخویشتن پیوست
تو ساخته باش کار شامش را
وان را که ازو همی طمع دارد
گو ساخته باش انتقامش را.
ناصرخسرو (دیوان ص 22).
خدای تعالی ترا عافیت داد و لیکن چون بلا اختیار کردی، ساخته باش. (قصص الانبیاء جویری ص 153). گفت فردا علماء حاضر خواهند آمدن، باید که ساخته باشی مناظره ٔ ایشان را. (فارسنامه ٔ ابن البلخی چ اروپا ص 64). و تو ساخته باش با سپاه و چون خروش بوق شنیدی بیرون آی. (مجمل التواریخ والقصص).سلجوقیان ناساخته بودند. این قوم ناگاه بریشان زدندو بغارت مشغول شدند. (راحه الصدور راوندی). مردمان را فرمود که ساخته شوید و بیرون روید. (ترجمه ٔ تاریخ اعثم کوفی ص 66). و جنگ آغاز نهادند و معاویه نیز ساخته شد. (ترجمه ٔ تاریخ اعثم کوفی ص 75). تا اگر ناگه از در درآید [دشمن] ناساخته نباشی. (مجالس سعدی). || شاک السلاح، با سلاح مکمل. با تجهیزات کافی. با برگ و ساز هر چه تمامتر. با تمام سلاح و آلات حرب: ابوبکر مردمان مدینه را همی گفت ساخته باشید شما و با سلاح همی روید هر جا که روید که این عرب نباید که شبیخون کنند. (تاریخ بلعمی). عبدالملک بن مهلب بمدد حجاج فرارسید با سپاهی ساخته، دیگر روز حرب اندر گرفتند. (تاریخ بلعمی).
چو آگاه شد اشکش آمد براه
ابا لشکری ساخته پیش شاه.
فردوسی.
سپاهی ز استخر بی مرببرد
بشد ساخته تا کند رزم گرد.
فردوسی.
احمد بن عبد العزیز... با لشکری ساخته و انبوه بیامد. (تاریخ سیستان ص 248). چون فرا رسید با سپاه ساخته، سپاه عمار ناساخته بودند. (تاریخ سیستان). آخر قضا را طغرل با سواری هزار ساخته... بدر شهرآمد. (تاریخ سیستان). خبر آمدکه داود بطالقان آمد با لشکر قوی و ساخته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 579). و قومی را که کم سلاح تر بودند ساخته بداشت. (تاریخ بیهقی ص 39). || آراسته. (انجمن آرا) (آنندراج):
همیشه دشمن تو سوخته تو ساخته بزم
ببزم ساخته رود آخته دو صد چرگر.
(از حاشیه ٔ لغت فرس، نسخه ٔ خطی نخجوانی).
|| باندام. بسامان. فراهم. راست شده. روبراه. سر و صورت گرفته. مرتب و منظم: اهل یغسون یا سو مردمانی اند بیشتر با نعمت و کاری ساخته تر دارند. (حدود العالم).
شهنشاه را کارها ساخته ست
وزین کاربیرنج پرداخته ست.
فردوسی.
گر چه شان کار همه ساخته از یکدگر است
همگان کینه ور و خاشه بریکدگرند.
ناصرخسرو.
من بیرون روم و کار شما را ساخته گردانم. (کلیله و دمنه). || مصمم. جازم. قاصد:
که پرسد که این جنگجویان که اند
وزین تاختن ساخته بر چه اند.
فردوسی.
گذارش پر از نره دیوان جنگ
همه رزم را ساخته چون پلنگ.
فردوسی.
همه ساخته کینه و جنگ را
همه تیز کرده بخون چنگ را.
فردوسی.
|| ترکیب شده. تلفیق شده: گویند این نغمه ها از ساخته های فلان آهنگساز است. || مزور. قلب. غیر اصل. ساختگی: غز گفتا تو سزاوارتری ای عم بدین سنگ و آن سنگ ساخته به وی داد. (مجمل التواریخ و القصص).
- حدیثهای ساخته، احادیث موضوعه. احادیث بربسته.
|| موافق. (برهان). سازوار.سازگار. مهربان. متحد. همساز. هم آهنگ. همدل. همداستان:
الیاس بن اسد... همیشه مردمان را بر معدل بن الحصین شوریده گونه همی داشت و مردمان با الیاس ساخته تر بودند. (تاریخ سیستان). همیشه با خوارج ساخته بود و او [محمد بن الحصین] را نیازردندی. (تاریخ سیستان).
نشنیدستی که خاک زر گردد
از ساخته کدخدای و کدبانو.
ناصرخسرو.
شگفت نیست که از رای عدل گستر تو
شوند ساخته چون دو برادر آتش و آب.
مسعودسعد.
با حاسد تو دولت چون آب و روغن است
با ناصح تو ساخته چون زیر با بم است.
سوزنی.
|| خوش مشرب. سازگار با همه کس. ملایم. حلیم. آرام: و مردی ساخته بود بی تعصب [ابراهیم القوسی] و بر خوارج و اهل سنت و تمیمی و بکری ساخته بود و طریق سلامت گرفته. (تاریخ سیستان ص 191). مردی بود بسلامت با خوارج هیچ حرب نکردی و با هر کسی ساخته بود. (تاریخ سیستان ص 190). || کنایه از مردم شیاد چاپلوس. (برهان). || نوازش یافته. دلخوش. دلگرم:
ساخته و سوخته در راه تو
ساخته من، سوخته بدخواه تو.
نظامی.
|| ساز کوک کرده. (انجمن آرا) (آنندراج):
به پردلی و به مردی همه نگه دارد
نگاهداشتنی ساخته چو ساخته چنگ.
فرخی.
هرفاخته ای ساخته نائی دارد
هر بلبلکی زیر و ستائی دارد.
منوچهری (دیوان ص 149).
چون بربط نواخته و چنگ ساخته
قمری و فاخته بخروشند بر چنار.
قطران (از انجمن آرا).
- آراسته و ساخته، آماده. معد. با اسباب آراسته: هشت هزار مرد بودند از مهاجر و انصار همه آراسته و ساخته و با سلاح تمام. (تاریخ بلعمی).
و آنگاه درین حصن ترا حجرگکی داد
آراسته و ساخته باندازه و در خور.
ناصرخسرو.
سپاهی داشتی آراسته و ساخته. (نوروزنامه).


