معنی قاره

لغت نامه دهخدا

قاره

قاره.[رِ] (اِ) رستنیی باشد مانند گندنای کوهی، بول و حیض براند و بچه از شکم بیندازد. (برهان). سطاخینس است. (تعلیقات برهان از معین از تحفه ٔ حکیم مؤمن).

قاره. [رَ] (اِخ) دهی است بزرگ در راه حمص به دمشق که آخرین حدود حمص است و پس از آن توابع دمشق محسوب میشود. مردم آن همه نصرانی هستند. آب این ده از چشمه هائی که در آن جاری است تأمین میگردد. (معجم البلدان).

قاره. [رَ] (اِخ) قلعه ای است نزدیکی اومه از بلاد سودان. (ریحانه الادب ج 3 ص 256).

قاره. [رَ] (اِخ) کوهی است به بحرین. (معجم البلدان ج 7 ص 11). || دیهی است به بحرین. (ریحانه الادب ج 3 ص 256).

قاره. [رَ] (اِخ) (یوم قاره) روزی است از روزهای تاریخی عرب. (معجم البلدان). رجوع به «ذوقاره» و «قاره اهوی » شود.

فرهنگ معین

قاره

(رَّ یا رُِ) [ع. قاره] (اِ.) هر یک از قطعات پنجگانه زمین.

فرهنگ عمید

قاره

هریک از قطعات پنج‌گانۀ وسیع و پیوستۀ خشکی‌های زمین: قارۀ آسیا، قارۀ اروپا،
برّه،
* قارۀ سیاه: [مجاز] افریقا،

حل جدول

قاره

خشکی، اقلیم

خشکی بزرگ در جغرافیا

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

قاره

خشکاد

مترادف و متضاد زبان فارسی

قاره

اقلیم، بر، خشکی، قطعه

فارسی به انگلیسی

قاره‌

Continent, Landmass

فارسی به عربی

قاره

جزیره، قاره

فرهنگ فارسی هوشیار

قاره

کوه کوچک مستدیر، سنگ بزرگ، کوهک خرد جدا از کوهها، خشکی بزرگ در میان آب

فارسی به ایتالیایی

قاره

continente

فارسی به آلمانی

قاره

Enthaltsam, Erdteil (m), Kontinent (m)

معادل ابجد

قاره

306

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری