معنی قال
لغت نامه دهخدا
قال. (ع اِ) گفتار. گفت. سخن. هر لفظ که از زبان درآید تمام باشد یا ناقص. قول. یا آنکه قول در خیر گویند و قال یا قیل یا قاله در شر. (ناظم الاطباء). || علم قال نزد متصوفه مباحثات علوم ظاهری خاصه فقه و حدیث. مجلس قال، مجلس مباحثات مقابل مجلس حال و آن سماع و رقص صوفیان است:
مرد را ره ز حال برخیزد
حال باید که قال برخیزد
از سخنگوی حال پرس نه قال
از زره گر زره طلب نه جوال.
سنائی.
چند گوئی ز حال غیر که قال
قال بی حال عار باشد وشین.
سنائی.
مرد دانا آن بود کو را بود با عقل قال
صبح روشن زان بودکو را بود با روز راز.
سنائی.
و شیخ را از علم قال روی سوی حال آورد. (اسرارالتوحید ص 32).
ما برون را ننگریم و قال را
ما درون را بنگریم و حال را.
مولوی.
تو چه دانی تا ننوشی قالشان
زانکه پنهان است بر تو حالشان.
مولوی.
حال نه قال است که گفتن توان.
خواجو.
- در قال بودن، کنایه از غافل بودن: مور گفت تو شب و روز در قال بودی و من در حال. (مجالس سعدی).
- قال کاری را کندن، آن را به انجام رسانیدن. کلکش را کندن.
|| (ص) قائل. (ناظم الاطباء). گوینده. (منتهی الارب).
قال. (ع اِ) چوبکی است که کودکان با آن بازی میکنند. چوب که بر قله زنند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || قله و بالای هر چیز. (منتهی الارب) (آنندراج). || آغاز و ابتداء. (منتهی الارب). || کوره ٔ قال دریچه و بوته ٔ زرگری است. از برای مصفا کردن استعمال میشود. (کتاب ایوب 28:1) (قاموس کتاب مقدس). دستگاه سباکی: عمله ٔ دستگاه مزبور طلای مغشوش را به خالص و نقره ٔ کم عیار را به قال گذاشته خالص مینمایند. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 21). و علامت نقره ٔ کامل عیار آن است که از سطح قرص نقره بعد از برآمدن از کوره ٔ قال شاخچه ها بشکل حباب سر میزند. (تذکرهالملوک ص 22).
در آن زمان عزیزتر آید که ناقدی
بگذاردش به بوته وبگدازدش به قال.
قاآنی.
- از قال بیرون آمدن، از بوته بیرون آمدن.
قال. (اِخ) قریه ای در 583هزارگزی طهران میان خلج نو و داشاتان و آنجا ایستگاه راه آهن است.
فرهنگ معین
گفتار، سخن، (مص ل.) گفتن، قول هیاهو، قال و قیل، و قیل هیاهو، سرو صدا، مقال گفتگو، همهمه، چیزی را کندن کنایه از: تمام کردن، به پایان رساندن، گذاشتن بیهوده منتظر گذاشتن. [خوانش: [ع.] (اِ.)]
فرهنگ عمید
گفتگو، گفتار،
سروصدا و هیاهو،
* قالوقیل: گفتگوی مردم، گفتگوی درهموبرهم: از قالوقیل مدرسه حالی دلم گرفت / یکچند نیز خدمت معشوق و می کنم (حافظ: ۷۰۲)،
* قالومقال: ‹قالمقال› گفتگو، هیاهو،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
سخن، کلام، گفتگو، گفت، بوتهزرگری، قله،
(متضاد) حال
فرهنگ فارسی هوشیار
گفت، سخن
فرهنگ فارسی آزاد
قال، غیر از معانی مصدری، حرف های مردم (قال و قیل)، سئوال و شروع کلام،
معادل ابجد
131