مرز

مرز. [م َ](اِ) سرحد.(لغت فرس اسدی)(برهان قاطع)(انجمن آرا)(رشیدی).دربند. ثغر. حد. خط فاصل میان دو کشور:
بیایید یکسر به درگاه من
که بر مرز بگذشت بدخواه من.
دقیقی.
بر مرز بنشاند یک مرزبان
بدان تا نسازند کس را زیان.
دقیقی.
بدو گفت تا مرز ایرانیان
نگهدار و مگشای بند از میان.
فردوسی.
چو بر داشت لشکر از آن تازه بوم
به تندی همی راند تا مرز روم.
فردوسی.
شهنشاه ایران و زابلستان
ز قنوج تا مرز کابلستان.
فردوسی.
مرز خراسان به مرز روم رساند
لشکر شرق از عراق درگذراند.
منوچهری.
بدو داد پیوسته تا مرز سند
نبشته همین عهدها بر پرند.
اسدی.
بدو داد تا مرز قزوین و ری
یکی عهد برنامش افکند پی.
اسدی.
بشد تا سر مرز کابلستان
به کین جستن شاه زابلستان.
اسدی.
یک فوج قوی لاجرم بدان مرز
از لشکر یأجوج مرزبان است.
ناصرخسرو.
بپیمودم سراسر مرز آن بوم
سواد آن طرف تا سر حد روم.
نظامی.
|| اراضی سرحدی. قسمتی از مملکت. آبادیهائی که در اطراف سرحدهای کشوری واقع شده است:
یکی مرد فرزانه ٔ کاردان
بر آن مردم مرز بد مرزبان.
فردوسی.
تو هم پای در مرز ایران منه
چو خواهی که مه باشی وروزبه.
فردوسی.
از ایشان فراوان بکشتند نیز
گرفتند از مرز بسیار چیز.
فردوسی.
در آن مرزکان مرد هشیار بود
یکی مرزبان ستمکار بود.
سعدی.
شدند از مرز موغان سوی شهرود
بنا کردند شهری از می و رود.
نظامی.
- مرز و بوم، از اتباع است به معنی ملک و مملکت.(یادداشت مرحوم دهخدا):
بر آن نامه عنوان بد از شاه روم
جهاندار و سالار هر مرز و بوم.
فردوسی.
خروشی برآمد ز هر مرز و بوم
ز قیدافه برگشته شد تا بروم.
فردوسی.
چو بگذاشت خواهی همی مرز و بوم
از ایران برو تازیان تا بروم.
فردوسی.
بدوگفت بهرام کای روزبه
ترا دادم این مرز و این بوم و ده.
فردوسی.
ز توران زمین تا به سقلاب و روم
ندیدند یک مرزآباد و بوم.
فردوسی.
|| حاشیه. هامش. مقابل متن. مقابل بوم. هامش در کتاب.(یادداشت مرحوم دهخدا). || زمینی که مربع سازند و کنارهای آن را بلند کنند و در میانش چیزها بکارند.(برهان قاطع). کشت زار. مزرعه. کرت. کرد. قطعه ٔ کوچکی از زمین زراعتی. رجوع به معنی بعدی شود:
یکی مرد دهقانم ای پاک رای
خداوند این مرز و کشت و سرای.
فردوسی.
تیغهای کوه از او پر لاله و پر سوسن است
مرزهای باغ از او پر سنبل و سیسنبر است.
فرخی(انجمن آرا).
عروسانند پنداری به گرد مرز پوشیده
همه کف ها به ساغرها همه سرها به افسرها.
منوچهری.
به باغ ار گل بکشتی فرخت باد
زمرزش بر مکن آزاد شمشاد.
فخرالدین اسعد.
از مرزهای سنبل و سوسن زمانه را
امروز خط و روی بتان مانده یادگار.
عمادی شهریاری(از انجمن آرا).
چو قحط کرم دید در مرز دهر
علی وار تخم کرم کاشتش.
خاقانی.
روضه ٔ رضوان بهشت از آن مرزی و دهقان فلک در آن کشت ورزی.(ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 10).
به نان جوین و لب مرز خو کن
که یک جو نیرزد خود این مرزبانی.
شیبانی کاشانی(از انجمن آرا).
