معنی قار
لغت نامه دهخدا
قار. (اِخ) دهی است از دهستان حسن آباد بخش حومه ٔ شهرستان سنندج. در 7000 گزی جنوب خاور سنندج و 2000گزی خاور شوسه ٔ سنندج به کرمانشاه. در دامنه واقع و هوای آن سردسیری است. 171 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری صنایع دستی آنان قالیچه و گلیم و جاجیم بافی است.راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
قار. (ع اِ) قیر. (برهان) (قاموس). قیر که بر کشتی و جز آن مالند. (آنندراج). زفت. زفت رومی:
بکشتند از ایشان ده و دو هزار
همی دود و آتش برآمد چو قار.
فردوسی.
به دیده چو قار و به رخ چون بهار
چو می خورده و چشم او پرخمار.
فردوسی.
چو خورشید سر برزد از کوهسار
بگسترد یاقوت بر پشت قار.
فردوسی.
وندر شکمش [سیب] خُردک خُردک دو سه گنبد
زنگی بچه ای خفته به هریک در چون قار.
منوچهری.
چون به در خانه ٔ زنگی شوی
روی چو گلنارت چون قار کن.
ناصرخسرو.
نه مکان است سخن را سر بی مغزش
نه مقر است خرد را دل چون قارش.
ناصرخسرو.
چون قار سیه نیست دل ما و پر از گرد
گر چه دل چون قار تو پر گرد و غبار است.
ناصرخسرو.
چو دریاست این گنبد نیلگون
زمین چون جزیره میان اندرون
شب و روز بر وی چو دو موج بار
یکی موج از او زر و دیگر چو قار.
اسدی.
قار به فارسی مشهور به قیر است و آن از زمین با آب گرم از چشمه ها میجوشد. سیاه مایل به سرخی و اصل آن بعضی صلب و برخی سیال میباشد و با قدری خاک نیز طبخ میدهند تا توان بر کشتی و امثال آن اندود. و قوتش تا سی سال باقی است. در سیم گرم و خشک ودر افعال قریب بقفر و منضج دمل و محلل اخلاط غلیظه ولزجه ٔ سینه و دماغ و مانع تغییر آب و طعام و فساد وبائی هوا و معین هضم، و جهت معده و جگر و سپرز نافع و خائیدن او جهت رفع رطوبات و ثقل زبان و فساد لثه وضرس که بیحسی دندان میباشد مفید و ظرف به قیر اندوده مدتی مدید آب را مانع تغییر است و آشامیدن آب از آن ظرف مصلح غلظه ٔ آب و رافع طاعون، و شرابی که در خم قیر اندوده ترتیب دهند گرمتر و سریع الخروجتر از بدن است، و خمار او کمتر میباشد. و اکثار خوردن قیر مورث قرحه ٔ مثانه و مصلحش صمغ عربی و لعابها و قدر شربتش تا یک درهم و بدلش قفر است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن).
قار. (ع ص) سیاه. (برهان) (آنندراج). || (اِ) سیاهی. (مهذب الاسماء):
بند من وزن سنگ دارد و روی
روز من رنگ قیر دارد و قار.
مسعودسعد.
|| دوده ٔ مرکب. مرکب:
سر نامه چون گشت مشکین ز قار
نخست آفرین کرد بر کردگار.
فردوسی.
|| خون که در پوست بمیرد. (مهذب الاسماء). || شتران یا گله ٔ بزرگ از شتران. || درختی است تلخ. (آنندراج).
قار. (ترکی، اِ) برف. (برهان) (آنندراج) (غیاث):
چشم این دائم سپید از اشک حسرت همچو قار
روی آن دائم سیاه از آه محنت همچو قیر.
انوری.
تا چو قیر است و قار در شب و روز
ساحت و عرصه ٔ قفار و بحار
روز خصمت سیاه باد چو قیر
روی بختت سپید باد چو قار.
امامی هروی.
همیشه تا که به تازی مطر بود باران
چنانکه برف بودبر زبان ترکی قار
دل موافق رایت چو برف باد سپید
رخ مخالف جاهت سیاه باد چو قار.
مختاری.
|| (ص) سپید. (برهان) (آنندراج). || (اِ) سپیدی.
قار. (اِخ) نام دهی است در مدینه. (آنندراج).
قار. (اِخ) نام دهی است به ری. (معجم البلدان) (منتهی الارب).
قار. (اِخ) ذوقار. رجوع به ذوقار شود.
قار. (اِخ) یوم ذی قار. رجوع به ذوقار شود.
قار. [ر ر] (ع ص) نعت فاعلی از قرار. قرارگیرنده. ثابت.
- قارالذات، در مقابل غیر قارالذات. رجوع به قارالذات شود.
قار. [ر ر] (ع ص) یوم قار؛ روز خنک. (منتهی الارب). روز سرد. (مهذب الاسماء) (آنندراج). || چشم خنک. (آنندراج).
فرهنگ معین
(اِ.) قیر، دوده مرکب، (ص.) سیاه. [خوانش: [ع.]]
(رّ) [ع.] (اِفا.) قرارگیرنده، ثابت. (? (قاراشمیش [تر.] (ص.) درهم و برهم، هرج و مرج.
(اِ.) برف، (ص.) سفید. [خوانش: [تر.]]
فرهنگ عمید
قارقار
* قاروقور: [عامیانه]
صدای شکم،
[مجاز] سروصدا، هیاهو،
‹قیر› مادۀ غلیظ و سیاهرنگی که از نفت گرفته میشود زفت،
(صفت) [مجاز] سیاه: در غم آزت چو قیر سر شده چون شیر / وآن دل چون تازه شیر نوشده چون قار (ناصرخسرو۱: ۲۵۱)،
برف: چشم این دائم سفید از اشک حسرت همچو قار / روی او دائم سیه از آه محنت همچو قیر (انوری: ۲۴۵)،
(صفت) سفید،
قرارگیرنده، ثابت،
حل جدول
برف آذری
عربی به فارسی
قیر معدنی , قیرنفتی , قیر طبیعی , برگ بو , درخت غار , برگ غار که نشان افتخاربوده است , بابرگ بویا برگ غاراراستن
گویش مازندرانی
قهر
فرهنگ فارسی هوشیار
لاتینی تازی گشته گردوی امریکایی قیر گژف زفت، سیاه تار، دوده ی زکاب زکاب (مرکب که با آن نویسند) ترکی برف، سپید روز خنک، ایستاده آرام
فرهنگ فارسی آزاد
قارّ، قرار گیرنده- مستقر- سرد (یَوْمُ الْقار یعنی روز سرد)
معادل ابجد
301