|| زمین شیارکرده و کاشته شده، ضد بوم یعنی زمین ناکشته و ناساخته که در آن خانه و جز آن سازند و گاهی به معنی مطلق زمین نیز استعمال کنند و تحقیق آن است که مرز حد هر چیزاست و بوم زمین کاشته و زراعت کرده و مرز کناره های او و سرحدهای ولایات را از این رو مرز گویند.(رشیدی). بوم مطلقاً به معنی زمین و خاک است و محل سکونت... در محاورات متعارف است که گویند فلان مرد غریب است یابومی است یعنی از اهل این شهر و این قریه یا خارج است و مرز و بوم مرادف یکدیگرند و به معنی بلند و پستند، بلی در زمینی که زراعت و باغ کنند آن برآمدگی و بلندی را مرز گویند و آن را به فارسی نیز کرزه خوانند، فرخی در صفت بهار گفته: تیغهای کوه... معلوم شد که مرز زمین بر آمده تر و ساخته شده باغ و فالیز است در آن گل و سبزی کارند.(از انجمن آرا). زمین آبادان و قابل زراعت.(غیاث اللغات). || برآمدگی ساخته در طرف کرد تا آب بیرون نشود. حاشیه ٔ برآمده بر قطعه ای از قطعات زمین مزروع. کناره های کَرد. برجستگی های اطراف کرد.(یادداشت مرحوم دهخدا). لبه های برآمده گرداگرد کرتها و قطعات کوچک زمین زراعتی. کرز. کرزه. || خیابان.(غیاث اللغات). رجوع به معنی قبلی شود. || زمین.(انجمن آرا)(غیاث اللغات)(جهانگیری). دشت:
همه سنگ و خار است آن کوه و مرز
تهی یکسر از میوه و کشت و ورز.
اسدی(از انجمن آرا).
|| سرزمین. توسعاً مملکت. ملک. کشور. شهر. ناحیه. دیار:
همی خلعت خسروی دادشان
به شاهی به مرزی فرستادشان.
فردوسی.
به چشم تو خوار است گنج و سپاه
همان مرز ایران و هم تخت و گاه.
فردوسی.
به جائی شوم کم نیابند نیز
به لهر اسب مانم همه مرز و چیز.
فردوسی.
پس آنگه سپاهان به گودرز داد
وراگاه و فرمان آن مرز داد.
فردوسی.
سوی غزنین ز پی مدح تو تا زنده شوند
مدح گویان زمین یمن و مرز حجاز.
فرخی.
محمد ولی عهد سلطان عالم
خداوند هر مرز و هر مرزبانی.
فرخی.
ز هر شهری سپهداران و شاهان
ز هر مرزی پری رویان و ماهان.
(یوسف و زلیخا).
هر مرز کافری که سپاه اندرو بری
از خون بت پرستان پر جویبار باد.
مسعودسعد.
مرز عراق ملک تو نی غلطم عراق چه
کز شجره به هفت جد وارث هفت کشوری.
خاقانی.
گویند که مرز تور و ایران
چون رستم پهلوان ندیده ست.
خاقانی.
اشترانش ز مرز بیگانه
می کشیدند نو به نو دانه.
نظامی.
همه مرزی ز مهربانی تو
به تمنای مرزبانی تو.
نظامی.
شنیدم که در مرزی از باختر
برادر دو بودند از یک پدر.
سعدی.
فراخی در آن مرز و کشور مخواه.
که دلتنگ بینی رعیت ز شاه.
سعدی.
|| محل. جای. مکان:
سوی شارسانها گشاده ست راه
چه کهتر بدان مرز پوید چه شاه.
فردوسی.
من از بهر ایشان [اسرا] یکی شارسان
برآرم به مرزی که بدخارسان.
فردوسی.
|| ساحل. کنار. کناره.
- مرز دریا، ساحل دریا:
اگر دید بر مرز دریای ژرف
یکی گرد کوه از سپیدی چو برف.
اسدی.
چنین تا به نزدیک طنجه رسید
همه مرز دریا سپه گسترید.
اسدی.
|| حد. اندازه:
بسنده کند زین جهان مرز خویش
بداند مگر پایه و ارز خویش.
فردوسی.
|| در علم احکام نجوم، حد.(یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به حد شود. || مجازاً اهل و مردم.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
همه مرز توران شکسته دلند
ز تیمار دلها همی بگسلند.
فردوسی.
|| بوزه. شرابی است که از گندم و گاورس و جو سازند.(برهان قاطع): خمر آن بودکه از انگور گیرند و سکر از خرما و نقیع از انگبین و مرز از گاورس و غبیرا از گندم.(تفسیر ابی الفتوح چ 1 ج 3 ص 280). و || موش را گویند.(برهان قاطع)(انجمن آرا). و لهذا گیاه دوائی خوشبوی را که به گوش موش شباهت دارد آن را مرزنگوش گویند.(جهانگیری). اما رشیدی گوید به معنی موش مرزه درست است نه مرز ظاهراً صحیح به این معنی گرزه(به معنی موش در دارالمرز) است.(حاشیه ٔ دکتر معین بر برهان قاطع). رجوع به مرز و مرزن و مرزنگوش شود. || مقعد. نشستگاه مخرج سفلی.(برهان قاطع). رجوع به مُرز شود. اِست.(حاشیه ٔ دکتر معین بر برهان قاطع).

مرز. [م ُ](اِ) مقعد.(برهان قاطع)(رشیدی)(انجمن آرا). نشستگاه.(اوبهی)(برهان قاطع). سوراخ مقعد.(غیاث اللغات). مخرج سفلی. سوراخ کون از انسان و حیوانات.(برهان قاطع). آلست. دبر:
مرزش اندرخورد کیر لیوکی
معاشری(از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی).
از باغ وقف کرده بر آن مرزت
کیر خر و مناره ٔ اسکندر.
طیان.
جغد که با باز و با کلنگ بکوشد
بشکندش پر و مرز گرددلت لت.
عسجدی.
ای مرز ترادریده مردی
زان مرد بتو رسیده دردی.
سوزنی(دیوان چ شاه حسینی چ 1 ص 412).
سوزنی از ابلهی درید بسی مرز
کفت بسی مغز کون بخرزه ٔ چون گرز.
سوزنی.
ای ملک او را چو رفتن آید از این دهر
با این مشتی دریده مرز بیامرز.
سوزنی.
از خوبی بسیار تو آمد به همه حال
بر مرز و میان ران تو آن زشتی بسیار.
سوزنی.
چند کوبد زخم های گرزشان
بر سر هر ژاژخای و مرزشان.
مولوی.
||(اِمص) مباشرت. مجامعت.(برهان قاطع)(جهانگیری)(از غیاث اللغات). رجوع به معنی قبلی و حواشی مربوط به آن شود. ||(نف) در ترکیب به معنی مرزنده یعنی جماع کننده آید؛ کون مرز.(فرهنگ فارسی معین).

مرز. [م َ](ع اِ) عیب. زشتی.(منتهی الارب)(ناظم الاطباء). || کلمه ٔ فارسی معرب است به معنی: حباس که بدان آب را حبس کنند و نگه دارند.(از متن اللغه)(از اقرب الموارد). رجوع به مرز به معنی برآمدگی اطراف کرت زراعت شود. ||(مص) چنگول گرفتن نه سخت.(زوزنی). به چنگل گرفتن نه سخت.(تاج المصادر بیهقی). شکنجیدن به انگشتان نرم نرم، و چون گزند رسد آن را قرص گویند.(از منتهی الارب)(از اقرب الموارد). وشگون گرفتن بملایمت. || عیب ناک کردن و زشت گردانیدن.(منتهی الارب): مرزالرجل، عابه و شانه.(متن اللغه)(از اقرب الموارد). با دست زدن و ضربه فرود آوردن سیلی و تپانچه. || پاره ای بر کندن از خمیر.(منتهی الارب). قطع؛ مرز العجینه؛قطعها.(از اقرب الموارد)(از متن اللغه). || با انگشت فشردن و پنجه کشیدن کودک پستان مادر را هنگام شیر خوردن.(از اقرب الموارد)(از متن اللغه).

فرهنگ عمید

مرز

قسمتی از زمین یا عارضۀ طبیعی که قلمرو دو کشور همسایه را جدا می‌کند، حد، سرحد،
[مجاز] هرچیز مشخص‌کننده یا محدودکنندۀ حد و دامنۀ چیزی: تورم از مرز بیست درصد فراتر رفت،
[قدیمی، مجاز] سرزمین،
[قدیمی] باغ، کشتزار،
* مرزوبوم: سرزمین،


ساخته

درست‌شده، پرداخته،
آماده‌شده،

گویش مازندرانی

او مرز

مرز اولیه ی شالیزار، مرز آبی


بن مرز

پایین ترین مرز الی زار مرز پایینی

فرهنگ معین

ساخته

بنا شده، درست شده، اختراع شده، آفریده، آماده، پخته، مصنوعی، جعلی، سازگار، متحد. [خوانش: (تَ یا تِ) (ص مف.)]

معادل ابجد

فیلم مرز ساخته جمشیدحیدری

2062

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری